رمان ماه تابانم پارت ۶۶

4.4
(20)

 

 

 

صدای زنگ گوشیم مانع شد.

گوشی رو از کنارم برداشتم و به شماره امیر نگاه کردم.

چرا این موقع تو این شرایطم داشت زنگ میزد؟

 

ترجیح دادم جواب ندم. قطع که شد آترین جدی گفت

_چرا جواب ندادی؟ نمیخواستی جلوی من جواب بدی؟

 

_چی میگی آترین؟ چه ربطی به تو داره آخه؟

جواب بدم چی بگم؟ بگم آترین شرط گرفتن بکارتمو گذاشته برای اومدن به سرکار پیشت؟

بگم یا باید کار رو انتخاب کنم همراه با یه رابطه بدون رسمیت؛ یا بیخیال کار شم؟

اینارو بهش بگم؟

 

آترین عصبی گفت

_انقدر برات سخته پذیرفتن شرطم؟ ته عشق و عاشقیت اینه؟

مگه تو به من اعتماد نداری؟ مگه نمیگی دوستم داری؟

پس چرا نمیتونی این موضوع رو هضم کنی؟

چیز غیر معقولی نخواستم ازت که اینطور رفتار میکنی تابان!

ازت بکارتت رو خواستم چیزی که تو هیچ کشوری جز کشور های اسلامی مهم نیست و ارزش نداره.

چرا میترسی؟

 

عصبی صدام رو بردم بالا و گفتم

_تو اصلا میفهمی چی میگی؟

چه ربطی به ترس و اعتماد نداشتن و عاشق نبودن داره؟

ما نامحرمیم. تا همینجاشم زیاد با دلت راه اومدم.

اگر بکارتم رو میخوای، عقدم کن!

اون موقع خیالت راحت میشه که مال توام، روحم جسمم همه چیزم.

اینطوری هیچ کس حتی جرائت نگاه کردن به من رو نداره.

 

_نامحرمیم؟ تازه یادت اومده که نامحرمیم؟

چند سال تو خونه ام، باهام زندگی کردی یادت نبود نامحرمیم؟

برای رابطه نامحرم شدم؟

ایول بابا چقدر تو خوبی!

 

_چرا مثل بچه ها حرف میزنی آترین؟

من هرکاری بکنم اون قدر بی دین نیستم که…

 

_که چی؟ که رابطه داشته باشی با یه نامحرم؟

خانم با دین تا الان چرا یادت نبود با یه نامحرم داری زندگی میکنی؟

 

نمیدونستم چی بگم!

اصلا چی شد که حرفامون به اینجا رسید؟

 

_عقدم کن . . .

 

 

 

 

جدی گفت

_قبلا باهات راجبش حرف زدم…

 

_قبلا تموم شده. الان میگم عقدم کن همه عواقبش رو هم به جون میخرم.

بزار هر کس هر چیزی میخواد بگه.

عقدم کن و بزار همه بفهمن خانوم داری و بالعکس همه بفهمن من متاهلم!

 

_تابان حالت خوبه؟ یه دختر بچه ۱۹ ۲۰ ساله رو عقد کنم؟

دختری که نزدیک سه سال تو خونه ام زندگی کرده رو یهو به عنوان زنم معرفی کنم؟

تو انگار فراموش کردی من خواننده این مملکتم.

یه خواننده معروف!

نمیتونم بعدا جواب حاشیه ها و چرت پرت گفتناشون رو بدم.

نمیتونم بگم یه دختر بچه تو خونه ام زندگی میکرده و تصمیم گرفتم عقدش کنم.

 

پوزخندی زدم و گفتم

_الان یادت اومده من یه دختر بچه ام که سه ساله داره باهات زندگی میکنه؟

آترین این حرفارو خودت داری میزنی؟

قربون صدقه هات شده دختر بچه؟ شد این حرفا؟

باور کنم خودتی آترین؟ اگر موضوع چیز دیگه ایه رک بگو.

نمیگم ناراحت نمیشم ولی قول میدم درکش کنم.

