– بگو غلط کردم!
جهانگیر مثل بچه های خطاکار سرش را پایین میاندازد و با خودکارش روی میز خط میکشد.
– غ… غلط…
فرانک جیغ میکشد:
– میگم بگو غلط کردم!
سوگند هراسان در دفتر را باز میکند.
– چه خبرتونه؟ ناسلامتی اینجا کارخونهس! فرانک جون اینجا یه گردان اسم جهانگیرخان رو نمیکشه که حالا شما اومدی صاف وسط محل کارش اینطوری داری میشوری پهنش میکنی…
فرانک چشم غرهای خرج سوگند میکند و انگشت اشارهاش را تهدیدآمیز سمتش میگیرد:
– تو یکی صدا نده ها! از همون وقتی که ورداشت تو رو هم کرد دست راستش بهت شک داشتم. از کجا معلوم تو هم بچهش نباشی؟
جهانگیر اعتراض میکند:
– بابا سوگند که وکیلمه چرا پای اونو وسط میکشی؟
فرانک حرصی نگاهش میکند و با خشم میغرد:
– جواب منو بده! از کجا معلوم؟ هان؟ تو با اون سابقه درخشانت مطمئنم من از نصف بچه های بی سرپرست تهرون تست دی ان ای بگیرم بی برو برگرد باباشون خودتی!
سوگند زیرلب میگوید:
– ممکنه آرش هم باشه البته…
فرانک دستش را به کمر میگیرد و طلبکار سمت سوگند برمیگردد.
– تقصیر منه؟
با دست به جهانگیر اشاره میزند:
– باباش اینه تقصیر منه؟
سوگند با تاسف سرش را پایین میاندازد:
– نه دیگه فرانک جون. بمیرم برا دلت که نصف بچه ها بی ننه بابای تهرون یا فرزند خوندهتن یا نوهت… دیگه از قدیم گفتن پسر کو ندارد نشان از پدر!
جهانگیر رو به سوگند میغرد:
– شما کارت که به من میفته آریا! اونوقت میگم بهت.
سوگند مظلوم لبخند میزند:
– والا فعلا که شما همش کارت به من میفته. هی باید خانواده جدیدتون رو باهم آشنا کنم…
فرانک روی مبل دفتر مینشیند و همانطور که پا روی پا میاندازد، در حالی که دارد از کنجکاوی تلف میشود، بی میل میگوید:
– خب حالا یکم از این پسره بگو… اسمش چیه؟ سیاوش؟
دوباره رگ خباثت سوگند گل میکند:
– پسر خوندهتون منظورتونه؟
فرانک در حالی که در دل میگوید:
– من به گور پدرِ پدر مردم بخندم اگر اون پسرخوندهم باشه!
تصنعی لبخند میزند:
– همون!
با زنگ خوردن تلفنش، نگاهش را از فرانک میگیرد.
نام سیاوش صرافیان را که روی صفحه میبیند، خطاب به فرانک میگوید:
– حلال زاده هم هست… همین الان زنگ زد.
بعد انگشت اشارهاش را به نشانه صبر کردن طرف فرانک میگیرد و تماس را وصل میکند.
– بله؟
صدای جر و بحثش با آرش در گوشش میپیچد:
– الله وکیلی میریدی تو بشقاب میذاشتی جلوم بیشتر اشتها داشتم تا این سم خالص!
کلافه چرخی به چشمانش میدهد و دوباره میگوید:
– الو؟
صدای آرش اینبار بلند میشود:
– بدبخت لیاقت رسپی مخصوص منو نداری…
سوگند معذب از نگاه خیرهی فرانک و جهانگیر، عصبی لبخند میزند.
از بین دندان هایش میغرد:
– سیاوش.
گردن جهانگیر کج میشود و تای ابرویی بالا میاندازد، که سوگند بالاجبار میگوید:
– آقا… آقا سیاوش!
– سلام. کنسرو داریم؟
تلفن همراه را جلوی لبش میگیرد و خفه لب میزند:
– من شبیه دایهم؟ از دایه بپرس!
سیاوش مسخره میگوید:
– پروفسور به نظرت اگه دایه اینجا بود من به تو زنگ میزدم؟ رفته خونه دخترش.
– تو کابینت ها بگرد. خداحافظ.
بلافاصله بعد از قطع کردن تماس، مصنوعی میخندد.
– خب کجا بودیم فرانک جون؟
فرانک گلویش را با تک سرفهای صاف میکند:
– داشتی از سیاوش میگفتی…
با استرس دستی به روسریاش میکشد.
تمام زورش را میزند تا حداقل جلوی جهانگیر، صداقت کامل را در توصیف سیاوش به کار نبرد.
– والا اولین بار که دیدمشون خیلی به نظرم شخصیت خاکی و خونگرم و از این چیزا بودن…
جفت ابروی فرانک بالا میپرد:
– این پسره؟ این خونگرم و خاکیه؟
– بود! تا وقتی که اومد توی عمارت… انگار به همخون هاش رسید، ذات واقعیش رو شد و هیولای درونش نمایان شد. الان یه چیز خونخواری شده نه بدتر از آرش!
واییییییییییی، دیوانه ام که دارم میخونممم