رمان ماه تابانم پارت ۱۱۳

4.4
(20)

 

 

باصدای برایان به خودم اومدم وبرگشتم سمتش که اومد پیشم وگفت:

-هی پسر خوبی؟

 

دستو روی شقیقه هام گذاشتم باخشم گفتم:

-بعد این کار دیگه نمیخوام قیافه‌اتم ببینم فهمیدی؟ازاینجا میری شنیدی

 

-اگر نرم چی؟

 

خواستم برم جلو که برایان دستمو گرفت وسارا جلو اومد:

-تو دست به زن داری؟وایی باورم نمیشه!

 

برایان کشون کشون منو برد بیرون سوار ماشینش شدیم وروند سمت خونه…

-خب نمیخوای توضیح بدی موضوع چیه؟

 

شقیقه هامو ماساژ دادم وگفتم:

-بریم یه جایی بشینیم اونوقت بهت میگم!

 

جلوی کافه ی نگه داشت که از ماشین پیاده شدیمو سمتش رفتیم..

 

پشت میز نشستیم که گارسون اومد سمتمون ومن اب سفارش دادم وبرایان هم یک فنجون قهوه!

-خب بگو ببینم موضوع چیه؟

 

اهی کشیدم وگفتم:

-تابان اومد استادیو وخیلی ناراحت شد که مری…

 

-او..فهمیدم پس ماجرا اینه!

 

-اره قبلا هم ناراحتش کردم والان فکر میکنم بیشتر ازم دلخوره اومده بود برام ناهار بیاره اما…

 

-خوب امشب برای شام ببرش بیرون.

 

بهش خیره شدم وگفتم:

-شام؟مادرش…

 

-خوب مادرش هم ببر مگه چیه

 

-خوب اینطوری نمیتونم باهاش صحبت کنم واز دلش دربیارم که!

 

-آ درسته اما اونجا به بهونه شستن دستی چیزی به تابان پی ام میدی که بیاد جایی واز دلش درمیاری!

 

-نمیدونم ممنون برایان.

 

-خواهش میکنم رفیق خودتو ناراحت نکن

 

گارسون اومد وسفارش هارو گذاشت..کمی از اب خوردم که برایان بحث کار رو پیش کشید…

 

یکی دوساعتی گذشت که من بلند شدم وبرایان منو جلو در استادیو گذاشت وخودم با ماشین روندم سمت خونه…

 

کلید انداختم و،وارد خونه شدم که با دیدن تابان که روی پله ها ایستاد ومادرش که جای کاناپه وبا جدیت دارن حرف میزنن انداختم

 

-تابان جواب منو بده گفتم دوستش داری یانه؟

 

نمیدونم داشتن از چی حرف میزدن وترجیح دادم بمونم وبشنوم.

تابان سمت مادرش برگشت وگفت:

-دوستش دارم..از جونمم بیشتر دوستش دارم مامان!

 

فهمیدم منظورش منم وازذوق فقط نگاهش میکردم دلم میمخاست برم ومحکم ببوسمش!

 

اونقدر محکم در اغوشش بگیرم که هیچ کسی نتونه اونو ازم جداکنه.

اشک از چشماش چکید که قلبم اتیش گرفت…

-اونقدر بهم محبت کرد..اونقدر کمک کرد اونقدر حامیم بود که به خودم اومدم دیدم دلمو بهش باختم…توی بدترین شرایط مثل پدر دستمو گرفت..مثل مادر کمکم کرد ومثل برادر…

 

من چطور تونستم شش روز اونو از خودم..

اهی کشیدم وبی تاب نگاهش کردم قلبم به سینه ام تند میکوبید انقدر تند که میترسیدم که کسی بشنوه…

 

اشکاشو پاک کرد وگفت:

– مثل برادر مواظبم بود ومثل همسر..بهم عشق ورزید.

 

باعشق بهش زل زدم که تابان چشمش افتاد به من واز دیدنم جا خورد که لبخندی از سر رضایت زدم وچشمامو باز وبسته کردم که لبخندی گوشه لبش شکل گرفت…

 

حس میکردم الان بیشتر از هر،وقت دیگه ای بی نهایت عاشقش هستم.

باصدای خاله نگاهم رواز تابان گرفتم وبه اون دادم تا ببینم جوابش چیه

-اون چی؟اونم تورو میخواد اونم تورو دوست داره؟

 

تابان تا خواست چیزی بگه بهش اجازه ندادم وگفتم:

-خیلی هم داره.

 

با لبخند جلو رفتم وروبه روی خاله ایستادم پشت به تابان..

 

 

 

 

ادامه دادم:

 

-خیلی دوستش دارم وحاضرم هرکاری براش بکنم،هرکاری…توی زندگیم فقط اونو دوست داشتم ودارم وخواهم داشت کسی که به خاطر خودم میخوادم نه پول وموقعیتم!

