رمان ماه تابانم پارت ۵۸

4.2
(17)

 

 

 

با دیدن کافه، با لحن بچگانه ای گفتم

_آقاهه!

 

با لبخند نگاهم کرد که گفتم

_میشه منو ببلی این کافهه؟

 

نیم نگاهی بهم انداخت و گفت

_ باشه بزار اول من اینارو بزارم توی ماشین بعدش میریم!

 

با آرامش کنارش قدم بر می داشتم.

وسایل رو بردیم گذاشتیم تو ماشین…

آترین داشت مرتب میکرد که من کمی ازش فاصله گرفتم.

 

با شنیدن صدای آقایی که مخاطب قرارم میداد، نگاهش کردم…

 

_ببخشید خانوم!

 

خودشو رسوند بهم و گفت

_میشه یه سوالی ازتون بپرسم؟

 

_بفرمایید؟

 

_شما با اون آقا چه نسبتی دارید؟

 

با این حرفش شوکه نگاهش کردم و اومدم چیزی بگم که صدای بم آترین از پشتم بلند شد.

 

مالکانه دست انداخت دور کمرم و گفت

_برای چی باید به این سوالت جواب بده؟

 

پسره نگاهش رو دوخت به آترین و با لکنت گفت

_اومم… خب… جوابش برام مهم بود به یه دلیلی که گرفتم…

ببخشید من برم…

 

بعد از حرفش قبل اینکه چیزی بگیم سریع عین کش تنبون در رفت.

 

آترین کمی کمرم رو فشار داد و گفت

_ تو چرا ازم فاصله گرفتی؟

 

لبام رو جمع کردم و گفتم

_ خب دیدم داری وسایل رو تو ماشین مرتب میکنی گفتم یه نیم نگاهی به این ورا بندازم.

 

سری تکون داد و کنار گوشم گفت

_از این به بعد از کنارم جم نمیخوری اوکی؟

 

باشه ای گفتم.

رفتیم سمت کافه… وقتی بهش رسیدیم در رو برام باز کرد و فرستادم داخل.

 

همین که پام رو داخل کافه گذاشتم با حس بوی قهوه که همه جارو پر کرده بود با لذت نفس عمیقی کشیدم…

 

آترین تو گلو خندید و در حالی که هدایتم میکرد سمت میز ته کافه، گفت

_عاشق قهوه، اینجوری بو نکش یهو دیدی طاقت نیاوردم و خوردمتا…

 

سریع چشم باز کردم و گفتم

_نخور تموم میشم عه! . . .

 

 

 

 

با خنده، صندلی رو برام کشید عقب.

نشستم و خودش رو به روم نشست.

آبمیوه و وافل سفارش دادم و آترین فقط آب انار انتخاب کرد.

 

آترین دستمو گرفت توی دستش و بی حرف شروع به نوازش کرد.

تمام تلاشم رو داشتم میکردم که اون یکی دستمو روی دستش نزارم.

 

با زنگ خوردن گوشیش، دستشو برداشت. نمیدونم کی پشت خط بود که با دیدن اسمش، اخم روی صورتش جا خوش کرد.

 

سوالی نگاهش کردم که جواب داد و با لحن خشنی به فرد پشت خط گفت

_بهت گفته بودم دیگه شمارتو نبینم درسته؟

گفته بودم اسم من فراموش کن و فکر کن تو عمرت اسم تابان نشنیدی، نگفتم؟

بخدا علیرضا فقط دستم بهت برسه، بلائی سرت میارم که مرغای زمین و آسمون به حالت گریه کنن

خفه شو دیگه زنگ نزن به من. من برادری ندارم…

 

با عصبانیت گوشی رو قطع کرد. علیرضا بود. ترجیح دادم سوالی نپرسم به جاش دستشو گرفتم تو دستم و با لبخند گفتم

_اخم میکنی زشت میشیا

 

پوفی کشید و چیزی نگفت.

نمی‌ خواستم اینجوری ببینمش برای همین لوس صداش کردم

_آترینننن؟

 

با شنیدن صدام سر بلند کرد و گفت

_جان آترین؟

 

اخمامو الکی توی هم کشیدم و گفتم

_قرار نیست الان اخم کنیا…

مثلا اومدیم یه چیزی بخوریم نزار کوفتمون بشه دیگه!

 

آترین ببخشیدی گفت و اخماش رو باز کرد. با اومدن سفارشاتمون دستم رو کشیدم عقب و وقتی روی میز گذاشتن سریع شروع کردم به خوردن.

 

یه لحظه سرم رو آوردم بالا و با دیدن چهره تو هم آترین پوفی کشیدم.

بی حرف زل زدم بهش که بعد از چند دقیقه سرش رو بلند کرد و با دیدن نگاه خیرم، گوشیش رو گذاشت توی جیبش و گفت

_بریم؟

 

چشمی چرخوندم و هیچی نگفتم.

از جاش بلند شد و منم بلند کرد. منو برد دم در و گفت

_وایسا برم حساب کنم و بیام.

 

باشه ی بی‌حوصله ای گفتم که رفت.

لعنت بهت علیرضا که همیشه مایه عذابی . . .

 

 

 

لعنت بهت که نمیزاری یه روز خوش داشته باشیم.

آخه این چه زندگی هست که تا میام خوش باشم و حس خوشبختی کنم باید یه بلائی سرم بیاد؟!

 

با اومدن آترین سریع هر دو باهم رفتیم سمت ماشین و با سوار شدنمون آترین بی حرف راه افتاد سمت خونه.

 

میلی به صحبت نداشت و منم میلی به صحبت نداشتم ولی با خوردن زنگ گوشیش نگاه هردومون رفت سمتش.

 

با دیدن اسم مری اخمام به شدت رفت توی هم و سرد گفتم

_بزارش روی بلند گو!

 

آترین گذاشت روی بلندگو که صدای مری داخل ماشین پیچید با ناز گفت

_سلام عزیزم خوبی؟

میخواستم باهات حرف بزنم، بهتم گفتم یک ساعت پیش ولی اون دختره ی نفهم اونجا بود نشد…

 

با این حرفش ابرویی بالا انداختم و زل زدم به آترین ببینم چیزی میگه یا نه؟

 

آترین با عصبانیت گفت

_یه بار دیگه ببینم اینجوری درباره ی تابان حرف زدی بدجور کلامون میره توهم.

چه پیش من چه پیش هرکس دیگه ای اوکی؟

 

مری سکوت کرد که آترین با تشر گفت

_مردی؟

 

صدای مری اومد

_نه داشتم فکر میکردم به این که چیشد تو از من زده شدی؟

 

آروم روبه آترین گفتم

_منظورش چیه؟

 

آترین شونه ای به معنی نمیدونم بالا انداخت. مری بعد از کمی چرت و پرت گفتن از آترین قول گرفت که یه وقتی با هم قرار بذارن و حرف بزنن.

 

علنی به آترین فهمونر که تنها بره و منو نیاره. حرصم گرفته بود نمیتونستم از این فضولی دست بکشم.

 

وقتی ماشین ترمز کرد سر بلند کردم و با دیدن خونه پیاده شدم.

بل کمک آترین خریدا رو بردیم.

 

تو اتاق یه جای خوب برای گیتار اوکی کردم و گذاشتمش…

بعد از عوض کردن لباسام، از اتاق خارج شدم و رفتم پیش آترین.

 

_الان کار خاصی داری؟

 

_نه چیزی شده؟ . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 17

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ثنا
ثنا
1 سال قبل

عالیییی ممنونم از قلم تون

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x