رمان ماه تابانم پارت ۱۵

4.5
(17)

 

 

 

 

با یادآوری اون روز لبخند به لبم اومد.

کمی تو وان موندم، بعد از شستن بدنم و مطمئن شدن از تمیزی خودم دل از حموم کندم.

 

از حموم اومدم بیرون و موهامو خشک کردم. دلم پیاده روی میخواست.

موهامو بعد از سشوار کشیدن بالا بستم. تاپ جذب مشکی پوشیدم.

 

سویشرت صورتی رنگی روش پوشیدم و زیپشو کشیدم بالا.

شلوار جین مشکی و کفش اسپرت صورتی مشکی.

خواستم برم که یهو یادم اومد حتی برق لب هم نزدم.

 

یه مقدار برق لب و ریمل هم زدم و از اتاق خارج شدم.

از اونجایی که آترین برنگشته بود با خیال راحت از خونه زدم بیرون.

نفس عمیقی کشیدم و همین که سرمو بالا گرفتم سمت چپم چشم آبی رو دیدم.

 

اون منو ندیده بود خداروشکر. آروم دو خونه رو رد کردم و بعد شروع کردم به راه رفتن که صداشو شنیدم.

 

چشم آبی : نرو تاوان بیا اینجا کارت دارم.

 

با چشمای گرد شده به طرفش رفتم و با حرص گفتم :

تااااااوان چیه؟ من تابانم تابان! یعنی انقدر تلفظ یه کلمه به این راحتی برات سخته؟

 

چشم آبی : اوه عذر میخوام.

کجا میری؟

 

_دارم میرم پیاده روی چطور؟

 

چشم آبی : نظرت راجب نوشیدن یه قهوه داغ به همراه کیک شکلاتی چیه؟

 

خودمو زدم به اون راه و با خنگی گفتم :

من تنها دوست ندارم برم کافه، ترجیح میدم پیاده روی کنم و بعد یه بستنی بخورم.

 

چشم آبی : نه نه تنها نرو، منظورم این بود با هم بریم؛ دارم دعوتت میکنم.

 

_خببببب اینجوری! ایرادی نداره میتونم بهت افتخار بدم و بیام ولی به یک شرط؟

 

چشم آبی که از پرویی من دهنش باز مونده بود گفت :

چه شرطی؟

 

_یه کافه همین دور و براست پیاده بریم.

 

چشم آبی : راجب اینکه بیام کافه اینجا مشکلی نداره اما پیاده؟ راستش من نمی تونم یعنی شرایطم جوری نیست که بتونم با خیال راحت تو خیابونا قدم بزنم.

 

_خب باش هرطور شما راحت باشی!

 

با دستش به در ماشین بی ام مشکی تمیزی اشاره کرد.

متوجه منظورش شدم و همراه باهاش قدم برداشتم به طرف ماشین.

خودش درو برام باز کرد و من جلو نشستم . . .

 

 

 

 

 

چشم آبی هم سوار شد و بی صدا به طرف کافه مد نظر روند.

وقتی به اون خیابون رسید و ردش کرد سریع رومو کردم بهش و گفتم :

چرا کافه رو رد کردی؟

 

چشم آبی : وقتی سوار ماشین هستیم و میتونیم بریم یه کافه عالی چرا بریم کافه سر خیابون؟

 

_ولی قرار بر این بود بیایم کافه سر خیابووووووون!

 

چشم آبی : خانم کوچولو! اتفاقی افتاده؟ چیزی تورو داره ناراحت میکنه؟

 

اوه اوه اوه گاف دادم. فک کنم فهمید ترسیدم. سعی کردم جمع و جورش کنم ولی نمیدونم بهتر شد یا بدتر.

 

_نه نه اتفاقی نه… خب راستش فکر کردم میریم سر خیابون؛

آخه تیپ من مناسب جای خاصی نیست میدونی!

