رمان ماه تابانم پارت 23

4
(13)

 

 

 

آترین : تابان خانم کجا با این عجله؟

 

_دارم با مهم ترین آدم زندگیم میرم بیرون تا حال و هوام عوض شه،

آیا از نظر شما ایرادی داره جناب راسل؟

 

آترین : اووووه نه!

بهتون خووووووووش بگذره.

 

با خنده زدم رو تو بازوش.

باهم از در خارج شدیم و درو قفل کردم.

شده بودم خانم خونه.

 

کلید دستم بود، قفل کردن و باز کردن در خونه موقع بیرون رفتن با من بود.

صبحانه ناهار شام، ظرف شستن، لباس شستن و اتو کشیدن با من بود.

 

به عبارتی شاید من و آترین دوتا هم خونه بودیم ولی من عین یه زن نمونه تک تک کارهای خونه رو انجام میدم بی هیچ حرف و مشکلی.

 

خوشم میومد انجام بدم این کارارو.

یه حس مالکیت بهم دست میداد.

حس اینکه این خونه مال منه و یه غریبه نیستم.

آترین هم که از خدا خواسته.

 

همش میگفت :

خداروشکر آوردمت اینجا.

تا تورو دارم به زن نیاز ندارم.

 

 

میگفت : خوشحالم از اینکه کسی مثل تو وارد زندگیم و خونه ام شده.

از اینکه یکی خونه ام رو گرم میکنه و وقتی خسته از سرکار میام غذامو روی میز حاضر میکنه!

 

با هم رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم که حس کردم امیر رو جلو در‌خونه اش دیدم.

سریع سرمو چرخوندم به طرف آترین و زل زدم بهش.

 

آترین بیچاره با تعجب نگاهم کرد و وقتی دید عین مونگلا فقط زل زدم بهش گفت :

خوبی تابان؟ چیزی شده گلم؟

 

_اوم… نه… نه نه نه!

وااااااای! میشه بریم؟ لطفا! خیلی اینجا تو ماشین موندیم.

 

آترین به حالت تاسف سری تکون داد و گفت :

خدایا لطفا تابان رو خوب کن، زیادی از دست در رفته.

کاری از دست هیچ کس و هیچ دکتری بر نمیاد الی خودت.

 

زیر چشمی نگاه کردم که دیدم امیر سوار بر ماشینش رفت.

تا رفت نفس عمیقی کشیدم و محکم زدم روی دست آترین . . .

 

 

 

با حالت مسخره اوا مامانم اینا گفت :

اه… چرا میزنی؟

 

_برای اینکه یاد بگیری در مورد من چطور صحبت کنی!

الان میتونیم حرکت کنیم بریم ایرادی نداره.

 

آترین با همون حالت مسخره و چندش ادامه داد :

یعنی تو دااااری به من دستور میدی؟

تاباااااااااان جوووووون!

 

_کوفت… چندش لوس.

بریم دیگههههههه!

 

آترین با صدای بلند زد زیر خنده. نمیدونم چرا انقدر در آوردن حرص من براش خوشایند بود.

ماشین رو روشن کرد که همزمان ضبط هم با صدای بلند روشن شد.

 

سریع دستم رو بردم و صداشو کردم کردم.

چشم غره ای به آترین گرفتم که به هیچی نگرفت و حرکت کرد.

 

آهنگ رو عوض کردم و وارد آلبوم آهنگ های ایرانی شدم.

اولیش رو پلی کردم.

آهنگ ملایم قشنگی توی ماشین پخش شد و هر دو گوش سپردیم بهش.

 

هنوز حال و هوای تورو دارم

بعد این همه سال من دیوونه

تو یه کاری با زندگیم کردی که

تا ابد توی فکر من میمونه

قاب عکسای یادگاریمونو

از رو دیوارای خونه برداشتم

تا یادم بره باور این حرفت

که یه روز رو تصمیمت اثر داشتن

من احساس خوبی ندارم به تو

به آینده بی تو بودن خوشم

نه چیزی بخواه و نه چیزی بگو

که حرفاتو با این سکوت میکشم

بدون تو هم زندگی میشه کرد

نیازی به بودن کنار تو نیست

کسی که همیشه به یاد تو بود

دیگه لحظه ای بی قرار تو نیست

 

به آترین نگاه کردم، زل زده بود به خیابونا ولی انگار حواسش جای دیگه بود.

آهنگ قشنگی از سامان جلیلی.

خواننده مورد علاقم.

 

انگار باعث شده بود آترین یاد چیزی بیوفته و اینطوری بشه.

دست بردم برای عوض کردنش که آترین دستشو گذاشت روی دستم.

 

متعجب و گیج بهش نگاه کردم، حس کردم هر لحظه تپش قلبم بیشتر میشه.

آروم دستمو روی پام گذاشت و صدای آهنگ رو بیشتر کرد.

 

یه چیز خیلی عادی بود ولی تپش قلبمو نمیتونستم درک کنم.

دلیلش رو نمیدونستم.

چرا اینجوری شدم من؟

کل بدنم گرم شده بود و به هوای تازه نیاز داشتم.

شیشه رو کامل دادم پایین و شروع کردم به تند تند نفس کشیدن که . . .

 

 

 

که شیشه یهو رفت بالا.

به طرف آترین چرخیدم و گفتم :

عه! شیشه رو چرا بردی بالا؟ دارم هوای تازه تنفس میکنما!

