رمان ماه تابانم پارت ۱۷

4.2
(21)

 

 

#دوماه_بعد

 

آخرین امتحانم رو هم دادم و با خوشحالی و رضایت بدو بدو به طرف خونه برگشتم.

درو باز کردم و با جیغ وارد خونه شدم.

 

هر چقدر آترین رو صدا زدم جوابی نگرفتم.

تو خونه رو نگاه کردم نبود.

بدو بدو رفتم بالا، لباسامو در آوردم و پرت کردم تو سبد لباسای چرک.

 

وارد حموم شدم.

با صدای بلند شروع به آواز خوندن کردم و در همین حین خودمو شستم.

بعد از یه حموم حسابی و جانانه از آب گرم دل کندم و از حموم خارج شدم.

 

لباس زیر ست مشکی پوشیدم.

تاپ جذب مشکی که روی سر شونه آستین نداشت و آستین کوچیکش روی بازو افتاده بود پوشیدم.

 

روی سینه هم نگین کاری بود.

شلوار ۹۰ سفید رنگی پام کردم که یه مقدار گشاد بود.

سریع موهام رو شونه کردم و چون به خاطر حموم بودن مقداری فر شده بود با ژل همون طور نگهش داشتم.

 

به خاطر صاف بودن و بدون هیچ جوشی رو صورتم با خیال راحت بدون کرم میتونستم برم برای همین،

به یه رژلب و ریمل بسنده کردم.

 

با خوشحالی کفش عروسکی سفید مشکیمو پوشیدم.

با برداشتن کارت و گوشیم رفتم پایین.

 

از در خارج شدم که گوشیم زنگ خورد.

کسی نبود جز امیر سوزان.

 

کسی که امروز برای اولین بار بعد از دوماه دوستی و خواهش کردناش باهاش قرار گذاشتم.

تو این دو ماه به خاطر سنگینی درسام به هیچ کس محل نمیذاشتم.

 

امیر روزی یه بار زنگ میزد و برای ۱۰ دقیقه هم که شده به زور حرف میزد.

این اواخر خیلی درخواست بیرون رفتن داشت و قرارمون شده بود عصر آخرین روز امتحان من.

 

حالا من سر کوچه بودم و امیر جلو من ترمز زده بود.

 

با لبخند سوار شدم و سلام علیک کردیم.

تا وقتی برسیم به مقصد مورد نظرش از هر دری صحبت کرد.

 

ماشین رو تو یه پارکینگ پارک کرد و باهم پیاده شدیم.

آروم به طرف آسانسور گوشه پارکینگ رفتیم.

 

به طبقه مورد نظر رسیدیم.

توی کافه بزرگ و معروفی بودیم.

باهم به طرف میزی که امیر اشاره کرد رفتیم.

تک میز توی یه قسمت وی آی پی . . .

 

 

 

 

در شیشه ای داشت. وارد شدیم و امیر در رو نیمه باز گذاشت.

خیلی جنتلمن و جذاب صندلی رو برام عقب کشید و نشستم.

 

بعد خودش رو به روم نشست. قبل از هر حرف و عکس العملی گارسون وارد شد و سفارشمون رو گرفت.

منم بی تعارف هر چیزی دلم خواست انتخاب کردم.

 

آب انار خنک، وافل میوه ای، کیک شکلاتی…

امیر هم قهوه و کیک شکلاتی…

 

بعد از رفتن گارسون تمام حرف زدنمون شد احوال پرسی و وضعیت درس و امتحانا.

تا بلاخره گارسون سفارش رو آورد.

 

گارسون که از در خارج شد کامل در رو بست و چراغ های اطراف خاموش شد.

داخل با ۴ تا شمع متوسط روشن بود.

 

از فضاش خیلی خیلی خوشم اومد و با ذوق دستامو به هم کوبیدم.

 

امیر : چه اتفاقی افتاد که باعث شد ذوق کردن یه خانم زیبا رو ببینیم؟

 

با لبخند گفتم :

فضای اینجا خیلی باحال و خاصه.

رمانتیکه و این منو به وجد آورد.

 

امیر : پس پسندیدی اینجا؟

 

_اولش که اومدیم چیز خاصی نبود زیاد نظرمو جلب نکرد ولی الان به نظرم یکی ار زیباترین کافه هایی هست که تا به حال اینجا دیدم.

