رمان ماه تابانم پارت ۶۸

3.8
(20)

 

 

 

لبخندی به حسادتش زدم و گفتم

_داشتم به کارم فکر میکردم.

 

_اووووه! یعنی قراره از این به بعد همش به کارت حسادت کنم؟

هنوز نرفته انقدر ذهنت رو مشغول کرده، شروع کنی هیچی دیگه!

خدارو خوش میاد رقیب من کارت باشه؟

 

_تو هیچ وقت رقیب نخواهی داشت عشق تابان.

 

انگار آروم شد که لبخندی زد و بغلم کرد…

خدارو هزار بار شکر کردم بابت داشتنش…

 

***

 

_آقای میچل من فقط در حد درسام میدونم و هیچی از حرفایی که میزنید رو نمیفهمم.

 

_ایراد نداره نگران نباش فردا یه وکیل میاد و تمام این مباحث رو توی مدت زمان یک هفته بهت آموزش میده.

همرو یادداشت میکنی و خوب یاد میگیری.

بعد از اینکه اون هارو خوب یاد گرفتی میریم سراغ درس شیرین حسابداری!

 

_وای واقعا حسابداری شیرینه. هر چقدر از ریاضی بدم میاد به جاش عاشق حسابداری ام.

خیلی مبحث شیرین و قشنگیه.

مطمئنم توش موفق میشم…

 

خوبه ای نثارم کرد و شروع کرد به توضیح دادن یه سری چیز های کلی.

اون میگفت و من مینوشتم.

هر جا سوال پیش میومد می پرسیدم و با حوصله توضیح میداد…

 

ظهر بود که تقه ای به در خورد.

با بفرمائید میچل، منشی وارد شد و گفت

_تایم ناهاره آقای میچل. لطفا با تابان خانم بفرمائید تو سالن غذا خوری.

 

قشنگی این شرکت این بود که همه چیز داشت.

آشپزخونه بزرگ و یه اتاق متوسط که بهش میگفتن سالن غذا خوری.

 

هر کس غذای خودش رو داشت و اونجا کنار هم میخوردن.

خسته نباشیدی به میچل گفتم و از دفتر خارج شدم.

 

دست و صورتم رو شستم و بعد از مرتب کردن خودم وارد اتاق شدم.

همه نشسته بودن.

سلام خسته نباشیدی به همه گفتم و سرایدار غذای گرم شده ام رو جلوم گذاشت.

 

سرایدار غذاها رو گرم میکرد و بر اساس اسمی که روش نوشته شده بود، سر میز می گذاشت.

 

امیر گفت

_امروز چطور بود؟

 

_عالی! آقای میچل خیلی باحوصله و قشنگ توضیح میدن . . .

 

 

 

فردای اون روز خانم راجز اومد. بعد از آشنایی شروع کردیم.

آقای میچل هم بود و باهم یادم میدادن.

 

روز اول فقط یه چیزایی راجب قوانین کانادا گفته شد و تا همشو توی مخم فرو نبرد ولم نکرد.

 

عصرخسته و داغون وسایلم رو جمع کردم که منشی گفت امیر باهام کار داره.

تقه ای به در زدم و با بفرمائیدش وارد اتاق شدم.

 

_خوبی؟ خسته نباشی!

 

_ممنون شما هم خسته نباشی…

 

_آترین میاد دنبالت؟

 

_نه درگیر آلبوم جدیده نمیتونه بیاد خودم برمیگردم.

 

_پس یکم منتظر بمون وسایلم رو جمع کنم برت میگردونم.

 

_مزاحم نمیشم…

 

_مزاحم نیستی عزیز من. خونه هامون کنار همه برت میگردونم.

اگر هم پایه باشی تو راه یه بستنی چیزی بخوریم…

 

_پااااایم چه جورم!

 

_پس برو جمع کن ده دقیقه دیگه بیا تو پارکینگ…

 

از اتاق خارج شدم و پیامی برای آترین فرستادم که امیر بر میگردم.

دو سه دقیقه گذشته بود که گوشیم زنگ خورد.

