با صدای بلند تلوزیون از خواب میپرد.
سیاوش همیشه خوش برخورد است، اگر و تنها اگر کسی از خواب بیدارش نکند!
و الان کسی با بیشعوری تمام، به بدترین نحو ممکن او را از خواب بیدار کرد…
مثل اژدهای خشمگین روی تخت مینشیند.
– بر خرمگس معرکه لعنت.
صدای تلوزیون قطع میشود اما، هنوز نفس راحت نکشیده، صدای آهنگ مزخرف، عرش خدا را هم میلرزاند.
عربده میکشد:
– بیشعورِ گاو!
صدایش به بیرون نمیرسد. در اتاق را باز میکند و با چشمانی به خون نشسته، به آرش نگاه میکند.
بیخیال روی مبل جلوی تلوزیون لم داده و همانطور سرش را در گوشی صاحب مردهاش فرو کرده، تنش را ریز با ریتم آهنگ تکان میدهد.
– الله الله… سر چوب رو چرب میکردی لااقل! یهو تا ناکجا کردیش تو آستینمون. یاواش یاواش…
و یکدفعه صدایش را روی سرش میاندازد:
– بیناموس! یه سر سگی تو این خراب شده کپه مرگشو گذاشته…
آرش با چشم گرد شده نگاهش میکند.
سریع باند را خاموش میکند.
– بسم الله… بیا منو بخور حالا…
با تاسف نگاهش میکند:
– حتماً یه گناه کبیره کردم خودم نمیدونم که خدا شما ها رو گذاشته اینطوری عذابم بدین…
صدای سوگند از پشت سرشان بلند میشود:
– چه خبرتونه شما دوتا روز اولی؟
سیاوش با حرص به آرش اشاره میزند:
– از این غار نشین بپرس.
سوگند منتظر به آرش نگاه میکند.
– چیکارش کردی آرش اینطوری میرغضب شده؟
آرش بهت زده میخندد.
– من؟
دوباره به خودش اشاره میزند و ناباور تکرار میکند:
– من؟ من آخه آزارم به مورچه میرسه؟ این خان داداش ما از وقتی دیدیمش برج زهرماره! چرا پای منِ بیگناهرو وسط میکشین؟
سوگند عاقل اندر سفیه نگاهش میکند.
با دهان کجی و به مسخره میگوید:
– آخی بگردم دورت… هیچکس هم نه و تو! باز سیاوش رو بگی کاری به کسی نداره یه چیزی. توی ابلیس رو فقط خدا میتونه کنترل کنه!
سیاوش به قیافهی ضایع شدهی آرش پوزخند میزند و همانطور که سمت مبل میرود، در ادامهی حرف سوگند میگوید:
– این خانوم وکیل به عمرش یه حرف راست زده باشه همین امروزه!
لبخند حرصی سوگند عمق میگیرد.
برای تلافی او هم رو به آرش و خطاب به سیاوش جواب میدهد:
– البته آرشی، خان داداشت دست خودش هم نیستا تنظیمات کارخونهش معیوبه… این پاش به اون پاش میگه گوه نخور! میتونی ادامه بدی داداش.
سیاوش هیستریک میخندد.
دستش را روی پایش میکوبد و با همان خندهی عصبی بلند میگوید:
– دیوونه خونهس اینجا رسماً! یک از یک روانی تر. فازشون یک ثانیه مشخص نیست…
آرش مزه میپراند:
– تازه به جایی که بهش تعلق داشتی اومدی. شاکر باش.
نگاه برزخی حوالهی آرش میکند و سمت سوگند برمیگردد.
– یعنی تو و داروغه ناتینگهام، یه تنه مرزهای اختیار و استقلال و آزادی رو جا به جا کردین!
آرش کنجکاو میپرسد:
– داروغه ناتینگهام کیه؟
سوگند بی تفاوت پاسخ میدهد:
– بابات رو میگه.
قهقهی آرش به هوا میرود.
سوگند بی توجه، سمت سیاوش میچرخد:
– چطور مگه؟
سیاوش چهار زانو روی مبل مینشیند ک جوابِ ” چطور مگه؟ ” ی سوگند را با هزاران دلیل میدهد.
انگشت اشارهاش را بلند میکند.
– اول… گفتین وقت میدیم فکراتو کنی؛ بعدش زرتی اومدین ما رو با اردنگی از اون خونه فکسنی انداختین بیرون.
اه چدا اینقدر کمه تا میای شروع کنی تموم میشه
پارتای که نویسنده میده کمن🥲
خو خاک تو سر نویسنده کنم
آمین 😅😂