رمان ماه تابانم پارت ۲۶

4.2
(19)

 

 

 

 

امیر آروم دستم رو به صورتش نزدیک کرد و بوسه ریزی پشت دستم قرار داد.

همینطوری داشتم نگاهش میکردم.

 

گفت :

ببین تابان، من سنی ازم گذشته.

کارایی که خیلی از جوونای ۱۸ ساله و ۲۰ ساله انجام میدن رو نمیتونم انجام بدم.

یعنی!

نه وقتش رو دارم و نه حوصلش رو.

دنبال یه رابطه درست حسابی با آدم درست حسابی ام.

رابطه ای که من ازش حرف میزنم باید پر از آرامش و حال خوب باشه.

من نمیتونم هر دقیقه با طرفم دعوا کنم، بحث کنم تا به حرفم گوش بده یا درخواستمو انجام بده.

من الان فقط به کسی نیاز دارم که بتونه آرامش رو به من هدیه بده.

وقتی از سرکار برمیگردم خستم، بیاد پیشم یا باهام صحبت کنه.

وقتی کار دارم درکم کنه و وقتی مشکلی دارم به جای بحث کردن و غر زدن آرومم کنه.

من دوست دارم با تو باشم.

خوشگلی، خوش اخلاقی، چهره معصومی داری که این آرامش رو ناخودآگاه بهم میدی.

اگر دوست داشته باشی و بتونی باهم باشیم.

اما یه رابطه درست و بدون دردسر نه مثل این جوونای ۱۸ ساله.

 

در حین حرف زدن فقط و فقط نگاهش کردم.

حرفاش درست بود و همه رو قبول داشتم.

اما!

آیا من میتونستم تو چنین رابطه ای باشم؟

میتونم همچنین رابطه ای داشته باشم و اون رو مدیریت کنم؟

 

امیر : نیازی نیست الان بهم جواب بدی تابان،

خوب فکرات رو بکن بعد بهم جواب بده.

 

سری تکون دادم و دستمو از دستش درآوردم.

دستامو دور کاسه بستنیم حلقه کردم که امیر گفت :

تابان جان؟

 

_هوم؟

 

امیر : اگر تصمیم گرفتی با من وارد رابطه بشی،

باید دو چیز رو بدونی!

 

سوالی بهش نگاه کردم که خودش ادامه داد.

 

امیر : یک دروغ و نارو زدن ممنوع،

دو توقع دارم هر چیزی که برات رخ میده، اذیتت میکنه یا حالتو بد میکنه رو بدون اینکه ازت بخوام بهم بگی.

محرم رازت باشم تا بتونم حالتو خوب کنم.

این دو مورد خیلی برام مهمن.

 

لبخندی زدم و تو فکر فرو رفتم . . .

 

 

 

 

امیر خیلی جذاب و خوش تیپ بود.

خوش اخلاق بود و توی این مدت ثابت کرده بود چقدر هوامو داره..

پولدار بود و از نظر اخلاقی به دلم می نشست.

 

یعنی میتونم باهاش وارد رابطه بشم؟

اصلا من آدم رابطه هستم؟

اصلا بلدم رابطه داشتن چجوریه؟ باید چیکار کنم؟

 

گیج به امیری که با لبخند داشت بهم نگاه میکرد نگاه کردم.

بلاخره لب باز کردم و گفتم :

امیر من تا حالا با هیچ پسری به جز هم خونه ام بیرون نرفتم و انقدر راحت بودم.

من تاحالا اصلا رابطه دوستی و این چیزا رو نداشتم و حتی نمیدونم چجوریه.

نمیدونم میتونم باهات وارد رابطه بشم یا نه!

 

امیر بدون اینکه لبخندشو خراب کنه گفت :

میدونم و متوجه شدم که با هیچ کس تاحالا تو رابطه نبودی.

بزار من اولین نفرت باشم.

قول میدم پشیمونت نکنم و از گل نازکتر بهت نگم.

فک کنم خوب باشه یه فرصت به هر دوتامون بدی.

 

اووووووم نسبتا بلندی گفتم.

بی هیچ حرفی شروع به خوردن خوراکیم کردم.

وقتی تموم شد به امیر که آب پرتغالش رو تموم کرده بود نگاه کردم و گفتم :

نظرت چیه بریم؟

 

امیر : دوست داری بریم؟

نمیخوای اینجا بشینی از فضا لذت ببری؟

 

_نه خوشم نمیاد به نظرم بریم.

 

امیر : باشه عزیزم بلند شو تا بریم.

