رمان ماه تابانم پارت ۲۴

3.9
(14)

 

 

 

بلاخره دل کندم و خدافظی کردم. وقتی گوشی رو گذاشتم خودمو انداختم تو بغل آترین و اشکام تند تند راه خودشونو روی صورتم پیدا کردن.

 

 

هم آروم شده بودم هم نه،

هم دلتنگیم کم شده بود هم برعکس!

خود درگیری پیدا کرده بودم با شنیدن صدای مامان.

 

آترین بدون هیچ حرفی فقط و فقط دستشو روی کمرم بالا و پایین میکرد.

 

چند دقیقه ای تو بغلش بودم و وقتی آروم تر شدم از بغلش درومدم.

با دست صورتمو خشک کردم که دستمال جلو صورتم قرار گرفت.

 

دستمال رو از آترین گرفتم و با کمال پررویی شروع کردم به فین کردن.

آترین به زور جلو خندشو گرفت و هر کس از کنارمون رد میشد با چندش به من نگاه میکرد!

 

فین کردنم و خشک کردن صورتم که تموم شد،

با آترین به طرف ماشین رفتیم.

سوار شدیم و بدون اینکه ازش بپرسم کجا میریم چشمامو بستم.

 

انقدر چشمام و سرم درد میکرد که دلم میخواست فقط و فقط خوابم ببره.

آهنگ بی کلام لایتی داشت تو ماشین پخش میشد و باعث شد که کم کم چشمام گرم شه و خوابم ببره.

 

با حس اینکه تو بغل یه نفرم تکون ریزی خوردم.

با شنیدن صدای آترین که داشت با خودش حرف میزد فهمیدم منو بغل کرده و داره به نا کجا آباد میبره.

 

آترین : آخه این فسقلی کی انقدر سنگین شد؟

اوووووف نفسم داره بند میاد.

یکم دیگه مونده آترین فقط یکم دیگه.

 

داشت غر میزد؟ اونم راجب من؟

من سنگینم؟

 

با حس قرار گرفتن روی یه جای خیلی نرم بی توجه به غر غرای آترین تکونی خوردم و باز به عالم بی خبری فرو رفتم.

 

با شنیدن صدای گوشی به سختی تکونی به خودم دادم و گوشی رو پیدا کردم.

با چشم بسته دکمه رو زدم و جواب دادم :

الو؟ الوووو؟ الوووووووو؟ زبون نداری؟

 

با شنیدن صدای امیر خواب از سرم پرید و یهو سیخ روی تخت نشستم . . .

 

 

 

 

امیر : سلام تابان خانم! خوبی؟

چرا انقدر بد اخلاق شدی؟

 

از یه طرف خندم گرفت و از طرف دیگه دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببره تو.

 

با صدایی که هر چی تلاش کردم از خش دار بودن خارج نشد گفتم :

ام… سلام خوبی؟ ببخشید من صفحه گوشی رو ندیدم و همینطوری فقط جواب دادم.

صدات رو نشنیدم برای همینطور اینجوری گفتم!

آم… عذر میخوام.

 

امیر : اه عزیزم خواب بودی؟ ساعت خواب دختر خوب!

پاشو برو آب بزن دست و صورتت، صبحانه ات رو بخور.

خودتو آماده کن میخوام عصر بیام دنبالت.

 

_عه؟ کجا! چرا بیای دنبالم؟ چیزی شده؟

 

امیر : خوبی تابان جان؟

خب عزیزم بیام دنبالت بریم بیرون دیگه مگه باید حتما چیزی شده باشه؟

 

_آها از اون نظر.

باشه من خبر میدم چون یه مقدار هم خونه ایم حساس شده باید ازش اجازه بگیرم.

 

امیر : کِی قراره راجب هم خونه ات به من توضیح بدی تابان؟

 

_هر وقت یه مدت طولانی باهم بودیم.

من برم فعلا!

 

اجازه ندادم جز خدافظی چیزی بگه و سریع قطع کردم.

یهو به خودم اومدم.

