رمان ماه تابانم پارت ۲۲

4.4
(13)

 

 

 

 

بی هیچ حرفی رفتم بالا تو اتاق و درو بستم.

پشت در نشستم.

تا به خودم بیام صورتم شد خیس از اشک.

بهم برخورده بود.

 

چرا باید جلو یه دختر باهام اینطوری رفتار میکرد؟

مگه من چیکار کردم؟

چشمم که به ساعت خورد اشکام با قدرت بیشتری شروع به باریدن کردن.

 

تازه ساعت ۸ بود و من خیلی وقتا با دوستام تا ۹ بیرون بودم بدون اینکه آترین چیزی بگه یا دعوام کنه.

 

بهش نگفتم اشتباه کردم درست ولی این دلیل نمیشد که جلو اون دختر اینطوری با من رفتار کنه.

 

رفتار آترین باعث شد یادم بیاد اینجا یه کشور غریبه،

جایی که هیچ یک از اعضای خانوادم نیستن؛

جایی که هیچ کس رو به جز خدا و آترین ندارم.

 

اگر یه روز آترین خواست ازدواج کنه چی؟

اون موقع چه بلایی سر من میاد؟

اگر دانشگاه قبول نشم و نتونم اینجا موندگار شم چی؟

باید برگردم ایران یعنی؟

 

جایی که هیچ کس منتظرم نیست!

جایی که تا پام رو بزارم یا بابا میکشتم یا آدما!

دلم برای بی کسیم، تنهاییم سوخت.

 

صدای گریم بلند شد بی توجه به اینکه یه دختری اون پایین کنار آترین نشسته!

بی توجه به غروری که این مدت آترین نذاشت یه بار بشکنه!

 

صدای هق هقم کل اتاق رو پر کرد.

برام مهم نبود که صدامو میشنون، که اون دختر میفهمه دارم گریه میکنم.

برام هیچی مهم نبود!

مگه تنها تر از منم هست؟

 

انقدر گریه کردم و هق زدم که به سرفه افتادم.

صدای در با صدای سرفه هام یکی شدن.

صدای آترین گریه و سرفه ام رو شدید تر کرد!

 

آترین : تابان؟ تابان جان؟

عزیزم درو باز کن!

 

وقتی صدایی از طرف من نشنید محکم تر به در کوبید و با صدای نگران و خش دار گفت :

تابان باز کن درو!

بخدا باز نکنی میشکنم درو، میگم باز کن!

تابان با تو ام…

 

با صدایی که خودم به سختی می شنیدم گفتم :

برو به مهمونت برس دست از سرم بردار.

 

آترین : تابان درو باز کن،

مری رو فرستادم بره باز کن درو باید حرف بزنیم.

تابان جان؟!

 

_حرفتو بزن می شنوم…

 

آترین : باشه ببخشید اشتباه کردم سرت داد زدم باز کن درو.

تابان بخدا از نگرانی مردم و زنده شدم!

تو تا حالا بدون اطلاع دادن به من جایی نرفتی حق بده بترسم.

میدونی این شهر برای یه دختر تنها . . .

 

 

 

آترین : این شهر برای یه دختر تنها قشنگ نیست، خیلی از آدماش خوب نیستن،

به من حق بده نگرانت بشم و دعوات کنم.

خیر سرم الان تو …

 

_نگرانم بودی که جلو اون دختر سرم داد زدی؟

نگران بودی که باهام بد حرف زدی؟

نگران بودی که غرورم رو شکستی؟

که باعث شدی یه دختر غریبه بیاد ازم دفاع کنه؟

مگه من جز خدا و تو کیو دارم؟

هااااااا؟

مگه نگفتی مواظبمی؟ مگه نگفتی نمیذاری یه خار به پام بره؟

حالا چرا خودت دلمو شکستی؟

 

آترین : قربونت برم چون خواستم مواظبت باشم اینجوری شدم!

باز کن درو بزار بیام پیشت.

 

_نمیخوام! امشب تنهام بزار آترین نمیخوام.

 

آترین : تنهات نمیذارم که دختر خوب،

اگر درو باز کردی که خیلی ممنون ولی اگر درو باز نکردی!

انقدر پشت در میشینم تا دلت به رحم بیاد.

 

حرفش حس خوبی بهم داد، لبخند کوچیکی روی لبم برای چند ثانیه جا خوش کرد.

قصد نداشتم درو باز کنم.

 

همونجوری پشت در دراز کشیدم و سعی کردم دیگه گریه نکنم.

نمیدونم چقدر گذشت که خوابم برد.

 

از درد بدنم و سرمای زیاد چشامو باز کردم.

چند ثانیه گذشت تا تونستم موقعیتم رو به یاد بیارم.

بدنم از سردی زمین خشک شده بود.

به سختی از جا بلند شدم.

دستشوییم گرفته بود شدید، آروم درو باز کردم و خواستم برم بیرون که آترینو پشت در دیدم.

 

دقیقا عین من پشت در دراز کشیده بود و توی خودش جمع شده بود.

تازه یادم اومد که چند ساعت قبل دعوا کردیم، من گریه کردم و آترین گفت تا درو باز نکنم از پشت در تکون نمیخوره!

 

آروم جوری که بیدار نشه رفتم به طرف سرویس،

کارم رو انجام دادم و مسواک زدم.

آبی به صورتم زدم و چشمای پف کردمو با آب یخ بهتر کردم.

 

از سرویس خارج شدم و رفتم تو اتاق.

پتو و بالشی برداشتم اومدم کنار آترین.

آروم بالش رو زیر سرش گذاشتم و پتو رو انداختم روش.

 

بدون اینکه در اتاق رو ببندم روی تخت ولو شدم و باز خوابم برد . . .