 

بلند شدم و قدم به قدم باهم به طرف صندوق رفتیم و حساب کردیم.

بعد با هم از کافه خارج شدیم و سوار ماشین شدیم‌.

 

امیر وقتی نشستیم تو ماشین گفت :

خب خانم خانما!

امر کنید کجا بریم؟!

 

_نمیدونم برام فرقی نداره.

 

امیر : خب دوست داری الان چیکار کنی؟

 

_دوست دارم الان… اوووم… برم قدم بزنم آهنگ گوش کنم و شیطنت کنم.

 

امیر با شنیدن حرفم تک خنده ای کرد و بی هیچ حرفی ماشینو روشن کرد.

موزیک قشنگی توی ماشین پخش شد و گوش سپردیم به صدای آهنگ.

 

یهو گوشی امیر زنگ خورد.

بهش نگاه کردم که گوشی رو خیلی عادی جلوم برداشت و جواب داد :

سلام… مرسی تو خوبی… بله درخدمتم… خب… اوکی… شب بهت خبر شو میدم… باشه من جایی هستم شب خبر میدم خدافظ…

 

تا قطع کرد گفتم :

کی بود؟

 

امیر : از بچهای شرکت بود میخواست یه چیزی رو براش چک کنم بهش گفتم شب.

 

بعد از زدن این حرف لپمو کشید و با خنده گفت :

فوضول کوچولو . . .

 

 

 

 

ماشین حرکت کرد و کم کم سرعت زیاد شد.

تا جایی که تو یکی از خیابونای خلوت با سرعت و صدای بلند آهنگ رد شدیم.

 

کلی دور دور کردیم و آهنگ های قشنگ گوش کردیم.

بلاخره بعد از حدود یک ساعت دور دور امیر ماشین رو به جا پارک کرد.

 

به دور و بر نگاه کردم.

جلو یه پارک قشنگ بودیم.

باهم پیاده شدیم و قدم به قدم با هم شروع به قدم زدن کردیم.

تصمیم گرفتم باهاش اوکی شم.

 

دلم یه زندگی خوب میخواست.

امیر همه چی تموم بود و هر چیزی که دوستش داشتم برام انجام میداد.

جذاب بود و به دل می نشست.

 

توی سکوت کنار هم قدم میزدیم.

نفس های عمیقی میکشیدم چون هوا عالی بود.

دلم نمی خواست به هیچ چیز بدی فکر کنم.

فقط و فقط میخواستم از هوا و فضا لذت ببرم.

 

نمیدونم چقدر قدم زدیم.

چند دور پارک رو بالا پایین کردیم که تصمیم گرفتیم روی یه صندلی بشینیم.

 

امیر حرف نمی زد و این خیلی قشنگ بود که نمی خواست آرامش منو به هم بزنه.

چرخیدم و به صورتش نگاه کردم.

 

آروم صداش زدم :

امیر؟

 

چرخید با طرفم. نگاهی به چشمام انداخت و گفت :

جانم؟

 

_من تصمیمم رو گرفتم!

 

امیر : تصمیم راجب چی؟

 

_راجب باهم بودنمون دیگه!

 

امیر : خب؟ تصمیم گرفتی که چه جوابی بدی؟

 

_امیر من دلم یه زندگی آروم و بی دغدغه میخواد.

با وجود آدمهایی که برام ارزش قائلن، دوستم دارن و برای بودنم هر کاری میکنن.

میخوام باهات باشم!

 

امیر یه جور خاصی به چشمام نگاه کرد و گفت :

کوچولوی من! پشیمونت نمیکنم از انتخابت.

 

لبخندی زدم. چشماش از روی چشم هام به لبام رسید.

نگاهش بین چشم و لبم در گردش بود.

 

قلبم شروع کرد به تند تند زدن.

امیر آروم آروم سرشو بهم نزدیک کرد و صورتشو جلو صورتم نگه داشت.

 

با چشماش انگار داشت میگفت اجازه میدی یا نه؟

آروم پلک هام رو باز و بسته کردم و به چشماش نگاه کردم که هر لحظه داشت میومد نزدیک تر ولی!

 

قبل از اینکه لباش روی لبام قرار بگیره صدای گوشیم بلند شد.

هر دو . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
1 سال قبل

و در لحظات شیرین لب تو لب آترین خان میزنگه
و میرینه تو فضای عاشقانشون

𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود گلم❤

ثنا
ثنا
1 سال قبل

اخیییی چرا این تلفن ها بی وقت زنگ میخورن بچه ام داشت اولین بوس زندگی شو تجربه می کرددددد

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x