 

آترین : سرما میخوری یهو اینجوری شیشه رو میاری پایین.

هوای تازه باشه برای وقتی که پیاده شدیم الان نه!

 

عجبا! چه گیری کردم من.

تپش قلبم آروم شد و گرمای درونم کمتر شد.

 

_آترین؟

 

آترین : هوم؟

 

_کجا میریم؟

 

آترین : داریم میریم یه جایی که از خونه حدااقل یک ساعت دور تر باشه.

و فضای قشنگی داشته باشه.

 

_یعنی میخوایم بریم گردش؟

 

آترین : اول بریم شما تماس بگیر، بعدش میریم گردش!

 

_واااااای مرسی! خیلی خوبی آترین.

 

آترین : میدونم گلم همه میگن.

 

با ایش بلندی سرمو چرخوندم و گوش سپردم به صدای آهنگ.

کم کم چشام گرم شد و به عالم بی خبری فرو رفتم.

 

با حس تکون خوردن شونه ام آروم آروم چشمم رو باز کردم و سرمو چرخوندم.

آترین تا دید چشمم بازه گفت :

پاشو دختر چقدر میخوابی تو!

 

با صدایی که نمیدونم چرا تو همین چند دقیقه خواب اینجوری خش دار شد گفتم :

مگه چقدر خوابیدم؟ چرا پاشم؟

 

آترین : ای بابا تابان گیجیا!

پاشو تلفن عمومی کنارمونه زنگ بزن مامانت بدو.

 

تازه دو هزاری کجم افتاد و سریع تکیمو از صندلی گرفتم و از ماشین پیاده شدم.

 

سمت راستم تلفن عمومی بود که خلوت بود.

رفتم و با استرس بدی شماره رو گرفتم.

تند تند آب دهنمو قورت میدادم ولی آروم نمیشدم.

 

با شنیدن صدای الو مامان!

گوشی از دستم افتاد و تا به خودم بیام توسط دستی گوشی روی گوشم قرار گرفت.

 

مامان : الو؟ ای بابا مردم مریض شدنا! نمیخوای حرف بزنی؟

 

به سختی زبونمو تو دهنم چرخوندم و . . .

 

 

 

مامان : الووووو! نمیخوای صحبت کنی؟

خدا شفا بده بهت انشالله.

 

خواست قطع کنه که به سختی یه کلمه از دهنم خارج شد :

مامان!

 

مامان : الووووو؟ الووووووو تابان؟

تابان مامان توووویی؟

الووووووووووو؟

 

_ا… ال… الو… الوو ما…مان

 

مامان : جان مامان؟ جااااانم عزیز دل مامان؟

خوبی تابانم؟ خوبی عزیزم؟ تابان کجایی مامان؟

این مدت کجا بودی؟

حالت خوبه؟

تابان حرف بزن باهام دخترم!

 

صورتم ناخودآگاه شد خیس از اشک های سمج.

بلاخره خودم رو جمع و جور کردم و جواب دادم!

 

_الو مامانم؟ منم تابان! دخترت.

مامان من خوبم خیلی خوبم، تو حالت خوبه قربونت برم الهی؟

 

مامان : معلوم هست کجایی؟ یهو کجا رفتی؟ چطوری رفتی؟

چطوری دلت اومد منو تنها بذاری و بری؟

میدونی اینجا همه سراغتو میگیرن و بابات میگه فرستادیمت خارج درس بخونی؟

تابان مامان بهم بگو چرا!

 

_مامان اینا مفصله،

من الان انقدری وقت ندارم که اینارو توضیح بدم یا تعریف کنم.

حتی وقت ندارم دلیل بگم.

فقط مامان جان… مامان عزیزم فقط بهت زنگ زدم که این دلتنگی کمتر شه.

 

ولی انگار به جای کمتر شدن بیشتر شد!

 

مامان : الهی قربونت برم پس چرا این مدت زنگ نزدی؟

میدونی همه جارو دنبالت گشتیم؟

روزی صدبار مردم و زنده شدم ولی تورو پیدا نکردم!

وقتی یه هفته بعد از گم شدنت نامه به دستمون رسید…

یه چیزایی فهمیدم ولی نتونستم درک کنم خیلی چیزارو.

 

_مامان جونم بازم بهت زنگ میزنم و کلی حرف میزنیم ولی شرط داره!

 

مامان هول گفت :

چه شرطی دختر قشنگم؟

 

_هیچ کس… مامان هیچ کس نفهمه بهت زنگ زدم.

مامان هیچ کس نفهمه باهام صحبت کردی تا بتونم بازم بهت زنگ بزنم.

من موقعیتم جوریهکه اگر کسی بفهمه و بهم گیر بده خیلی اذیت میشم.

پس خواهش میکنم مامان تا وقتی خودم بهت نگفتم نزار کسی بفهمه باشه؟

 

مامان : نمیذارم هیچ کس بفهمه ولی بهم زنگ بزن تابان،

نمیدونی تو نبودت چه چیزاییا کشیدم.

الانم همینه منتهی بزار دلم گرم باشه به اینکه هرزگاهی بهم زنگ میزنی و میتونم از حالت خبر داشته باشم . . .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
𝐄𝐭𝐞𝐫𝐧𝐢𝐭𝐲 🌪🌬
1 سال قبل

عالی بود جیگر🙃🤎

ثنا
ثنا
1 سال قبل

خیلیییی رمان تون دوست دارم واقعاااا عالییی

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x