رمان ماه تابانم پارت ۲۱

4.2
(16)

 

 

#تابان

 

یکم تو گوشی چرخیدم، کارام رو انجام دادم و ناهار رو آماده کردم.

از اونجایی که امروز آترین نمیومد تنها ناهارم رو خوردم.

 

بعد از ناهار خواستم بخوابم که یهو یادم اومد قراره امیر بیاد دنبالم.

یک ساعت بیشتر وقت نداشتم.

بدو بدو شروع به آماده شدن کردم.

 

جلو موهام رو فر کردم ریختم کنار صورتم.

کرم و رژلب و ریمل استفاده کردم.

موهامو بالا صاف بستم.

 

تیشرت مشکی، پیراهن مردونه قرمز مشکی، شلوار لی آبی تیره پوشیدم.

جلو پیراهن رو باز گذاشتم.

ساعت مشکی، انگشتر، و گردنبند ظریفی توی گردنم انداختم.

 

مقداری عطر به مچ دست، گردن و لباسم زدم.

گوشیم زنگ خورد.

 

برداشتم و صدای امیر توی گوشم پیچید :

سلام عزیزم آماده ای؟

 

_سلام! تو اصلا به من فرصت تایید یا رد کردن ندادی

 

امیر : اشکال نداره عادت میکنی؛

اگر آماده ای ۱۰ دقیقه دیگه سر کوچه باش چطوره؟

 

_عالیه، آماده ام.

فقط از کدوم سمت؟ به طرف کوچه کناری یا سر کوچه به طرف خیابون اصلی؟

 

امیر : به طرف خیابون اصلی گلم، فعلا.

 

خدافظی کردم.

کفش اسپرت مشکی قرمزم رو پام کردم و بعد از چک کردن خودم،

گوشی و کارت پول رو برداشتم.

 

از خونه خارج شدم و آروم به طرف سر کوچه رفتم.

دقیقا سر ۱۰ دقیقه رسیدم سر کوچه که بوق ماشین امیر رو شنیدم.

 

سوار شدم. بعد از سلام احوال پرسی گفت :

چقدر خوشتیپ و زیبا شدی شما!

 

_تشکر…

 

امیر : خب دوست داری کجا بریم؟

 

_جای خاصی مد نظرم نیست.

 

امیر : گلم باهم تعارف نداریم که!

دوست داری الان کجا بری؟ چیکار کنی؟

 

_اوووووم! دوست دارم الان تو شهربازی باشم و کلی بازی های هیجان انگیز کنم.

 

چنان با ذوق گفتم که خودم دلم برای خودم ضعف رفت.

امیر تک خنده ای کرد و گفت :

باشه پس؛ پیش به سوی شهربازی.

 

خوشحال تو راه کلی آهنگ ایرانی گوش کردیم بدون هیچ حرفی.

رسیدیم، امیر توی پارکینگ ماشین رو پارک کرد و هر دو پیاده شدیم . . .

 

 

باهم وارد شهربازی شدیم.

با ذوق دستامو بهم کوبیدم و به امیر گفتم :

واااای مرسی.

 

کلی بازی کردیم.

کل بازی های هیجان انگیز رو باهم رفتیم.

حسابی خسته بودیم که امیر گفت :

بریم یه چیزی بخوریم؟

 

_اوهوم بریم!

 

با امیر سوار ماشین شدیم و رفتیم یه بستنی فروشی بزرگ.

بستی شکلاتی سفارش دادم و اونم چند میوه گرفت.

 

نشستیم خوردیم و کلی حرف زد.

از خودش گفت، از اخلاقش.

بستنیمون که تموم شد خواست چیزی بگه ولی صدای گوشیم مانع شد.

 

به صفحه نگاه کردیم. آترین بود.

امیر سوالی نگام کرد و من خیلی عادی جلوش جواب دادم.

_سلام

 

آترین : سلام معلوم هست کجایی؟

میدونی چندبار زنگ زدم؟

 

_وای ببخشید نفهمیدم بخدا.

من بیرونم یکم دیگه برمیگردم!