من که دیشب تو ماشین بودم، قرار بود بریم بیرون بگردیم.

 

پس چرا الان تو خونه رو تختم؟

چرا دیشب نرفتیم بیرون؟

من تو ماشین خوابم برد ولی چرا آترین برا بیرون و گردش بیدارم نکرد؟

 

یعنی من دیشب حتی شام هم نخوردم؟

یعنی آترین من رو آورده تو خونه؟

این همه راه منو بغل کرده یعنی؟

 

ناخودآگاه از فکر به اینکه آترین منو از تو ماشین تا روی تخت بغل کرده بدنم گرم شد.

نمیدونم چرا!

 

از خودم و گرم شدن بدنم حرصم گرفت.

برای آروم تر شدنم رفتم پایین و آترین رو صدا زدم.

وقتی صدایی نشنیدم متوجه شدم که رفته سرکار.

دیشب به خاطر من نرفت وگرنه الان خیلی سرش شلوغه!

 

داره روی یه آلبوم کار میکنه و خیلی وقتا تا دیر وقت نمیاد خونه.

رفتم تو آشپزخونه و شروع به چیدن میز مفصلی برای خودم کردم . . .

 

 

 

صبحانه خوردم و میز رو جمع کردم.

ظرف هایی که کثیف شده بودن رو شستم و سریع شروع به آماده کردن ماکارونی کردم.

 

تی وی رو روشن کردم و گذاشتم برای خودش بخونه.

شروع به پختن ماکارونی کردم.

وقتی کامل کارم تموم شد با شعله کم روی گاز گذاشتم تا کامل بپزه و از آشپزخونه خارج شدم.

 

گوشی رو برداشتم و شماره آترین رو گفتم.

بعد پنج شش بوق نا امید خواستم قطع کنم که با شنیدن صداش لبخندی روی لبم اومد!

 

آترین : جانم تابان؟ خوبی؟

 

_سلام مرسی تو خوبی؟

خسته نباشی!

 

آترین : ممنون عزیزم!

جانم کارم داشتی؟

 

_آره، میخواستم بدونم برای ناهار برمیگردی؟

ماکارونی گذاشتم.

 

آترین : نه عزیزم نمیرسم احتمالا تا شب گیرم.

برای شامم نگه دار لطفا.

 

باشه ای گفتم و خدافظی کردیم.

دور و برش خیلی شلوغ بود و معلوم بود خیلی درگیره!

 

بعد از نیم ساعتی نت گردی زیر قابلمه ماکارونی رو خاموش کردم و گذاشتم بمونه تا قشنگ جا بیوفته.

 

رفتم بالا تو اتاق و وسایلمو برای حموم برداشتم.

خواستم وارد حموم بشم که صدای زنگ گوشیم مانع شد.

 

به طرف گوشی رفتم و اسم امیر رو روی صفحه دیدم جواب دادم و سلام کردم.

 

امیر : سلام خانم خانما! خوبی؟ رو به راهی؟

 

_تشکر، میخواستم برم حموم.

 

امیر : عه؟ بد موقع زنگ زدم؟

 

_نه بابا این چه حرفیه،

خب جانم کارم داشتی؟

 

امیر : اجازه گرفتی؟

 

_اوووووه! فراموش کردم،

ولی اوکی هست بعد تماس میگیرم و راضیش میکنم.

 

امیر : خب پس ساعت ۴ سر خیابون میبینمت، تو کوچه سوارت نکنم بهتره.

 

باشه ای گفتم و قطع کردیم.

سریع رفتم حموم و حموم درست حسابی کردم.

قشنگ خودمو تمیز کردم و از نداشتن هیچ پشمی، هیچ جایی از بدنم مطمئن شدم.

 

بعد از حدودا یک ساعت از حموم دل کندم و اومدم بیرون.

حوله موهام رو عوض کردم و رفتیم پایین.

 

حوصله چیدن میز نداشتم یه بشقاب پر از ماکارونی کردم و شروع کردم به خوردن . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x