رمان ماه تابانم پارت ۲۸

4.4
(18)

 

 

مری : خیلی دوست دارم بدونم بین تو و آترین چی هست که انقدر حواسش بهت هست و مواظبته!

 

_اوم… یه چیز شخصیه که فقط و فقط خودمون میدونیم.

دلیلی نمیبینم به کسی بگم!

شما اگر خیلی کنجکاوی از خود آترین بپرس شاید جوابتو داد.

 

مری : من چند ساله آترین رو دوست دارم.

دلم نمیخواد از دستش بدم.

دارم تمام تلاشم رو میکنم و قبل از ایران اومدنش تقریبا مال من بود.

با اومدن تو همه چی خراب شد.

لطفا از زندگیم برو بیرون!

 

خنده هیستریک کردم و گفتم :

از زندگیت؟ زندگی تو؟

چی میگی تو؟ انگار حالت خوب نیست!

 

در همین حین صدای مایکل اومد :

چی شده؟ کی حالش خوب نیست؟

 

به مایکل و آترین که کنارش بود نگاه کردم و گفتم :

خواهرت حالش خوب نیست. حتما یه دکتر ببرش!

 

مایکل : دکتر؟ واسه چی؟ چی شده؟

 

رو کرد طرف مری و گفت :

تو که خوب بودی چی شد یهو؟ کجات درد میکنه؟

بریم دکتر؟

 

مری گفت : من چیزیم نیست تابان داره شوخی میکنه.

 

نگاهم خورد به نگاه آترین که قشنگ معلوم بود داشت میگفت :

کمتر دختر مردم اذیت کن.

 

به مایکل گفتم :

نه نه! نگران نشو از نظر جسمی حالش خوبه!

از نظر روحی به دکتر و روانشناس نیاز داره!

یه مدت تحت درمان باشه زود خوب میشه.

 

مایکل با شنیدن حرفم با صدای بلند زد زیر خنده.

آترین به زور جلو خندشو داشت میگرفت و مری!

انگار آتیش از بینی و دهن و سرش درمیومد.

 

همه سر میز نشستیم.

دیگه صحبتی نکردم و غذایی که آترین گذاشت وسط رو برای خودم کشیدم به توجه به بقیه شروع کردم یواش یواش خوردن.

 

آترین گفت :

تابان؟ چرا انقدر کم کشیدی؟

غذای مورد علاقه تورو سفارش دادم بعد انقدر کم میکشی برای خودت؟

 

_مرسی ولی آترین زیاد نمی تونم بخورم یکم حالت تهوع دارم.

 

آترین . . .

 

 

آترین با یه نگرانی خاصی که خیلی به دلم چسبید گفت :

حالت تهوع؟

واسه چی؟ از کِی تا حالا؟ جاییت هم درد میکنه؟

بریم دکتر؟

 

_آترین بخدا یه حالت تهوعه هاااااا!

چرا شلوغش میکنی؟

خوبم بابا، فقط امشب شام رو سبک بخورم و اگر اجازه بدی زود برم بالا بخوابم.

 

آترین : باشه بخور و برو بالا.

دوست داشتم کنارمون بشینی ولی حالا که حالت خوب نیست توقعی ندارم عزیزم.

 

لبخندی به رفتار و صحبتش زدم و بعد از تموم کردن شامم با یه عذر خواهی و خدافظی از جمعشون جدا شدم.

 

آروم رفتم بالا و وارد اتاقم شدم.

بعد از عوض کردن لباسام با تاپ شلوارک عروسکی و زدن مسواک پریدم توی تختم.

 

امروز روز خیلی خوب و جالبی بود برام.

اولین بار بود با یه نفر وارد رابطه شدم و انقدر بهم چسبید.

دوست داشتم حالا حالاها ادامه اش بدم و دست نکشم.

 

فقط نمیدونم اگر آترین بفهمه اتفاقی میوفته؟

ممکنه عصبی یا ناراحت بشه؟

ولی خودش همیشه میگه خوشبختی و خوشحالی منو میخواد!

 

فعلا بهش نمیگم.

اول از این رابطه بگذره ببینم وضعیت چجوریه!

من و امیر میتونیم باهم بمونیم و کنار بیایم!

بعدش تصمیم میگیرم به آترین بگم یا نه!

 

تو همین فکرا بودم که صدای اس گوشیم بلند شد.

از کنار بالشم برش داشتم و نگاه کردم.

امیر بود :

تابان خانم شب خوبی داشته باشی.

 

با لبخند جواب دادم :

شب بخیر امیر فعلا خدافظ.

 

حس خوبی داشتم بهش.

امیر کجا و علیرضا اقبالی کجا؟

یه درصد فکر کن!

اصلا و ابدا قابل مقایسه نیستن!

 

با همین فکرا خوابم برد.

صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدم.

بی حوصله بدون‌ نگاه کردن به شماره جواب دادم که صدای آترین پیچید توی گوشم :

صبح بخیر خوابالو،

برات میز صبحانه رو آماده کردم بخور جمعش کن.

بعدم یه سر برو پیش خیاط بهش پارچه و مدل دادم،

سایزت رو بگیره.

و اینکه امشب دیر بر میگردم یا شاید اصلا برنگردم.

اگر تا دوازده شب برنگشتم یکی رو میفرستم خونه پیشت.

مواظب خودت باش فعلا.

 

نذاشت حرفی بزنم و قطع کرد . . .

