سیاوش تصنعی لبخند میزند.
– سلام و عرض ادب…
فرانک از کنارش رد میشود.
جوابش را نمیدهد، در عوض به آرش میگوید:
– چمدونام رو بذار اتاق بالا…
آرش ترسیده آب دهانش را قورت میدهد.
– پیش پاتون قرق شد.
نگاه خصمانهی فرانک، روی سیاوشِ بیحوصله مینشیند.
– تو اتاق من رو ورداشتی؟
قبل از اینکه سیاوش با خونسردی تمام، آتش به انبار باروت بیاندازد، سر و کلهی دایه پیدا میشود. و کلاً ضامن بمب را میکشد.
با روی گشاده سمت فرانک میرود.
– سلام خانوم… سفر به خیر!
با دست به سیاوش اشاره میزند و بی توجه به بال بال زدن های سوگند و آرش؛ خوشحال میگوید:
– ماشاالله خوب زود با آقازاده کنار اومدین ها… توقع نداشتم انقدر زود روابطتون حسنه شه.
فرانک با قیافهای شبیه به علامت سوال سمت سیاوش میچرخد.
– حالا درسته از فک و فامیل جهان خوشم نمیاد… اما دیگه با کسی که نمیشناسم خصومت شخصی ندارم که!
دایه با سادگی روی دهانش میکوبد و ضایع از سوگند میپرسد:
– خاک به سرم… سوگند خانوم هنوز به خانم نگفتین آقازاده بچهی جهانگیرخان هستن؟
سوگند سکته ای لبخند میزند و با دست به بلبشوی پیش رو اشاره میکند:
– زحمتش رو کشیدی دیگه دایه…
فرانک شوکه، میپرسد:
– این آقازاده کی کیه؟
سوگند سریع دستش را روی دهان دایه میگذارد و در گوشش پچ میزند:
– ارواح خاک مادرت دو دقیقه زبون به دهن بگیر دایه… الان هممون رو میده دم سنگ فرانک جون!
دایه با تایید سر، خیال سوگند را بابت زبانش راحت میکند.
فرانک اینبار با جیغ میپرسد:
– گفتم این پسره کیه تو خونه من؟
سیاوش در دل میگوید:
– همون ننه فولاد زره برازندهت هست! سلیطه!
سوگند با چشم به آرش التماس میکند مادرشرا جمع کند.
که ای کاش نمیکرد…
آرش زوری میخندد و میخواهد شرایط را طبیعی جلوه دهد.
با خنده دستش را روی شانهی مادرش میکوبد.
– ای بابا… مادر من همچین گارد گرفتی انگار بابا بار اولشه تنبونش دو تا میشه!
سیاوش پقی زیر خنده میزند و رنگ از روی سوگند میپرد.
رو به آرش، بی صدا لب میزند:
– ریدی!
– مگه جهانگیر تاحالا همچین غلطی هم کرده؟
آرش هول شده سعی داشت گندش را جمع کند اما بدتر داشت خرابش میکرد.
– عه مگه نفهمیدی با منشیش یه سال پیش ریخته بود رو هم؟
فرانک مبهوت نگاهش میکند.
آرش احمقانه موهایش را میخاراند و زیرلب میگوید:
– فکر کردم چون فهمیدی با بابا ریخته رو هم ازش حاملهس اخراجش کردی!
دست فرانک روی قلبش مشت میشود.
با لکنت میپرسد:
– حا… حامله؟
ابروهای سیاوش هر لحظه بیشتر از بهت و ناباوری بالا میپرد.
و سوگند فاصلهای تا سکته ندارد.
آرش دوباره میخواد درستش کند:
– حالا این یکی خان داداشه از من بزرگ تره… خداروشکر خیانت نبوده و داستان مال خیلی قبلتر از شما بوده فری جون!
فرانک بی حال لب میزند:
– بچه منشیش هم پسر بود؟
آرش در حالی که ایکیوی مغزش ناگهان به زیر چهل نزول کرده؛ خونسرد به سوگند اشاره میزند:
– دیگه والا دقیق یادم نیست زحمت اون داداشی رو سوگند کشید.
سوگند بی اراده میغرد:
– آرش خان نظر مثبتت چیه بیشتر از این زحمت نکشی و بری بالا تا من خودم توضیح بدم به فرانک جون داستان چیه؟
آرش مضطرب آب دهانش را قورت میدهد و تند تند، با سر حرفش را تایید میکند:
– آره… آره… زحمت میکشی. من رفتم.
بلافاصله بعد از رفتن آرش، فرانک بی حال خودش را روی مبل میاندازد.
سوگند معذب کنارش مینشیند و درحالی که شانه هایش را ماساژ میدهد، میگوید:
– آقا سیاوش پسر ارشد جهانگیرخان هستن. سه سال از آرش بزرگتره.
فرانک دستش را روی پایش میکوبد و ناله میکند:
– ای به زمین گرم بخوری جهان! تا کی من باید از دست تو بکشم؟
و بعد نگاهش محتاط روی سیاوشی که دارد از پله ها بالا میرود، میچرخاند و زیرلب از سوگند میپرسد:
– ادعا ارث و میراث که نداره الان؟
سوگند با خباثت تمام، هرچه دق و دلی از فرانک دارد را با خبر های دست اولش سرش درمیآورد.
نچ بلندی میکشد.
– نه بابا… این طفلک اصلاً نمیخواست بیاد تو عمارت. جهانگیرخان با هزارتا تهدید و زور آوردتش.
فرانک آسوده نفسش را بیرون میفرستد:
– خب باز خداروشکر فکر ارث و میراث تو سرش نیست.
لبخند سوگند کش میآید:
– آقا سیاوش هیچی نمیخواد اما جهانگیرخان یه سال تمام دنبالش گشت تا ریاست کارخونه و ادارهی مال و اموالش رو بده بهش! میگفت به آرش اعتباری نیست شاید سیاوش بتونه نجات بده اموالش رو…
وای خدای من مردم از خنده🤣🤣🤣آرش عشقی عشق
وای ی پارت دیگه
سوگیری جون گل کاشتیییییی😅دمت جیز
من میدونم اخر این ننه فولادزره برا سیاوس دردسر درست میکنه😐
ولی دم ارش گرم دلم خنک شد😂
خیلی قشنگه نمیشه روزی دوتا پارت بزاری؟