رمان مربای پرتقال پارت ۲۳

4.6
(21)

 

 

 

تنها میرغضب جمعشان، سیاوش بود و سیاوش!

آرش سیگاری گوشه‌ی لبش می‌گذارد و مستانه وسط پیست می‌رقصد.

دختری با نیم وجب پارچه‌ی لباس مانند، کنار سیاوش می‌نشیند.

 

– اسمت چیه خوشگله؟

 

سیاوش با فک قفل شده نگاهش می‌کند.

 

– فوضولچه… بر رد کارت.

 

دخترک قهقهه می‌زند و بیشتر خودش را به سیاوش می‌چسباند.

 

– فوضولچه خان… اسم قشنگیه. منم رویام.

 

سیاوش چرخی به چشمش می‌دهد و صورتش را برمی‌گرداند.

زیر لب می‌گوید:

 

– به کتفم که رویایی… مبارک صاحابت باشی.

 

صدای بلند آهنگ اجازه نمی‌دهد رویا حرف سیاوش را بشنود.

سعی می‌کند بیشتر خودش را به سیاوش بچسباند که سارا فرشته‌ی نجاتش می‌شود.

بین رویا و سیاوش خودش را پهن می‌کند.

سیگار نیم سوخته‌ی دستش را به سیاوش تعارف می‌کند.

 

– بفرما آقا سیاوش…

 

سیاوش معذب تنش را عقب می‌کشد.

درحالی که چشمش از دود و نور آبی سالن قرمز شده، کف دستش را جلوی سارا نگه می‌دارد.

 

– نمی‌کشم. سیگاری نیستم.

 

لبخند مرموزی گوشه‌ی لب سارا جا می‌گیرد.

کام عمیقی از سیگار می‌گیرد و دودش را در صورت سیاوش فوت می‌کند.

 

– ماریجواناس بارش… نکشیدی تاحالا؟

 

 

سیاوش به خاطر هنرنمایی سارا به سرفه‌ می‌افتد.

اخم هایش را درهم می‌کشد و عصبی سیگار را از بین لب های سارا می‌کشد و با یک حرکت از وسط نصفش می‌کند.

در صورتش ترسناک می‌غرد:

 

– هر کوفت و زهرماری که هست، تو حلق من نکش!

 

سارا ترسیده عقب می‌رود.

دستانش را مسالمت آمیز بلند می‌کند و آرام می‌گوید:

 

– باشه بابا… آروم باش. دعوا نداریم که.

 

بدون آنکه جوابش را بدهد، سرش را سمت مخالف می‌چرخاند.

زیر لب نق می‌زند:

 

– خدا لعنتت کنه آرش… تو این مراسمای لهو و لعب نبودم فقط که به لطف تو اومدم!

 

یک ساعت دیگر نشستن در میان دود های ماری‌جوانا، کار خودش را می‌کند.

سیاوش به هرکس نگاه می‌کند خنده‌اش می‌گیرد.

به جرز دیوار هم می‌خندد.

یکی از دختر ها آرش را صدا می‌کند:

 

– آری بیا برو این داداشت حالش بد شده…

 

آرش نگران به سیاوش شل و ول نگاه می‌کند.

 

– یا خدا… چیز خورش کردن؟

 

دختر شانه بالا می‌اندازد.

 

– از وقتی اومده که اصلا هیچی نخورده!

 

آرش بالای سر سیاوش می‌ایستد.

شانه‌اش را تکان می‌دهد.

سیاوش با مردمک عسلی گشاد شده به آرش نگاه می‌کند.

بی اختیار قهقهه می‌زند.

آرش سری به نشانه‌‌ی تاسف تکان می‌دهد:

 

– بخوری شده بزرگوار!

 

 

سیاوش سرش را به پشتی صندلی ماشین تکیه می‌دهد.

همچنان بی دلیل می‌خندد…

سارا سرش را از بین دو صندلی رد می‌کند و به آرش می‌گوید:

 

– حال داداشتو خریدارم! ماری رو من زدم، یکی دیگه رو گرفته…

 

ساناز در حالی که با گوشی‌اش بازی می‌کند، نظر می‌دهد:

 

– اگه می‌دونی یه چیز شیرین بگیر واسش آرش. تاحالا مشخصه لب به دود نزده که اینطوری حالش بد شده!

 

سیاوش دستش را دو طرف فکش می‌گذارد و با خنده می‌نالد:

 

– دهنم درد گرفت بس خندیدم… چه کوفتیم زده؟

 

آرش با یک دست ماشین را کنترل می‌کند و با دست دیگرش در داشبورد را باز می‌کند.

 

– خان داداش یه شکلات تو داشبورده برش دار.

 

چشم سیاوش به جای شکلات، به قمقمه‌ی استیل می‌افتد.

با خوشحالی قمقمه را برمی‌دارد و با گفتن:

 

– دارم تشنگی تلف می‌شم!

 

یک نفس محتویات بطری را سر می‌کشد.

صدای داد آرش با عق زدن سیاوش یکی می‌شود…

 

– اون آب نبود که! چرا اینطوری خوردیش؟

 

طعم تلخ الکل، صورت سیاوش را مچاله می‌کند و ته مانده آثار گل را از سرش می‌پراند.

با مشت به بازوی آرش می‌کوبد تا ماشین را نگه دارد.

 

– اینجا پلیس راهه. نگه دارم چهارتامون بدبخت می‌شیم! سوگندم فعلا اعتصاب کرده؛ هیچکس نیست بیارتمون بیرون…

 

با عق بلند سیاوش، آرش ناچار ماشین را گوشه‌ای نگه می‌دارد.

هنوز سیاوش از ماشین خارج نشده، که صدای آژیر ماشین گشت پلیس؛ مو به تن تک تکشان راست می‌کند…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
فاطمه زهرا نوروزی
1 سال قبل

روزی دو پارت بزار🥺

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x