 

آترین : کجایی تابان؟ با کی رفتی؟ چرا به من اطلاع ندادی؟

 

_فراموش کردم عذر میخوام.

با دوستم رفتیم شهربازی و گردش!

یکم دیگه برمیگردم. تو کجایی؟

 

آترین :من یک ساعت هست خونم!

 

_باشه میام خونه برات توضیح میدم فعلا.

 

خدافظی کرد و قطع کردیم.

به امیر که سوالی نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم :

چی شده؟

 

امیر : فک نمیکنی باید بهم توضیح بدی که کی بود؟

 

_اوم… کسی که باهاش زندگی میکنم!

 

امیر :تو هم خونه یه مرد هستی؟

 

_الان موقعیتش نیست برات توضیح بدم.

یه مقدار نزدیک تر شیم بیشتر آشنا شیم بهت میگم.

 

امیر دیگه چیزی نگفت. باهم برگشتیم و تو کل راه حرفی بهم نزد.

موقعی که رسیدیم سر کوچه پیاده شدم خدافظی کردم.

قبل از رفتن گفتم :

اخماتو تو هم نکن مفصله.

آدمی که باهاش زندگی میکنم هم رفیقه هم برادره و از همه مهم تر کسیه که زندگیم رو نجات داد.

نترس!

 

وارد کوچه شدم و امیر با سرعت ماشین رو حرکت داد.

انگار میخواست بره جایی . . .

 

 

باهم وارد شهربازی شدیم.

با ذوق دستامو بهم کوبیدم و به امیر گفتم :

واااای مرسی.

 

کلی بازی کردیم.

کل بازی های هیجان انگیز رو باهم رفتیم.

حسابی خسته بودیم که امیر گفت :

بریم یه چیزی بخوریم؟

 

_اوهوم بریم!

 

با امیر سوار ماشین شدیم و رفتیم یه بستنی فروشی بزرگ.

بستی شکلاتی سفارش دادم و اونم چند میوه گرفت.

 

نشستیم خوردیم و کلی حرف زد.

از خودش گفت، از اخلاقش.

بستنیمون که تموم شد خواست چیزی بگه ولی صدای گوشیم مانع شد.

 

به صفحه نگاه کردیم. آترین بود.

امیر سوالی نگام کرد و من خیلی عادی جلوش جواب دادم.

_سلام

 

آترین : سلام معلوم هست کجایی؟

میدونی چندبار زنگ زدم؟

 

_وای ببخشید نفهمیدم بخدا.

من بیرونم یکم دیگه برمیگردم!

 

آترین : کجایی تابان؟ با کی رفتی؟ چرا به من اطلاع ندادی؟

 

_فراموش کردم عذر میخوام.

با دوستم رفتیم شهربازی و گردش!

یکم دیگه برمیگردم. تو کجایی؟

 

آترین :من یک ساعت هست خونم!

 

_باشه میام خونه برات توضیح میدم فعلا.

 

خدافظی کرد و قطع کردیم.

به امیر که سوالی نگاهم میکرد نگاه کردم و گفتم :

چی شده؟

 

امیر : فک نمیکنی باید بهم توضیح بدی که کی بود؟

 

_اوم… کسی که باهاش زندگی میکنم!

 

امیر :تو هم خونه یه مرد هستی؟

 

_الان موقعیتش نیست برات توضیح بدم.

یه مقدار نزدیک تر شیم بیشتر آشنا شیم بهت میگم.

 

امیر دیگه چیزی نگفت. باهم برگشتیم و تو کل راه حرفی بهم نزد.

موقعی که رسیدیم سر کوچه پیاده شدم خدافظی کردم.

قبل از رفتن گفتم :

اخماتو تو هم نکن مفصله.

آدمی که باهاش زندگی میکنم هم رفیقه هم برادره و از همه مهم تر کسیه که زندگیم رو نجات داد.

نترس!

 

وارد کوچه شدم و امیر با سرعت ماشین رو حرکت داد.

انگار میخواست بره جایی . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 16

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود 😺🤍

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x