 

 

 

 

با حس نوازش موهام تکون ریزی خوردم و آروم چشامو باز کردم.

آترین رو بالای سرم دیدم.

بدون هیچ حرفی زل زدم به چشماش.

 

چرا این بشر انقدر جذابه؟

دلم نمی خواست دستشو از روی موهام برداره انگار اونم همین حس رو داشت.

 

دوباره چشامو بستم و سعی کردم از نوازش شدن موهام لذت ببرم.

من که کسی رو نداشتم جز آترین بخواد نوازشم کنه.

یه زمانی مامان نوازشم میکرد،

حالا آترین!

 

با یاد آوری مامان حس کردم گوشه چشمم خیس شد.

چشامو باز نکردم که آترین نفهمه ولی زرنگ تر از این حرفا بود.

 

آترین : تابان جان؟ عزیز من؟

چرا گریه میکنی؟ من که گفتم ببخشید!

مطمئنم بخشیدی چون پتو روم انداختی!

دیگه سرت داد نمیزنم، تو که میدونی چقدر برام عزیزی.

 

_آره بخشیدم مگه میتونم نبخشم؟

مگه جز تو کسی رو هم دارم؟

 

آترین : اه این حرفو نزن،

وارد دانشگاه میشی، دوستای جدید پیدا میکنی.

کانادایی میشی و کلی آدمای جدید وارد زندگیت میشن،

منم که همیشه همه جوره هستم و هواتو دارم دیگه چی میخوای؟

 

همونطور چشم بسته با اشکایی که بی اختیار میریختن گفتم :

آترین دل تنگ مامانم هستم،

خیلی خیلی دل تنگشم!

 

آترین : چیکار کنم آروم شی عزیزم؟

چی دلتنگی و غمتو کم میکنه؟

میخوای بریم بیرون؟ اصلا میخوای با تلفن عمومی زنگ بزنی ایران به مادرت؟

اگر خودش حرف زد صداشو بشنوی؟

یا حتی میخوای باهاش صحبت کنی؟

میریم یه جای خیلی دور تر از خونه که اگر یه زمانی خواستن پیگیری کنن هم نتونن پیدا کنن خوبه؟

آروم میشی اینجوری عزیز آترین؟

 

چشامو باز کردم و از جا بلند شدم، رو تخت نشستم و زل زدم تو چشمای خوشگلش.

 

_ایراد نداره؟ میشه؟

واااااقعا میشه آترین؟

 

آترین کنارم نشست و سرمو به سینه اش چسبوند.

ناخودآگاه آروم شدم و اشکم بند اومد.

با صدای آرومی گفت :

آره عزیزم چرا نشه!

پاشو بریم پایین صبحانه بخوریم و بریم!

 

_امروز مگه نباید بری استودیو؟

 

آترین : باید میرفتم ولی تابان خانوم مهم ترن!

پاشو آفرین.

 

 

با ذوق بلند شدم و باهم رفتیم پایین.

وارد آشپزخونه که شدیم، روی میز صبحانه چیده شده بود.

 

سوت بلندی زدم . . .

 

 

 

_به به آقا آترین سحر خیز شده،

کار کن شده، صبحانه آماده کرده، میز چیده.

اگر میدونستم قهر کنم انقدر پسر خوب و کار کنی میشی زودتر قهر میکردم.

 

خندید و هولم داد سمت سینک و گفت :

بچه جون دست و صورتت رو بشور،

زشت بودی زشت تر شدی.

بدو که میخوایم بخوریم جمع کنیم بریم گشت و گذار.

 

مطیعانه دست و صورتم رو شستم و خشک کردم.

نشستم سر میز و شروع به خوردن کردیم.

هیچ کدوممون حرف نمیزدیم.

 

صبحانمون که تموم شد با هم میز رو جمع کردیم.

دو سه تا ظرف بود که شستم و رفتم بالا آماده شم.

تونیک کوتاه سفید رنگی پوشیدم و شلوار مشکی ۸۰ سانتی باهاش ست کردم.

 

پابند طرح پروانه ام رو دور پای سمت راستم بستم.

آرایش ملایمی کردم.

موهامو باز گذاشتم و جلوشو با تل سفید رنگی بردم بالا و صاف کردم.

 

گوشوار و گردنبند و دستبند ظریفی که آترین بی مناسب برام خریده بود رو انداختم.

وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم پایین.

 

آترین داشت با گوشی حرف میزد.

تا گوشی توی دستش دیدم یادم اومد گوشیمو برنداشتم.

بدو رفتم بالا، وارد اتاق شدم و گوشی رو از کنار تخت برداشتم که همون لحظه زنگ خورد.

 

امیر بود.

وصل کردم و توی سلام سبقت گرفتم :

سلااااام خوبی؟

 

امیر : سلام خانم از احوال پرسی های شما!

 

_ببخشید دیشب حالم خوب نبود اصلا از گوشیم خبر نداشتم.

 

امیر : ایرادی نداره عزیزم.

خوبی؟ کجایی؟

 

_مررررسی به خوبیت!

خونم ولی دارم میرم بیرون.

 

امیر : اه؟ با کی؟

 

_با کسی که اینجا باهاش زندگی میکنم.

 

امیر : همون که قرار نیست فعلا راجبش توضیحی بدی!

 

_بله

 

صدای آترین که میگفت تااااابان بدوووو وادارم کرد به امیر بگم :

ببخشید داره صدام میزنه بعدا بهت زنگ میزنم.

 

امیر : نمیگی کجا میری؟

 

_نمیدونم مشخص نیست بعدا بهت میگم فعلا.

 

خدافظی کرد و قطع کردم،

بدو رفتم پایین و کفش عروسکی سفیدم رو پام کردم که آترین گفت . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x