رمان ماه تابانم پارت۶۴

4.5
(17)

 

 

 

_تابان دیگه هیچ وقت این سوال رو نپرس باشه؟ فکر کن اتفاقی نیوفتاده!

 

چیزی نگفتم. با لبخند نگاهش کردم که سرش رو توی گردنم فرو برد.

آروم شروع کرد به زدن بوسه های ریز توی گردنم.

 

با صدای آروم گفتم

_آخ آترین نکن… اینجا جاش نیست!

 

نفسش رو کنار گوشم خالی کرد و گفت

_من که کاریت ندارم. فقط دارم از داشته هام تو یه مکان خاص و آرامبخش، نهایت استفاده رو میبرم.

 

خندیدم‌‌… با زبونی که به لاله گوشم کشید خنده ام جاش رو به حال خاص و غرق در ِداد.

خودم رو شل گرفتم که متوجه شد و سفت نگهم داشت.

 

خواست سرش رو بیاره تو قفسه سینه ام که صدایی مانع شد

_آقای راسل؟

 

ای وای! بدبخت شدیم. آترین ریلکس سرش رو آورد بالا و هر دو به فرد جلومون نگاه کردیم.

یه دختر حدودا بیست و شش هفت ساله بی نهایت زیبا!

 

_آقای راسل شما اینجا با این دختر؟

میشه یه توضیح بدید؟

 

آترین جدی گفت

_چرا باید به شما توضیح بدم؟ دلیل خاصی داره؟

 

ترسیده زمزمه کردم

_آترین اینطوری حرف نزن اگر خبرنگار باشه بدبخت میشیم…

 

آترین خواست چیزی بگه که اون دختر مانع شد و گفت

_آقای راسل چطور این موضوع رو از هوادارانتون پنهان میکنید؟

رابطتون با یه دختر کم سن ایرانی؟

شایعاتی پخش شده بود که شما با یه دختر کم سن هم خونه هستید ولی فکرش رو هم نمیکردیم واقعیت باشه.

 

سریع گوشیش رو در آورد و خواست عکس بگیره که آترین رفت جلوش و گوشی رو از دستش کشید.

دختر مبهوت نگاه کرد.

 

_مسائل خصوصی زندگی من نه به تو و نه به هیچ کس دیگه ای ربط نداره.

قرار نیست هر کس معروفه تمام زندگیش رو بریزه رو دایره.

حالا هم دهنت رو ببند و فاصله بگیر.

 

_گوشیم!

 

آترین در کمال تعجب مقداری پول از جیبش در آورد و گرفت جلو دختر . . .

 

 

 

_این چیه؟

 

_دو برابر پول گوشیت. بردار برو یه گوشی دیگه برای خودت بخر.

 

و گوشی رو محکم به درخت کوبید.

پول رو توی دست دختر قرار داد و رو به من گفت

_سوار شو بریم عزیزدلم!

 

شوکه فقط سوار شدم و به دختره که با حرص و عصبانیت نگاه میکرد، نگاه کردم.

ماشین که حرکت کرد به خودم اومدم و با حرص گفتم

_چرا اینکارو کردی؟ شاید یه چیز مهم تو گوشیش داشت!

اشتباه کردی آترین…

 

آترین لبخندی زد و گفت

_اگر اینکار رو نمیکردم هر طور شده یه عکس میگرفت و بهم گیر میدادن.

الان وقتش نیست کسی بفمه تا وقتی تو دانشگاه و درست تموم شه. شاغل شی.

اون موقع میتونم به راحتی معرفیت کنم.

الان اگر معرفیت کنم خیلی اذیت میشی همه جا و حرف میشنوی.

از همه مهم تر مجبور میشی ازم جدا شی.

به این ها فکر کن بعد بگو اشتباه کردم!

 

واقعا راست میگفت. الان اگر کسی می فهمید همه چیزم می ریخت به هم و از آترین باید جدا میشدم.

چقدر این بشر خوبه آخه!

فکر همه چیز رو میکنه!

