رمان مربای پرتقال پارت ۱۷

4
(21)

 

 

 

– آقای صرافیان؟

 

سیاوش جزوه‌هایش را درون کیفش می‌گذارد و پرسشی به ترانه نگاه می‌کند.

ترانه علوی، همان دختر یکی یکدانه‌ی رئیس دانشگاه است که تقریباً از ترم اول عاشق و دلباخته‌ی سیاوش شده بود.

کمی این پا و آن پا می‌کند.

سیاوش با همان بی حوصلگی همیشگی‌اش می‌گوید:

 

– امرتون خانوم علوی؟

 

ترانه با من و من می‌گوید:

 

– امم… می‌خواستم ببینم جزوه های امروز رو نوت برداری کردید؟

 

یک تای ابروی سیاوش بالا می‌پرد.

 

– بله… چطور؟

 

– می‌خواستم اگه می‌شه ازتون قرضش بگیرم.

 

سیاوش مشکوک سرتا پایش را از نظر می‌گذراند.

 

– ماشاالله خودتون که انگاری ماشین تحریر نشسته بودین تو حلق استاد واو به واو رو می‌قاپیدین چاپ می‌کردین رو کاغذ! جزوه من به چه کارتون میاد دیگه؟

 

ترانه سرخوش از اینکه سیاوش سر کلاس توجهش به او بوده لبخند می‌زند‌.

طفلک خبر ندارد سیاوش بی اختیار تیز است و همه چیز را در هوا می‌زند!

البته از این هوشش در مسائل عشق و عاشقی صد درصد بی بهره است چون پس از گذشت چند ترم هنوز نفهمیده این سرخ و سفید شدن های ترانه از چیست!

 

 

 

– یه لحظه حواسم پرت شد… یه مبحث مهم رو جا انداختم… اشکال داره یعنی جزوه‌تون رو قرض بگیرم؟ قول می‌دم سالم برگردونم!

 

سیاوش با زبان، لبش را خیس می‌کند و بی میل جزوه را از کیفش بیرون می‌کشد.

از اینکه وسایل هایش را به دیگران بدهد متنفر است! متنفر….

جزوه را روی میز می‌گذارد و می‌گوید:

 

– خدمت شما… فقط تا فردا اگه لطف کنید سالم برسونید دستم خیلی خوب می‌شه. عزت زیاد.

 

و بدون اینکه مهلتی به ترانه دهد، از در کلاس خارج می‌شود.

ترانه با عجله پشت سرش راه می‌افتد.

این صحبت کوتاه و رسمی دلش را راضی نکرده!

 

سیاوش یک بند کیفش را روی دوشش می‌اندازد و سمت خروجی قدم برمی‌دارد.

پورشه‌ی زرد رنگِ پارک شده جلوی درب اصلی، حتی از وسط حیاط دانشگاه هم مشخص است.

چرخی به چشمانش می‌دهد و یک راست سمت ماشین سوگند می‌رود.

لبخند شرورانه‌ی سوگند باعث می‌شود مغزش داغ کند و به قدم هایش سرعت ببخشد.

عمیقاً دوست دارد حالش را بگیرد.

دو قدم مانده به ماشین، دوباره صدای ترانه از پشت سرش بلند می‌شود:

 

– آقا سیاوش…

 

اینبار جفت ابروی سیاوش بالا می‌پرد.

آخر صنمی با این دختر زیادی افاده‌ای رئیس دانشگاه ندارد که او را با اسم کوچک صدا کند!

 

 

سمتش عقبگرد می‌کند.

سوگند کنجکاو گردن می‌کشد تا دختر روبروی سیاوش را ببیند.

همه‌ی شیشه ها را پایین می‌دهد تا صدایشان را بشنود اما چیزی دستگیرش نمی‌شود که نمی‌شود…

 

فقط از پشت سر سیاوش را می‌بیند که تیشرت مشکی جذبش دارد در تنش پاره می‌شود و کم مانده بازوهایش بیرون بپرد.

و او تمام تمرکزش را گذاشته که به عضله های پیچ در پیچش‌ فکر نکند.

همان لحظه سیاوش موهای لخت خرمایی رنگش را چنگ می‌زند و دستش را تا گردنش امتداد می‌دهد.

چیزی در دل سوگند فرو می‌ریزد.

بی اختیار بلند صدایش می‌زند:

 

– سیاوش!

 

سیاوش سمتش می‌چرخد و ترانه یکه خورده به دخترک زیادی جذاب، درون پورشه نگاه می‌کند.

 

وقتی نگاه منتظر سیاوش را می‌بیند تازه می‌فهمد چه غلطی کرده.

در دل می‌گوید:

 

– اصلاً عذاب وجدان نداشته باش… به هیچ وجه… تو کاری به سیاوش نداری… تو فقط یکم در مقابل زیبایی ها سست عنصری که اونم خاک تو سرت کنم اما… من اصلاً کاری به کار سیاوش…

 

صدای سیاوش رشته‌ی افکارش را پاره می‌کند:

 

– چی می‌خواستی بگی؟

 

– دارم!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
7 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیلو
نیلو
1 سال قبل

این رمان چرا روز ب روز کم میشه تورو خدا زیادش کن نویسنده گرامی🙏🏻💙

دامینیک
1 سال قبل
سلام قاص🌱💆🏻‍♀️
دامینیک
1 سال قبل
چخبر 🌱💆🏻‍♀️
Faezeh Asgari
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

قاصدک جونم چرا پارتا آب میرن

Faezeh Asgari
پاسخ به  NOR .
1 سال قبل

بابا این نویسنده ها از دق دادن ما چی گیرشون میاد من موندم😭😭

7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x