 

تماس رو برقرار کردم و توی سلام کردن پیش قدم شدم.

_سلام آقا خوبی؟

 

_سلام عزیزدلم خوب باشی خوبم.

کجایی؟

 

_شرکت. چند دقیقه دیگه با امیر برمیگردم.

 

_تابان چرا با امیر برمیگردی؟ تاکسی بگیر بیا.

 

_آترین حساسیت به خرج نده. گفت برم میگردونه. خونه ها هم که نزدیکه، مگه منو باور نداری؟

 

_چرا باورت دارم ولی نمیخوام با امیر برگردی.

امروز استثنا، از این به بعد سعی میکنم یا خودم بیام دنبالت یا راننده بفرستم.

اصلا فردا برات راننده استخدام میکنم.

هم ببرتت دانشگاه، هم کلاس برایان و هم شرکت.

دیگه نمیخوام حتی با برایان برگردی.

 

لبخندی از حساسیتش روی لبم اومد.

_لازم نیستا!

 

_چرا اتفاقا خیلی هم لازمه. اگر ماشین برات نمیخرم چون وقتش نیست.

تا وقتی یه ماشین بزارم زیر پات با راننده هر جا میخوای میری و میای . . .

 

 

 

خدافظی کردیم و از اتاق خارج شدم.

با دیدن امیر که تو سالنه، خسته نباشیدی گفتم و به طرف آسانسور رفتم…

 

تو پارکینگ کنار ماشین امیر ایستاده بودم که بلاخره اومد.

جلو نشستم و ماشین به راه افتاد.

 

تو راه تا رسیدن به مغازه مورد نظر حرفی نزدیم و فقط آهنگ گوش کردیم.

امیر جلو مغازه ایستاد و گفت

_شکلاتی؟

 

_بی شک!

 

پیاده شد. بعد از چند دقیقه با دو بستنی وارد ماشین شد و ظرف بستنی شکلاتی رو به طرفم گرفت.

 

تشکری کردم و شروع به خوردن کردم.

در همون حین راجب کار و تدریس هام حسابی باهام حرف زد.

 

بستنیمون که تموم شد به طرف خونه حرکت کردیم.

تو پارکینگ خونه اش پیدا شدم و گفتم

_امیر بابت امروز ازت ممنونم و بستنی بی نهایت خوشمزه بود.

خسته نباشی!

 

_خواهش میکنم عزیزم. سریع برو تا آترین دعوا راه ننداخته؛ فردا میبینمت خانوم خانوما…

 

لبخندی زدم و با خدافظی ازش جدا شدم.

واقعا پسر خوب و گلی بود!

خیلی دوسش داشتم. برام یه دوست و رفیق عالی بود…

 

وارد خونه شدم و با دیدن آترین که رو مبل نشسته بود با ذوق به طرفش رفتم.

تو یه قدمیش بودم که ایستاد و دستاشو جلو گرفت که نتونم بغلش کنم.

 

سوالی نگاهش کردم که گفت

_کجا بودی؟ چرا انقدر طول کشید؟

 

_سلام آترین جانم خوبی؟

شرکت بودم دیگه تا امیر تموم کرد کارشو برگشتیم طول کشید.

 

_عه چه جالب! اونوقت تو خونه اش چیکار میکردی؟

 

_آترین حالت خوبه؟ ماشین رو مستقیم برد تو پارکینگ دیگه منم پیاده شدم و اومدم خونه.

این رفتارا چه معنی میده؟

 

یهو صداش رو برد بالا و گفت

_تو غلط کردی رفتی تو خونه اش پیاده شدی.

غلط کردددددددی!

اصلا حرفای من برات ارزشی داره؟

گوش میدی به من؟

میگم از این آدم بدم میاد اونوقت میری تو خونه اش پیاده میشی؟

میگم نمیخوام باهاش گرم بگیری ولی تو تو ماشینش باهاش بستنی میخوری؟

 

شوکه از صدای بلندش و خبر داشتنش از همه چیز فقط نگاهش میکردم . . .

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x