رمان ماه تابانم پارت ۱۸

4.3
(15)

 

 

خداروشکر آترین خونه نبود و نیاز نبود برای کسی توضیح بدم چی شده کجا بودم.

انقدر ذهنم مشغول بود که فقط با یه دوش آب گرم آروم میشدم.

 

رفتم حموم و بعد از کلی آب بازی و خوش گذرونی اومدم بیرون.

بلوز شلوار میکی موس پوشیدم و بعد از خشک کردن موهام رفتم پایین.

 

هنوز آترین نیومده بود!

وارد آشپزخونه شدم و با شام درست کردن خودمو سرگرم کردم.

دو ساعتی گذشته بود که غذای من آماده شد و با حوصله شروع به چیدن میز کردم.

 

کارم که تموم شد خواستم به آترین زنگ بزنم ولی با شنیدن صدای در منصرف شدم.

رفتم سمت اف اف و با تعجب که دختری که پشت در بود نگاه کردم.

 

_بفرمائید؟

 

دختر : سلام، لطفا در رو باز کن با آترین کار دارم.

 

_شما؟

 

دختر : چرا باید بهت جواب پس بدم؟

درو باز کن تا زنگ نزدم به خودش!

 

_وا… خانم انگار مشکل داریا؛ اشکال نداره خدا شفات میده انشالله.

درو باز نمیکنم هر کاری دلت میخواد بکن!

 

اف اف رو گذاشتم و بی توجه به صدای زنگ به طرف تلفن رفتم.

به شماره شخصی آترین زنگ زدم؛

بعد از سه چهار بوق جواب داد!

 

آترین : جانم تابان؟

 

_سلام آترین کجایی؟ کی میای؟ شام درست کردم! میز رو آماده کردم بیا دیگه سرد میشه!

 

آترین : تو راهم عزیزم تا ۵ مین دیگه خونم.

 

خواست خدافظی کنه که یهو با صدای بلند گفتم :

اه آترین آترین قطع نکن…

 

آترین :جانم؟ بگو سریع تابان دارم رانندگی میکنم!

 

_یه دختره اومده دم در خونه، با پررویی تمام میگه درو باز کن با آترین کار دارم وقتی هم بهش گفتم شما با لحن بد جوابمو داد.

منم در روش باز نکردم گفتم در جریان باشی خدافظ.

 

نذاشتم هیج حرفی بزنه و سریع گوشی رو قطع کردم.

رفتم تو آشپزخونه و شروع به درست کردن سالاد کردم.

 

قصد نداشتم امشب سالاد بذارم ولی به خاطر دیر برگشتن آقا آترین مجبور شدم . . .

 

 

 

 

دوباره صدای اف اف اومد، سعی کردم بی توجه باشم اهمیت ندم ولی تموم نمیشد.

صدای مجدد اف اف با زنگ گوشیم همراه شد.

 

آترین بود!

 

_بله

 

آترین : ای بابا چرا درو باز نمیکنی؟

 

_مگه کلید نداری؟

 

آترین : یادم رفته بیا دیگه یه ساعته پشت درم!

 

بدو بدو رفتم درو باز کردم و برگشتم تو آشپزخونه که صدای دختر همراه با آترین اومد.

ناز و عشوه دختر انقدر زیاد بود که حالم به هم خورد.

 

صدای آترین رو کنار گوشم شنیوم :

سلام بر تابان خانم گل، شنیدم در رو مهمون باز نکردی راسته؟

 

_علیک سلام؛ مهمونی که سر زده میاد و خودشو معرفی نمیکنه رو نباید راه داد.

 

آترین : غذارو بکش بی زحمت تا بیایم برات تعریف کنم که کی هست مهمونمون.

 

پشت چشمی نازک کردم و سالاد رو تموم کردم.

غذاهارو کشیدم و آترین رو صدا زدم که با همون دختره وارد آشپزخونه شد.

 

دختره با حرص گفت :

چقدر شما مهمون نوازی ماشالله!

 

با لبخندی که پشتش هزارتا فحش نهفته بود گفتم :

سلام خوش اومدی!

درو باز نکردم چون خونه تنها بودم و آترین اطلاعی نداده بود برای ورودتون؛

شما هم جای من بودید قطعا در رو باز نمیکردید.

 

بعد هم در کمال آرامش پشت میز نشستم و آترین و دختررو به نشستن دعوت کردم.

 

شروع کردیم به خوردن.

آترین و اون دختر هم آروم باهم صحبت میکردن.

 

ساکت که شدن رو به آترین گفتم :

آقا آترین نمیخوای خانم رو معرفی کنی؟

 

آترین : عذر میخوام فراموش کردم.

تابان جان ایشون مری هستن دوست رفیق و ویالن زن گروه ما.

 

_اووووم که اینطور.

 

رو کردم به طرف دختره و گفتم :

خوشوقتم منم …

 

آترین نذاشت ادامه بدم گفت :

تابان خانوم همخونه و عزیز بنده، حکم خواهرمو داره.

 

چی؟ خواهر؟ چرا؟! . . .

 

 

 

با تعجب به آترین نگاه کردم. ولی اون خیلی عادی به غذا خوردنش ادامه داد.

مری با لبخند عمیقی ابراز خوشبختی کرد و دوباره شروع به خوردن کرد.

 

شامشون که تموم شد نذاشتم آترین کمک کنه و خودم کل میز رو جمع کردم.

باقی مونده غذا رو ریختم تو قابلمه و توی یخچال گذاشتم.

 

ظرف ها رو توی ماشین ظرفشویی گذاشتم و وقتی که همه چیز رو جمع جور کردم،

با خیال راحت وارد سالن شدم.

 

مری لباسش رو در آورده بود و با یه تاپ و شلوار لی ۸۰ کنار آترین نشسته بود.

عصبی شده بودم بدون اینکه دست خودم باشه.

این همه وقت خونه آترین بودم تا به حال به جز دوست و رفیقای مردش هیچ خانومی نیومده بود.

 

خودم رو زدم به بیخیالی و از پله ها رفتم بالا.

آترین که اصلا حواسش به من نبود!

 

وارد اتاق شدم چشمم خورد به گوشیم.

امیر سوزان داشت زنگ میزد.

بدو پریدم رو گوشی و برش داشتم.

 

امیر : سلام تابان خانم خوبی‌؟

خوش میگذره؟

 

_سلام، ممنونم شما خوبی؟

خوش که نه ولی میگذره.

 

امیر : کی میخوای با من راحت باشی و به جای شما تو به کار ببری؟

 

_راستش نمیدونم فعلا که نتونستم.

 

از پرروییم خندش گرفت و بعد از چند دقیقه حرف های متفرقه گفت :

تابان جان من تحمل ندارم میشه همین الان جوابت رو در مورد بودن با من بدی؟

اصلا نمیتونم صبر کنم تا الان خیلی صبر کردم.

 

خندم گرفت؛ خدایا من به این بشر چی بگم آخه؟

از یه طرف دلم میخواد از یه طرف …

نمیدونم…

 

امیر : تابان جان؟

 

_خب من واقعا نمیدونم باید چی جواب بدم!

 

امیر : کسی تو زندگیته؟

 

_یعنی چی؟ منظورت اینه کسی رو دوست دارم؟

 

امیر : آره، روراست باش لطفا!

 

_نه بابا من توی دوست داشتن خودم هم موندم.

 

امیر : خب وقتی کسی توی زندگیت نیست و به کسی علاقه نداری؛

چرا به من یه فرصت نمیدی؟ . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود عزیزم⛓🙃

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x