 

دیگه چیزی نگفتم…

 

***

 

از دانشگاه مستقیم رفتم کلاس برایان… بعد از تموم شدن کلاسم برایان گفت خودش میرسونتم.

 

کلاس نفر بعدی که تموم شد، باهم سوار ماشین شدیم.

به انتخاب من آهنگ گذاشتیم و ماشین رو به حرکت در آورد.

 

حسابی مشغول دیدن بیرون و گوش کردن آهنگ بودم که برایان گفت

_تابان؟ یه سوال میخوام ازت بپرسم بهم دروغ نگو.

اگر نخواستی واقعیت رو بگی کلا جواب نده باشه؟

 

سر تکون دادم. یه حسی بهم میگفت میخواد راجب آترین بپرسه…

 

_تو حسی به آترین داری؟ یعنی چیزی بینتون هست؟

 

موندم چی بگم. اگر جواب نمیدادم شک میکرد و اگر جواب میدادم دروغ میشد.

_راجب حسم سکوت میکنم و راجب اینکه چیزی بینمون هست آره دیگه.

هم خونه ایم، دوستیم و همه جوره حمایتم میکنه.

 

_منظورم رابطه هست تابان! باهم رابطه دارید؟ . . .

 

 

 

قاطع گفتم نه.

دروغ هم نگفتم. من منظورش رو رابطه جنسی گرفتم چیزی که اصلا نداشتیم و فعلا نخواهیم داشت.

 

_خب حالا تو بگو چرا اینارو پرسیدی؟

 

_رفتارای آترین با تو عجیبه، یه جور خاصی بهت نگاه میکنه و خیلی حمایتت میکنه.

از اون طرف هم حسادت های تورو نسبت به دخترای دور و بر آترین دیدم.

گفتم شاید چیزی بینتون هست.

اگر هم نیست شاید در آینده پیش بیاد و اگر کمک خواستی میتونی روی من حساب کنی.

 

_نه اصلا چنین چیزی نیست. آترین فقط هوامو داره و حمایتم میکنه چون میدونه چقدر سختی کشیدم و تو ایران اذیت شدم.

حواسش بهم هست چون به خانواده ام قول داده همین.

فکر اشتباه نکن لطفا.

 

دیگه نه برایان چیزی گفت نه من، رسوندم در خونه و رفت.

خواستم وارد خونه شم که صدای امیر رو شنیدم

_تابان؟

 

سریع برگشتم و وقتی دیدمش با ذوق سلام کردم.

خیلی وقت بود خبری ازش نداشتم.

بعد از احوال پرسی، آخر هفته به کافه دعوتم کرد.

دقیقا روزی که آترین میخواست با مری بره.

 

با کمال میل پذیرفتم و با یه خدافظی، وارد خونه شدم.

 

***

 

رو به روی امیر تو کافه نشسته بودم.

بماند که کلی خواهش التماس کردم تا آترین رضایت داد.

تو این مورد اصلا مثل اروپایی ها فکر نمیکرد و نمونه بارز یه مرد غیرتی ایرانی بود.

 

به خاطر اینکه هر دومون تو یه تایم قرار داشتیم، زنگ زدن آترین و شنیدن حرفاشون کنسل شد.

 

با امیر حرف های عادی میزدیم که بی مقدمه گفت

_با کسی وارد رابطه شدی؟

 

_نه بابا وقت این کارارو ندارم.

 

_به کسی هم دل نبستی؟

 

سکوت کردم که ادامه داد

_فکر کنم دل باخته آترین شدی!

 

واااای… یعنی ما انقدر ضایع بودیم که همه فهمیدن؟

خواستم انکار کنم که گفت

_نیاز به انکار کردن نیست. نیاز به توضیح دادن هم نیست.

دلیلی نداره بخوای به من توضیح بدی پس بیخیالش.

نمیخوای شاغل شی؟

 

_میخوام ولی پیگیری نکردم. هنوز چند سال به تموم شدن درسم مونده.

 

_نظرت راجب کار تو شرکت من چی هست؟ . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x