 

امیر: اوه یعنی میخوای بگی توی ایران بهتر از این رو هم دیدی؟

 

_بله که دیدم. البته نرفتما؛

عکساشو که دوستام رفته بودن دیدم.

خیلی خیلی کافه های قشنگ و خاصی توی ایران هست اصلا هم در این مورد بحث نکن.

 

کلمه ایران منو یاد مامان انداخت. اون لبخند از روی لبم پاک شد و جاشو با یه قطره اشک سمج گوشه چشمم پر کرد.

 

اگر بابا اون بلاهارو سرم نیاورده بود؛ اگر مجبور به ازدواج با پسر چون علیرضا اقبالی نشده بودم،

اگر یکم فقط یکم آزادتر بودم هیچ وقت قیدشون رو نمیزدم…

 

با بشکنی که جلوی چشمم زده شد به خودم اومدم و گنگ به امیر نگاه کردم که گفت :

چی شد دختر؟

لبخند زیبات کو؟ چرا با یادآوری ایران ریختی به هم؟

میخوای صحبت کنیم راجبش عزیزم؟

 

_آم نه نه! خوبم… یکم دلم برای مادرم تنگ شد همین!

 

امیر : خب عزیزم تصویری باهاش صحبت کن اینکه غصه نداره.

این دلتنگی می ارزه به جاش موفق میشی پیشرفت میکنی خوشبخت میشی و مادرت رو شاد میکنی!

 

هعی روزگار… آقا امیر تو از چی خبر داری آخه که منو اینجوری دلداری میدی؟

تماس تصویری؟ هه! . . .

 

 

نمیدونستم چی بگم سعی کردم موضوع رو عوض کنم ولی هیچی تو ذهنم نبود.

ذهنم خالی خالی.

 

انگار امیر فهمید که شروع کرد به حرف زدن :

بگذریم از این چیزا تابان جان؛

من میخواستم چی رو به تو بگم یه جورایی درخواست دارم.

 

متعجب بهش نگاهی انداختم؛ در حین خوردن کیکم گفتم :

خب چی؟ بفرمائید من اومدم که گوش بدم.

 

امیر : حقیقتا از همون بار اولی که دیدمت ازت خوشم اومد،

به دلم نشستی.

چهرت، اندامت، و طرز صحبت کردنت.

هر روزی که بیشتر باهات آشنا میشدم بیشتر دلم میخواست کسی مثل تورو داشته باشم.

الان ازت خواستم باهام بیای تا بهت بگم؛

با من وارد رابطه میشی؟

 

شوکه فقط نگاهش میکردم اصلا نمیدونستم چی باید بگم.

نمیدونستم باید چیکار کنم خیلی یهویی ازم درخواست کرد.

 

همینطور بی هیچ حرفی فقط نگاهش میکردم که خودش باز ادامه داد :

من نه وقت این کار هارو دارم نه حوصلشو،

هیچ وقت هم دنبالش نبودم ولی!

تو برام فرق داری.

این افتخار رو میدی یه مدت باهام باشی؟

فقط باهام آشنا شو اگر توهم از من خوشت اومد ادامه میدیم اگر خوشت نیومد رک بگو و بعدش من دیگه مزاحمت نمیشم.

 

بعد از زدن حرفاش چند دقیقه ای هر دومون ساکت بودیم تا اینکه بلاخره من سکوت رو شکستم :

خب راستش!

من اصلا نمیدونم باید چی بگم یا چیکار کنم!

من تا حالا تو چنین شرایط و موقعیتی قرار نگرفتم حتی نمیدونم الان باید چی بگم!

 

امیر : من بهت فرصت فکر کردن میدم؛

الان نیاز نیست بهم جواب بدی.

فکر کن و دو روز دیگه بهم جواب بده.

فقط سعی کن جوری جواب بدی که دلم نشکنه.

 

اینو با خنده گفت و هر دو خندیدیم.

تا موقعی که تو کافه بودیم دیگه هیچی نگفت.

 

بعد از تموم کردن خوردنیام باهم به برگشتیم و وقتی مطمئن شدم که منو نمیبینه سریع وارد خونه شدم . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fariba Beheshti Nia
1 سال قبل

عالیی 💜 واقعا خیلی رمان خوبیه

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

خیلی خوب بود عزیزم😄🥂

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x