رمان مربای پرتقال پارت ۲۸

4.3
(18)

 

 

 

سوگند کنار دست جهانگیر می‌نشیند.

 

– رئیس مطمئنی می‌شه بهشون اعتماد کرد؟

 

جهانگیر مانیتور را کمی سمت سوگند کج می‌کند.

 

– بیا از تو دوربینا کنترلشون کنیم. هروقت احساس کردیم اوضاع خیلی خیطه دخالت می‌کنیم.

 

سوگند مانتویش را درون دستش مشت می‌کند و با اضطراب می‌گوید:

 

– جهانگیر خان خودت داری راه منو می‌زنی نرم پایین ها! کاری کردن هم یقه منو نگیر…

 

جهانگیر به نشانه موافقت سر تکان می‌دهد.

یک ساعت می‌گذرد و سیاوش و آرش بی هدف در کارخانه چرخ می‌زنند.

جهانگیر چشمش به زاویه‌ی پارکینگ می‌افتد.

لیموزین آشنایی جلوی در نگه می‌دارد.

رنگ از صورتش می‌پرد.

هول دستش را روی میز می‌کوبد و تند تند سوگند را صدا می‌زند:

 

– سوگند… سوگند پاشو بدبخت شدیم. آقای اردشیری اومده. این دوتا نخاله نرن جلوش به خاک سیاه بنشوننمون!

 

سوگند بهت زده به مانیتور نگاه می‌کند.

اردشیری یکی از کله گنده های تجارت در ایران بود و چند قرارداد سنگین با شرکت پایا خودرو بسته بود.

گردنش در ادارات دولتی هم خیلی کلفت بود اما برخلاف مال و مقامش، اخلاقش زیر صفر بود!

 

 

 

سیاوش دست به جیب درون محوطه قدم می‌زند.

لیموزین مشکی‌ رنگی را جلوی در ورودی می‌بیند.

کنجکاو گردن می‌کشد.

رانند در را برای شخص داخل ماشین باز می‌کند.

پیر مرد شکم گنده‌ای از ماشین پیاده می‌شود.

با تک سرفه‌ای گلویش را صاف می‌کند.

سرش را طوری بالا می‌گیرد و سمت در می‌آید که انگار خدا را هم بنده نیست!

 

صدای آرش از پشت سرش بلند می‌شود:

 

– این مرتیکه از دماغ فیل افتاده کیه؟

 

سیاوش سریع سمتش می‌چرخد و انگشت اشاره‌اش را روی بینی‌اش می‌گذارد.

 

– هیس… می‌شنوه الان!

 

شانه به شانه‌ی سیاوش می‌ایستد و زمزمه می‌کند:

 

– به اعضا و جوارحم که می‌شنوه…

 

اردشیری بدون توجه به آرش و سیاوش از کنارشان رد می‌شود.

طوری که انگار اصلا وجود ندارند!

بادیگاردش هم پشت سرش‌‌، با همان حالت راه می‌رود.

بین راه تنه‌ای به آرش می‌زند.

 

آرش بلند داد می‌کشد:

 

– هوی… فکر کردی خر کدوم طویله‌ای اینطوری تنه می‌زنی به من مرتیکه حمال؟

 

سیاوش آب دهانش را قورت می‌دهد و در دل می‌گوید:

 

– بسم الله… شروع شد!

 

 

 

محافظ اردشیری سینه‌اش را جلو می‌دهد و تهاجمی سمت آرش می‌آید.

با قلدری می‌گوید:

 

– چه زری زدی؟

 

سیاوش موهایش را چنگ می‌زند و آرام می‌گوید:

 

– بحث نمی‌کنی.

 

آرش بی توجه به اخطار سیاوش، بادی به غبغبش می‌اندازد و گردن می‌کشد:

 

– می‌گم اینجا طویله بابات نیست که هرطور دلت بخواد رفتار کنی!

 

سیاوش آرنج آرش را می‌کشد.

اینبار بلند می‌گوید:

 

– بسه. شر درست نکن…

 

محافظ غول پیکر اردشیری، کف دستش را محکم تخت سینه‌ی آرش می‌کوبد و فحش رکیکی حواله‌ی مرده و زنده‌اش می‌کند.

 

آرش ناباور به جای دست محافظ نگاه می‌کند و قبل از اینکه واکنشی نشان دهد، سیاوش با مکث کوتاهی سمت محافظ می‌چرخد و بدون فکر مشتی حواله‌ی صورتش می‌کند.

 

یقه‌ی محافظ گیج را می‌گیرد و عربده می‌کشد:

 

– چاک و بست دهنتو بگیر حیوون!

 

 

 

آرش شوکه از واکنش یکدفعه‌ای برادرش، با ذوق می‌خندد.

 

– ایول حاجی دست خوش…

 

هنوز خندیدنش تمام نشده، که محافظ، مثل غول سمت سیاوش هجوم می‌برد و با فریادی، مشتش را گوشه‌ی لب سیاوش می‌خواباند.

 

آرش که به رگ غیرتش برخورده، بلند می‌گوید:

 

– هوی وحشی… دست به داداشم نزن.

 

و به محافظ حمله می‌کند.

سیاوش دستش را روی لب پاره و دردناکش می‌کشد و زیرلب می‌نالد:

 

– سگ تو روح داداشت. کثافت آش و لاش شدم.

 

محافظ آرش را مثل پر کاه از زمین بلند می‌کند و در هوا می‌چرخاند.

سیاوش با چشم گرد شده نگاهش می‌کند.

با داد و فریاد از جا بلند می‌شود و برای نجات آرش حمله می‌کند.

 

– آی نفس کش…

 

با حمله‌ی سیاوش دعوا بالا می‌گیرد.

اردشیری اینبار می‌خواهد مداخله کند که جهانگیر و سوگند نفس نفس زنان از راه می‌رسند.

 

جهانگیر بهت زده می‌پرسد:

 

– اینجا چه خبره؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 18

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
3 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Faezeh Asgari
1 سال قبل

آی ننهههههه🤣🤣🤣🤣نفس کششش

نیلو
نیلو
1 سال قبل

نمیشه من هم آرش رو داشته باشم هم سیاوش😂❤❤

Fariba Beheshti Nia
...
1 سال قبل

😂😂😂 این دوتا خیلی خوبن

3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x