از دیدار سوگند و ترانه علوی، یا در اصل شکار کردن لحظهی بگو بخند سیاوش و ترانه توسط سوگند، یک هفته میگذرد و سوگند بالاخره تصمیم میگیرد دلش را با سیاوش صاف کند.
و کمی، تنها کمی از این ضایع بازی دست بردارد.
سعی میکند خیلی معقول و مثل همیشه لباس بپوشد.
به چیزی فکر نمیکند تا جلوی عمارت بزرگ صرافیان ها…
کلید میاندازد و در را باز میکند.
در سالن را که باز میکند، دود سیگار به سرفه میاندازدش و بوی غذای مانده حالش را بد میکند.
صدای تلویزیون از طبقهی بالا میآید.
بلند صدا میزند:
– سیاوش؟
به ته ماندهی پیتزا و هات داگ و همبرگر های روی میز با صورتی مچاله نگاه میکند و اینبار بلندتر صدایش میزند:
– سیاوش کجایی؟
از پله ها بالا میرود و با دیدن سیاوشِ لش کرده روی کاناپه جیغی میکشد.
– یا صاحب وحشت.
سیاوش افسرده نگاهش میکند.
– سلام…
سوگند، آشغالِ جلوی پایش را برمیدارد و کنارش مینشیند.
– علیک سلام. کپک زدی… کل یه هفته رو همینجا فتوسنتز میکردی؟
سیاوش با لب و لوچهی آویزان جواب میدهد:
– آرش پیام داده تا هفته دیگه هم نمیان.
یک مشت از تنقلات روی میز مقابلش را برمیدارد و با تعجب میپرسد:
– چرا؟ آب و هوای استانبول بهشون ساخته؟
با ناله جواب میدهد:
– نه بابا… آیلین زاییده. اینم که نمیدونم چرا فردین شده جدیدا، همه رو نگه داشته استانبول چون آیلین خانوم تنهاست.
سوگند ریز به حسادتش میخندد.
– خب تو چته حالا؟
بهانه گیر با کنترل درون دستش بازی میکند.
– خب منم تنهام!
قهقههی سوگند به هوا میرود.
– نزاییدی که… تنهایی.
انگار که بعد از یک هفته بالاخره سنگ صبوری پیدا کرده باشد، با هیجان سمت سوگند میچرخد.
– باور کن سوگند من از همه بیشتر با تنهایی آشنام. ولی خب این یه ساله عادت کردم دورم شلوغ باشه. به دیوونه بازی های آرش عادت کردم. به بامزگی های فرانک، به لجبازی های جهانگیر، به دلسوزی های دایه و من حتی به جیغ جیغا و حاضر جوابی های تو هم عادت کردم…
– نظر لطفته…
سیاوش با عسلی های غمگین به سوگند خیره میشود.
– مسخره نکن جدی میگم. نمیدونی هرلحظه بودن تو این خونه بدون شماها چقدر ترسناکه. همش دلم میخواست بلیط بگیرم، گور بابای درس و دانشگاه برگردم ترکیه.
سوگند جوری نگاهش میکند که انگار دارد به بچه گربهی خیسِ باران خورده نگاه میکند.
سیاوش مظلوم با انگشتانش بازی میکند و ادامه میدهد:
– یکیتون که کم میشه حس میکنم یه چی سر جاش نیست. من زود به این خونوادهای که هیچ سنخیتی باهام نداشت عادت کردم. و این یه هفته من هیچکدومتونو نداشتم. میفهمی چی بهم گذشته؟
سوگند دستش را روی سرش میکشد و با همدردی میگوید:
– منم وقتی یه سری مشکل ها واسه خانوادم پیش اومد و اومدم توی خانواده جهانگیر همینطوری بهم گذشت. یعنی عادت کردم به آرامش خانواده. یه جورایی غیر نرمال ترین، خانوادهی نرمال جهان رو داریم.
سیاوش ریز میخندد.
– حق میگی…
نگاهی به ساعت میاندازد و به سوگند میگوید:
– بیا حالا که اینجایی با آرش تماس تصویری بگیریم.
سوگند لبخند دندان نمایی میزند.
– پایم. زنگش بزن.
سیاوش گوشی را روی میز تنظیم میکند و تماس را برقرار.
طولی نمیکشد که تصویر آرش روی صفحه نقش میبندد.
رکابی طرح پرچم آمریکایی با شلوارک چهارخانه قرمز مشکی پوشیده و با موهای ژولیده روی مبل لم داده است.
دقیقا یک وضع نابسامان تر از سیاوش!
سیاوش با دهان باز میگوید:
– پ تو چرا این شکلی شدی؟
و صورتش را سمت سوگند میچرخاند:
– غلط نکنم خودش زاییده!
سوگند ضربهای به پهلویش میزند.
– ساکت باش یه مین. ببینیم چشه این زبون بسته…
آرش پوکر فیس نگاهشان میکند.
جفتشان به دوربین خیره میشوند و آرش خونسرد میپرسد:
– تموم شد؟
پارت نداریم قاصدک جونم ؟