 

خاله سکوت کرد ودیگه چیزی نگفت ورفت توی اتاقش…

لبخندی زدم اونم مثل من نگاهم کرد رفتم جلو وگفتم:

-که دوستم داری؟

 

خندید وگفت:

-مگه غیر ازاینه؟

 

-جوننن فدات شم من.

 

-خدانکنه.

 

 

جلو رفتم ودستاشو گرفتم وبوسه ای به دستاش زدم وبعد دستامو دور کمرش حلقه زدم!

لبخندی با عشق وعلاقه زد وگفت:

-مامانم میبینه ها!

 

-هیچ کسی نمیبینه چون ک..مامانت دیگه نمیاد بیرون هان؟

 

خندیدکه منم با خنده اش خندم گرفت وخندیدم وسرمو روی سرش گذاشتم که نفس های گرمش به صورتم میخورد ودیوونه میشدم…

 

چشماشو بست..صورتم رو جلو بردم ولبامو روی لباش گذاشتم!!

دلتنگ طعم شیرین این لبا بودم..

وحشیانه مک میزدم مثل بچه هایی که چندروزه شیر نخوردن ویک جورایی هلاک بودم!

 

با نفس نفس سرمو از صورتش کمی جدا کردم که اونم دستاشو دوطرف صورتم قاب کرد ونفس نفس زنان گفت:

-همیشه پیشم بمون اترینم!

 

یک لحظه لرزش قلبم رو حس کردم..از میم مالکیتی که روم گذاشته بود حس خیلی خوبی پیدا کردم!

 

-هرگز ترکت نمیکنم فرشته من.

وسرمو روی سرش گذاشتم وچشمامون روبستیم

 

دوباره لبش رو بوسید که تابان ازم فاصله گرفت ودستی روی لباش کشید ونفس نفس زنان گفت:

-مامانم اگر ببینه خیلی بدمیشه اترین.

 

خندیدم وجلو رفتم وموهاشو پشت گوشش زدم وزمزمه کردم:

-مامانت الان توی شک اتفاقات چند لحظه ی پیشه ونمیاد پیشمون نگران نباش خانومی!

 

لبخندی زد وسرشو روی قفسه سینه ام گذاشت ومنم دستامو روی کمرش گذاشتم ونوازش بار تکون دادم

 

 

-آ..اترین من برم بالا دیگه باید برای فردا بخونم کنفرانس داریم.

دستشو صف گرفتم وگفتم:

-امشب حاضر شو میریم بیرون برای شام.

 

لبخندی رضایت بخش زد ورفت بالا ومنم روی مبل نشستم واز خوشحالی ویاد اوری بوسه ی چندلحظه پیش خندیدم…

 

تابان

 

درو محکم بستم وپشت در نشستم واز ذوق بلند خندیدم!

 

یاد اون بوسه که میوفتادم دوباره داغ میشدم!

دستمو روی لبم گذاشتم وبلند خندیدم

 

لبمو به دندون گرفتم..

همون مزه همون طعم!

دستمو روی قلبم که تند تند میزد گذاشتم وبا ذوق خندیدم!

-عاشقتم.

 

بعد این مدت یک بوسه ی شیرین وطولانی واقعا لازم بود.

بلند شدم واهنگ شادی پلی کردم ومثل دیوونه ها جلوی ایینه قر میدادم

-منتظررر اون روزیممم که اسمت بره توی شناسنامهههه منننن آخخخخ قبونت بشممم!

 

خندیدم وچرخیدم که افتادم روی تخت وبا ذوق به سقف خیره شدم…!

-خدایا هیچ وقت اترین رو ازم نگیر هرگز با اترینم منو امتحان نکن.

 

بلند شدم وضربه ارومی به سرم زدم وگفتم:

-امشب قراره با اترین بری رستوران وبه جای اینکه دراز شی پاشو تیپتو انتخاب کن دیوونه!

 

سریع بلند شدم ورفتم سمت کمد وبعد مدتی لباس شومیز پاییزه یقه اسکی که قدش ۵۰بود و وزرد رنگ بود با شلوار مشکی قدنود کشی همچین چیزی بودانتخاب کردم واتو زدم بهش، بعدش نشستم وشروع کردم به خوندن اما همه حواسم پیش امشب واترین بود!

 

 

دیگه طاقت نیاوردم وبلند شدم نگاهی دقیق به لباسام انداختم ولبخندی از سر رضایت زدم که تقه ای به در خورد مامان وارد اتاق شد

-آ..چیزی میخواستی مامان جون؟

 

 

مامان با اخم بهم نگاه کرد وبعد درو بست واومد طرفم

-تو محرم ونامحرم نمیفهمی دخترم؟هان بگو ببینم؟اخه تو به کیی رفتیی پدرت حاجی بود ومنم از یک خانواده مذهبی بودم اما…

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

خواهش میکنم یه ذره سرعت نوشتن رو بالا ببرین

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x