 

چشم آبی : اتفاقا تیپت عالیه مهم منم که…

 

حرفشو یهو خورد. بهش نگاه کردم و گفتم :

مهم شمایی که شما چی؟

 

چشم آبی : آه، هیچی هیچی… تو نمیخوای اسم منو بدونی؟

 

_چرا خب میخوام ولی شما خودتو معرفی نکردی نه اسمت نه سنت نه شغلش هیچی نمیدونم.

با لااقل شما اسم منو و اینکه من دانش آموزم رو میدونی.

 

چشم آبی : خب پس فعلا ولش کن.

توی کافه کامل معرفی میکنم و باهم آشنا میشیم.

 

باشه ای گفتم و بی حرف به خیابونا زل زدم.

بلاخره توی یه خیابون جلو یه کافه لوکس نگه داشت و مودبانه درخواست کرد تا پیاده شم.

 

پیاده شدم و باهم وارد کافه شدیم.

کافه تم قرمز مشکی داشت و بی نهایت رمانتیک بود.

قشنگ معلوم بود جای دختر پسرا و عاشقاست.

 

گارسون که اومد چشم آبی نگاهی به من انداخت و پرسید :

تابان جان! همون قهوه و کیک یا چیز دیگه؟

 

_آم… همون قهوه ولی قهوه فرانسوی با شیر و شکر به همراه کیک شکلاتی اوکیه.

 

چشم آبی از تند حرف زدن و با ذوق نام بردنم خندش گرفت. سفارش داد و وقتی گارسون رفت زل زد به من.

 

از نگاهش معذب بودم که بلاخره زبون مبارک رو چرخوند و در کمال تعجب به فارسی گفت :

تابان جان منم مثل خودت زبان فارسی بلدم پس بهتر نیست با زبان تو صحبت کنیم؟ . .

 

 

هاج و واج چشم دوختم به دهانش…

چی گفت؟ فارسی بلده؟ انقدر راحت و قشنگ؟ اما چطور ممکنه؟ بر چه اساسی اصلا فارسی بلده؟

مگه میشه؟ مگه داریم؟

 

انگار از نگاهم تعجب و بهت زده بودنم رو خوند که گفت :

من دو رگه هستم، پدر انگلیس و مادر ایران. برای همین فارسی که زبان مادری است رو بلدم و خوب میتونم صحبت کنم.

خب الان از این قیافه گیج و خوردنی خارج شو تا…

 

با اومدن گارسون حرفش نصفه نیمه موند.

بعد از رفتن گارسون گفتم :

چطور فهمیدی که من ایرانی بلدم؟

 

چشم آبی : از زبانت و طرز صحبت کردنت.

چون فارسی بلدم راحت میفهمم که تو یه فرد با زبان فارسی هستی که تازه داری انگلیسی یاد میگیری.

 

_وااااای چه باحال ایول خوشم اومد…

خب نمیخوای حالا خودت رو معرفی کنی؟

 

چشم آبی : اوووووه چرا حتما؛ فقط مجدد شوکه نشی؛

بنده امیر سوزان هستم.

اسمم انتخاب مادر هست و فامیلیم اصیل انگلیس…

 

_بسیار هم عالی و زیبا.

خوشبختم از آشنایی با شما آقا امیر.

و خیلی خوشحالم از اینکه هم زبون هستیم.

 

امیر : من هم همینطور.

قهوه ات رو بنوش سرد میشه.

 

سری تکون دادم و شروع به خوردن کردیم.

تا برگشتن به خونه دیگه حرف خاصی بینمون رد و بدل نشد.

تعریف از خاطرات یا ابراز خوشحالی از آشنایی باهم.

 

درو که باز کردم صدای آترین رو شنیدم :

معلوم هست کجایی تو؟

چرا گوشیتو نبردی هاااااا؟ میدونی چقدر نگران شدم دلم هزار راه رفت.

 

با تعجب به آترین نگاه کردم.

من که گوشیمو برده بودم!

هر چی تو جیبم گشتم پیداش نکردم و به طرف آترین رفتم.

 

قیافه مظلومی به خودم گرفتم و . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x