نکنه موضوع به مری ربط داره‌؟

 

آترین کلافه داد زد

_چرت نگو تابان چرت نگو…

 

_چرت نمیگم دارم ازت سوال میپرسم. میگم موضوع چیه که یهو ۳۶۰ درجه تغییر کردی و به من میگی دختر بچه؟

کجای دنیا بوده لبای دختر بچه بوسیده شه و بغل شه؟

کجای دنیا به دختر بچه میگن دوستت دارم و عاشقتم ها؟

اصلا کجای دنیا از دختر بچه درخواست گرفته شدن بکارتش میکنن؟

 

آترین کلافه چنگی تو موهاش زد و گفت

_بسه تابان میگم بسه! یه شرط گذاشتم پاش هم هستم هیچ جوره هم تغییرش نمیدم.

خواستی بری پیش امیر سرکار باید شرطمو بپذیری.

اگر نپذیرفتی سرکار نمیری و این رو هم آویزه گوشم میکنم که تو به من، به کسی که دوستش داری هیچ اعتمادی نداری.

 

قبل از اینکه اجازه بده حرفی بزنم با سرعت از خونه خارج شد.

چی شد؟ الان من متهم شدم؟ من شدم کسی که به آترین اعتماد نداره؟

فقط سر یه بکارت؟

مگه این بکارت چی داره؟ . . .

 

 

 

پنج روز گذشت… تو این پنج روز هیچ کدوم به هم کار نداشتیم.

میرفتم دانشگاه، برمیگشتم یه غذا درست میکردم.

سر یه میز می خوردیم بی هیچ حرفی.

 

حتی از کلاس هم برایان برم میگردوند.

رفتن هم خودم میرفتم.

آترین یه بار نگفت بیا ببرمت…

 

تصمیمم رو گرفتم. من دوستش داشتم و تو این کشور بکارت مهم نبود.

تصمیم گرفتم شرطش رو قبول کنم و چشم ببندم رو دخترانگیم.

 

هر چند مشکل من بکارت نبود نیست، مشکل من محرم نبودنه…

و ترس دارم از اینکه یه روزی ولم کنه!

 

تصمیم گرفتم چشم ببندم روی چیزی که تو ایران دخترا محدودن بهش.

عقلانی نیست این حجم از تعصب ما ایرانی ها روی بکارت…

 

شب قبل اومدنش لباس خوشگل پوشیدم و خودم رو آماده کردم.

قبلش هم به امیر پیام دادم که اوکیه و میرم تو شرکتش.

 

آترین که اومد منو روی مبل دید. با تعجب بهم نگاه کرد.

بلند شدم و رفتم جلوش.

_سلام خسته نباشی!

 

ابرویی بالا انداخت و گفت

_سلام ممنون… خبریه؟

 

_شرطت رو قبول کردم.

 

خواست چیزی بگه که انگشتم رو گذاشتم روی لبش و گفتم

_نه از سر اجبار و نه به خاطر کار بلکه به خاطر علاقمه.

دوستت دارم و میپذیرم شرطت رو…

تو تنها مرد زندگی من بودی و هستی و خواهی بود.

حتی اگر یه روز دیگه نباشی باز هم جز تو کسی رو نمیخوام.

جز تو هیچ مردی نمیتونه توی قلبم و ذهنم جا بگیره!

 

بوسه ای روی انگشتم زد و گفت

_خیلی خوشگل شدی خانومم!

 

گفت و من ذوق کردم از کلمه خانومم.

بیشتر از قبل عاشقش شدم.

علاقه توی چشماش بیداد میکرد و کمی از ترسم رو کم کرد.

 

دستمو گرفت و گفت

_شام داریم؟

 

خندم گرفت. الحق که راست میگن مردا تمام فکر و ذهنشون شکمشونه…

دختر به این جیگری جلوش وایساده اونوقت میگه شام…

 

_بله داریم… خورشت سبزی درست کردم.

 

با ذوق گفت

_پس من برم لباس عوض کنم بیام بخوریم که حسابی گرسنمه.

 

رفت تو اتاق و من رفتم تو آشپزخونه. میز رو چیدم که اومد.

باهم نشستیم و شروع به خوردن شام کردیم.

استرسم با این کارش کمتر شد و علاقه ام بیشتر . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x