 

 

 

دو هفته گذشت.

تو این دو هفته هیچ اتفاق خاصی برام نیوفتاد.

دو سه بار با امیر رفتم بیرون، باهم تلفنی صحبت میکردیم یا پیام میدادیم.

 

این دو هفته آترین خیلی سرش شلوغ شده بود و شبا دیر بر می گشت خونه.

وقتی بر می گشت من خواب بودم و اصلا همو نمیدیدیم.

 

دوبار هم که شب نتونست بیاد خونه خدمتکارو فرستاد تا توی خونه تنها نباشم ولی زیاد مهم نبود چون نمیترسیدم و مشکلی نداشتم.

 

امروز نتایج دانشگاه میومد.

از ساعت ۷ صبح بیدار شدم و هر کاری کردم خوابم نبرد.

صبحانه خوردم، خونه تمیز کردم.

کلی کار کردم تا بلاخره شد ساعت ۱۰.

 

امیر زنگ زد چند دقیقه ای باهاش حرف زدم و بهم انرژی داد.

ولی وقتی قطع کرد باز شد همون آش و همون کاسه.

 

وسایل ناهار آماده کردم و زنگ به آترین زدم.

وقتی گفت برای ناهار میاد خدافظی کردم.

شروع کردم به درست کردن ناهار و وقتی همه چی اوکی شد،

گذاشتم بخار بزنه و رفتم تو اتاق.

 

تنها راه آروم شدنم حموم بود.

وارد حموم شدم و دوش چند دقیقه ای گرفتم.

اومدم بیرون و موهامو خشک کردم.

لباس خوب پوشیدم و رژلب زدم.

 

رفتم پایین و میز رو آماده کردم که آترین زنگ زد :

جانم؟

 

آترین : سلام عزیزم خوبی؟ آرومی؟

 

_نه آترین اصلا خوب نیستم سریع بیا تا بیست و پنج دقیقه دیگه نتایج رو میذارن.

میترسم به دیدن نتایج نرسم و سکته کنم.

 

آترین : خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟

درو باز کن دم درم.

 

گوشی رو قطع کردم و بدو رفتم به طرف اف اف.

درو زدم و منتظر شدم تا بیاد تو.

 

سلام کرد و باهم وارد خونه شدیم.

رفت اتاقش لباساش رو عوض کرد، دست و صورتش رو شست و با آیپد اومد سر میز.

 

غذا رو کشیدم. عقربه ها به کندی جلو میرفتن.

حالت تهوع گرفته بودم و بیتابانه به آترین نگاه میکردم.

 

بلاخره شد ساعت ۱ و آترین سریع وارد سایت شد.

چشمامو بستم و بی اختیار اشک روی صورتم جاری شد . . .

 

 

 

 

 

استرس و نگرانی سر تا سر وجودمو گرفته بود.

با شنیدن صدای آترین نه تنها چشمامو باز نکردم که با ترس گفتم :

قبول نشدم نه؟

 

با فشرده شدن توی بغل آترین با تعجب و ترس چشمامو باز کردم که آترین با صدای خوشحالی گفت :

قبول شدی تابان!

قبول شدی عزیز دل من!

دانشگاه … رشته مورد علاقت ( مدیریت بازرگانی ) قبول شدی دختر.

 

با تعجب گفتم :

چی؟

واقعا؟

یعنی من قبول شدم؟

 

دیگه دست از پا نمیشناختم.

انگار بعد از ۱۸ سال خدا بهم نگاه کرده بود.

باورم نمیشد که زحماتم نتیجه به این خوبی داشت.

 

از بغل آترین درومدم.

جیغ زدم و کلی ذوق کردم.

خونه رو گذاشتم روی سرم و آترین فقط میخندید.

 

گذشت تا شب.

آترین کلا موند خونه و هیچ جا نرفت.

بازی کردیم، فیلم دیدیم، آهنگ گوش کردیم و تنقلات خوردیم.

 

عصر هم که امیر زنگ زده بود بهش گفته بودم و علاوه بر خوشحال شدن گفت هدیه خیلی خوبی پیشش دارم.

 

هدیه و این چیزا برام مهم نبود.

اینکه آیندم داشت تضمین میشد، اینکه دولت بهم خونه و همه چی میداد به خاطر درس و رشته ام.

اینکه قرار بود موفق شم برام مهم بود.

 

ساعت ۹ بود که هر دو بی جون کنار هم نشسته بودیم.

آترین صدام زد و گفت :

تابان آخر هفته برنامه یه مهمونی میریزم.

نظرت چیه؟

 

_مهمونی برای چی؟

چجور مهمونی ای؟

 

آترین : تمام دوست و رفیق و دور و بریام رو دعوت میکنم.

دوستات رو دعوت کن.

به مناسب قبول شدنت اونم رشته مورد علاقه ات میخوام جشن بگیرم.

تمام کاراشو تا ۴ شنبه انجام میدم و پنجشنبه باهم میریم خرید.

جمعه توی خونه جشن میگیریم.

 

از شنیدن حرفای آترین خیلی خوشحال شدم.

از اینکه یکی رو دارم اینجوری هوامو داره، مواظبمه و هر کاری برای خوشحالیم میکنه.

 

خدارو هزار بار شکر میکنم واسه داشتن همچنین آدمی توی زندگیم . . .

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
گندم
گندم
1 سال قبل

فکر کنم تو مهمونی امیرم باشه

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x