رمان مربای پرتقال پارت ۱۰۷

4.7
(24)

 

 

با صدای دوباره‌ی در زدن به خودش می‌آید.

 

با اخم های درهم، در را باز می‌کند.

آماده‌ی پریدن به شخص پشت در است، که با چشمان حرصی سوگند روبرو می‌شود.

 

سوگند هم با دیدن سیاوش که طبق معمول بدون پیرهن و خواب آلود، در را باز می‌کند، شوکه، دستش در هوا خشک می‌شود.

 

خواب از سر سیاوش می‌پرد.

تنها یک کلمه، نامش را صدا می‌کند:

 

– سوگند؟

 

و در این یک کلمه، یک دنیا دلتنگی خوابیده بود.

 

سوگند اما، برخلاف حس دلتنگی که پدرش را درآورده بود، سخت نگاهش می‌کند.

سعی می‌کند تمام احساسش را از چشمانش بیرون کند.

که موفق هم می‌شود.

 

سیاوش مات و مبهوت از جلوی در کنار می‌رود تا سوگند وارد شود.

سوگند هم بدون گفتن حتی یک کلام ناقابل و در کمال بی توجهی به سیاوش، وارد اتاق می‌شود.

نگاهش را دور اتاق می‌چرخاند.

 

خیلی خیلی بیشتر از حد معمول، سرد می‌پرسد:

 

– عمو و آرش کجان؟

 

سیاوش آب دهانش را صدادار قورت می‌دهد.

آرام لب می‌زند:

 

– نمی‌دونم.

 

سوگند بی آنکه حتی نیم نگاهی دیگر خرجش کند، سمت اتاق می‌رود.

 

سیاوش گیج سرش را می‌خاراند.

نمی‌داند چه واکنشی نشان دهد.

نمی‌داند دقیقا چه قدر خراب کرده است!

 

مثل جوجه اردک به دنبال سوگند راه می‌افتد که سوگند راهش را سد می‌کند.

 

دستش را به چهارچوب در اتاق تکیه می‌دهد و طلبکار نگاهش می‌کند.

 

– می‌خوام لباس عوض کنم. کجا میای؟

 

سیاوش نگاهش را هرجایی جز چشمان بی حس سوگند می‌چرخاند.

کاملا مطلع است که گند زده.

و با رفتن و فرار کردنش، این گند را هم بیشتر هم زده.

حالا نمی‌داند دقیقا چه کار کند.

چه طور از دل سوگند دربیاورد؟

 

سوگند کمی منتظر نگاهش می‌کند.

وقتی متوجه خوددرگیری هایش با خودش می‌شود، پشتش را به سیاوش می‌کند و وارد اتاق می‌شود.

اما درست قبل از اینکه در را روی صورتش ببندد، سیاوش خیلی هندی طور از پشت در آغوشش می‌گیرد و یک ضرب داد می‌کشد:

 

– غلط کردم!

 

شانه های سوگند از داد سیاوش درست زیر گوشش، بالا می‌پرد.

مبهوت حلقه‌ی سفت شده‌ی دست سیاوش دور کمرش را کمی شل می‌کند و سمتش می‌چرخد.

 

– چته؟ چرا داد می‌کشی؟

 

و خیلی بی ربط و ناگهانی متوجه گرمی تن برهنه‌ی سیاوش از فاصله‌ی خیلی خیلی نزدیک و تقریبا چسبیده به تنش می‌شود.

 

سرش را چند لحظه پایین می‌اندازد.

حتی در این لحظه هم نمی‌تواند دست از هیزی کردن بردارد.

 

همیشه یک جور عجیبی به تن و بدن سیاوش نظر داشت.

 

سیاوش مظلوم می‌گوید:

 

– نمی‌دونستم چطوری باهات حرف بزنم. دلمم برات…

 

خیلی نامفهوم و آرام ادامه می‌دهد:

 

– تنگ شده بود.

 

سوگند در همان حالتی که چسبیده‌ی تن لخت سیاوش و در آغوشش بود؛ با جان کندن از عضله های خوش رنگ سیاوش چشم می‌گیرد و حواس پرت، گوشش را به دهان سیاوش نزدیک می‌کند.

 

گیج می پرسد:

 

– دلت چی؟

 

سیاوش چند لحظه در سکوت نگاهش می‌کند.

تحمل و توان این حجم دوست داشتنی در آغوشش را نداشت‌.

وقتی به سوگند می‌رسید، جنبه‌اش خیلی از حد نرمال کمتر می‌شد.

 

لبش را نزدیک لاله‌ی گوشش می‌برد.

آرام پچ می‌زند:

 

– دلم خیلی برات…

 

اینبار دیگر حتی نامفهوم هم حرفش را تمام نمی‌کند.

سفیدی لاله‌ی گوش سوگند بدجور به دل وسوسه شده‌اش چشمک می‌زند.

 

حرفش را نیمه تمام می‌گذارد و خیلی ناگهانی، لاله‌ی گوش سوگند را می‌بوسد.

آرام و طولانی می‌بوسد.

سوگند برق گرفته نگاهش می‌کند.

تمام مقاومتش در سری از ثانیه درهم می‌شکند.

سوگند و سیاوش برای هم حکم حلال و حل شونده را داشتند.

محال بود باهم تنها یک جا بمانند و حل هم نشوند.

 

سرش را می‌چرخاند و حالا چشم در چشم سیاوش نگاه می‌کند.

عسلی هایش خمار شده بود.

لب هایشان مماس هم.

سیاوش هم که دلتنگ…

ترکیب خطرناکی بود!

 

نگاه عسلی‌اش را از چشمان سوگند می‌گیرد و با مکث به لب هایش می‌دوزد.

آرام و بدون خنده لب می‌زند:

 

– می‌خوام تا جایی که نفسم قطع شه ببوسمت و اگه سر و کله آرش پیدا بشه بی برو برگرد می‌کشمش!

 

بی اختیار لبخند کم جانی، روی لب های سوگند می‌نشیند.

می‌خواهد حرفی بزند که سیاوش امانش نمی‌دهد

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 24

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x