صندلی کافه تریا را برای سوگند بیرون میکشد.
– بشین حرف میزنیم باهم.
سوگند، مغرورانه روی صندلی مینشیند.
روبرویش مینشیند و دستش را درهم قلاب میکند.
– بگو چی میخوای!
سوگند با انگشترش بازی میکند.
– بیشتر اصرار کن.
سیاوش دستش را مشت میکند و به جان کندن دوباره میگوید:
– لطفا منت سرم بذارید بگید چه کوفتی میخواید سرکار علیه…
سوگند لبخندش را کش میدهد.
– یه ترم مرخصی بگیر، بیا کارخونه.
داد سیاوش بلند میشود:
– برو دست خدا… من این همه جون نکندم که تو بیای زرتی بگی نرو دانشگاه منم بگم چشم!
سوگند جفت دستش را مسالمت آمیز جلوی صورت سیاوش می گیرد و این بار، ملتمس می گوید:
– تو رو خدا؛ بابات سرویسم کرده… هرروز باید بیام گزارش کار بدم بهت. یه ترم فقط. یه ترم مرخصی بگیر که هم خودت یه استراحتی کنی، هم من از دست جهانگیر خان یه نفس بکشم.
ساعت هفت صبح، سوگند مثل عزرائیل بالای سر سیاوش میایستد.
اولین روز کاریشان بود.
اول آرام صدایش میزند:
– آقا سیاوش… جناب صرافیان… سیاوش… سیا… سی سی… هوی…
تنها واکنشش، خروپف بلندش است.
سوگند بی حوصله لحاف را از روی تنش کنار میکشد:
– پاشو د… هیع… یاحسین. لخت خوابیده!
با چشم گرد شده به تن لختش نگاه میکند.
آب دهانش را قورت میدهد.
این صحنه ها زیادی برایش آشناست؛ تنها فرقش این است که حالا در هشیاری کامل به سر میبرد…
هول میشود.
دوباره بی فکر، از روی غریزه اولین کاری که از دستش برمیآید را انجام میدهد.
تنگ آب را از کنار تخت برمیدارد و هول روی سر سیاوش خالی میکند و همزمان با فهمیدن اینکه چه غلطی کرده، بلند جیغ میکشد.
سیاوش با دهان باز، یک ضرب روی تخت مینشیند.
به قدری شوکه شده که نمیتواند حرفی بزند.
فقط نفس نفس میزند.
با مردمک گشاد شده به سوگندی که جفت دستش را روی دهانش گذاشته، زل میزند.
تکه تکه میگوید:
– چ… چرا…. چرا من؟
سوگند عقب عقب میرود.
– ببخشید…
سیاوش از شوک زیاد دندان هایش بهم میخورد.
مات و مبهوت به سوگند چشم میدوزد.
– من… من کیم؟ تو کی هسی؟
سوگند لبش را مضطرب گاز میگیرد.
در دلش میگوید:
– حالا خوب شد دیگه… سیاوش نرمال چی بود، که خل و مشنگش چی باشه!
و بعد بلند سیاوش را خطاب قرار میدهد:
– تو سیاوش صرافیانی که تو عمارت صرافیان ها تو خواب ناز تشریف داشتی و امروز روز اول کاریت بود و چرا داری سرخ میشی؟ سیاوش؟ خوبی؟
هرلحظه بیشتر خواب از سر سیاوش میپرد و هرچه هشیار تر میشود؛ قیافهش بیشتر به گاو خشمگین شبیه میشود…
عربدهاش چهارستون خانه را میلرزاند:
– سگ تو گور پدر پدر مردهی صرافیان های شخمی! روانپریشم کردین بابا. من ریدم تو این زندگی. زنیکه زنجیری کدوم عقل سلیمی روی آدم خواب آب میریزه؟
سوگند پشیمان سرش را پایین میاندازد که چشمش به بدن هشت تکهی سیاوش میخورد که حالا آب به طرز جذابی رو تنش راه گرفته…
وای خدا مرگم بده سرتو بنداز پایین دختر گناههههههه
😂😂😂😂
کی میزاری؟