رمان ماه تابانم پارت۵۵

4.5
(18)

 

 

 

ازش فاصله گرفتم. ظرفارو گذاشتم توی سینک که باز دست انداخت دور کمرم و منو کشید سمت خودش

 

_چیه تابان چرا اینجوری میکنی؟

گفتم که از بابت مری نگرانی نداشته باش.

 

عصبی دستش رو انداختم پایین و گفتم

_اصلا چرا باید این موقع صبح پاشه بیاد خونت و بگه میخواد باهات بیاد بیرون؟

 

آترین کلافه نگام کرد و گفت

_بخاطر یه پروژه ای باید باهم همکار بشیم. الانم میخوایم بریم سر اون کار.

 

با حرص دست به سینه شدم و گفتم

_ادم قحطی اومده بود که با این همکار شدی؟

 

با صدای مری از پشت سرم چرخیدم سمتش که گفت

_چرا نباید با من همکار بشه عزیزم؟

تو براش تعیین تکلیف میکنی که با کی باشه با کی نباشه؟

 

خواستم چیزی بگم که آترین جدی گفت

_بسه…

تابان برو حاضر شو با ما بیای.

برایان هم اونجاست.

 

با این حرفش چشم غره ای به مری رفتم و از آشپزخونه زدم بیرون ولی نرفتم سمت اتاقم.

ایستادم تا ببینم چیزی میگن یا نه!

 

با شنیدن صداشون بیشتر نزدیک شدم و فالگوش ایستادم.

مری گفت

_چرا انقدر بهش رو دادی که حالا بخواد اینجوری برات تکلیف و تعیین کنه؟

چرا بهت میگه چیکار بکنی یا چیکار نکنی؟اصلا از دختره خوشم نمیاد فکر کرده کیه؟

 

صدایی از آترین نشنیدم. داشتم حسابی حرص میخوردم.

دلم میخواست یه جوابی بهش بده که با شنیدن صداش امیدوار شدم.

 

آترین گفت

_تو چیکار داری؟

مگه به تو داره گیر میده که اینجوری داری حرص میخوری؟

حالا هم بهتره زود بریم که دیر نرسیم.

من میرم ببینم تابان حاضر شد یا نه…

 

با این حرفش هول کردم و سریع دوییدم سمت اتاقم.

سریع یه دست لباس انتخاب کردم و پشت در کمد ایستادم که بپوشم، با تقه ای که به در خورد بلند گفتم

_بله؟

 

اترین گفت

_پوشیدی تابان جان؟ بریم؟ . . .

 

 

 

سریع گفتم

_یه چند دقیقه دیگه حاضر میشم.

 

باشه ای گفت و رفت.

سریع اماده شدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق زدم بیرون.

به طبقه پایین که رسیدم با ندیدن مری ابرویی بالا انداختم.

 

آترین اومد سمتم و بعد از اینکه خوب منو آنالیز کرد لبخندی زد و گفت

_بریم عزیزم؟

 

سری تکون دادم و گفتم

_بریم فقط مری کجاست؟

 

در حالی که در خونه رو می بست گفت

_بهش گفتم اون بره تا ما بیایم.

 

آهانی گفتم و سوار ماشین شدیم. آترین سریع راه افتاد که سوالی گفتم

_مزاحمت که نیستم؟

 

با این حرفم اخمی کرد و گفت

_تو هیچوقت مزاحم نیستی عزیزم تازه خوشحال هم میشم همه جا با من باشی چون با حضورت انرژی میگیرم.

 

با این حرفش لبخندی از روی ذوق روی لبهام اومد.

دستم رو گرفت.

با حس گرمای دستش، نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم نسبت بهش واکنش نشون ندم.

نمیخواستم بفهمه با لمسش هول میشم…

 

آب دهنم رو قورت دادم و از شیشه زل زدم به بیرون که آترین گفت

_چیزی نمیخوای برات بخرم تا وقتی میرسیم بخوری؟

 

با این حرفش چرخیدم سمتش و گفتم

_مگه چقدر راهه؟

 

_نیم ساعتی هست.

 

آهانی گفتم

_نه چیزی نمیخوام مرسی.

میگم بعدش میشه بریم بازار من یکم خرید کنم؟

 

با این حرفم نگاهم کرد و گفت

_شما هروقت امر کنی میریم… اول بریم کار من حل شه بعدش هرجا خواستیم میریم باشه؟

 

باشه ای گفتم و زل زدم به بیرون.

بعد از نیم ساعت رسیدیم و با دیدن مری که به ماشین تکیه داده و برایان . . .

 

 

 

با دیدن مری که به ماشین تکیه داده و برایان که کنارش ایستاده بود، نفس عمیقی کشیدم.

خداروشکر کردم که برایان هست وگرنه کنار این دختره دیوونه میشدم.

 

با آترین از ماشین پیاده شدیم که برایان نیشخندی زد و گفت

_به مادمازل… راه گم کردید.

به به آقای جنتلمن چه عجب از اینورا؟

 

با خنده رفتیم سمتش. باهاش سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از کمی صحبت کردن آترین گفت

_خیلی خب… بهتره بریم تو، سریع تر کارمون رو انجام بدیم.

 

با این حرفش همه راه افتادیم سمت دری که اونجا بود.

با وارد شدنم یه سالن بزرگ پیش روم قرار گرفت. ابرویی بالا انداختم.

آترین دستش رو پشت کمرم گذاشت و گفت

_بیا تابان از این طرف.

 

منو با خودش کشوند سمت اتاقی.

کلی دم و دستگاه موسیقی توی اتاق بود.

ذوق زده به گیتاری زل زدم که اون گوشه بود.

 

بی توجه به بقیه، آروم رفتم سمتش و دستی روش کشیدم که صداش بلند شد.

خنده ی ریزی کردم که آترین کنار گوشم در حالی که نفساش رو خالی میکرد گفت

_معلومه خیلی دوست داریا.

 

سرم رو چرخوندم و آروم گفتم

_از بچگی آرزو داشتم گیتار داشته باشم و یاد بگیرم ولی خب چون بابام این اجازه رو نداد آرزوش تا الان به دلم موند.

 

با این حرفم اخماش رفت تو هم.

دستشو باز پشت کمرم گذاشت و آروم بالا و پایین کرد.

 

_پس الان که داری به آرزوی داشتن گیتار نزدیک میشی، باید حسابی حواستو بدی و تلاش کنی تا بتونی گیتار زن ماهر و خوبی بشی.

 

سری تکون دادم که برایان داد زد

_آهای! شما دوتا چی جیک جیک میکنید؟ میدونید چه کار زشتی هست که وقتی کنار دوتا بزرگوار هستید آروم باهم حرف بزنید؟

 

با این حرفش از آترین فاصله گرفتم و سوالی گفتم

_کدوم دوتا بزرگوار؟

 

حالا میدونستم منظورش خودش و مری هستش ولی . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x