– اگه مهلت بدین منم بگم.
سیاوش با سر منت میگذارد که آرش حرف بزند.
– بگو…
یکدفعه صورت آرش آویزان میشود.
– این یزیدا منو انداختن تو خونه از صبح تا شب پیش آیلینن! حال و هوای بخش زنان زایمانم انگار به جهانگیر بد ساخته اصلا خونه نمیاد که… همش اونجاس.
قهقههی جفتشان هوا میرود.
آرش با حرص میگوید:
– د درد نخندید من جدی جدی دارم اینجا تلف میشم. یعنی پوسیدم تو خونه بقران.
سیاوش بیخیال جواب میدهد:
– تازه شدی عین من. این سرکار خانم که بعد یه هفته یادش افتاده منم وجود خارجی دارم. دایه هم که کلا مرخصی بهش ساخته، منم نگفتم بیادش. شدم عین زیبای خفته فقط از نوع گولاخش. همهش یه گوشه میفتم میخوابم!
سوگند دستانش را بهم میکوبد.
– خب ول کنید این ننه من غریبم بازی هاتون رو… بیاید یه دست کالاف بازی کنیم دورهم روحیمون باز شه.
سیاوش با لبخند ملیحی رو به تصویر آرش لب میزند:
– مرده این روحیه لطیفش بودم همیشه.
آرش غر میزند:
– آقا این بازی تفنگیا به روحیه من نمیخوره.
سیاوش جدی نگاهش میکند:
– جمع کن خودتو دیگه آبرومونو نبر… درسته اون خشنه ولی دلیل نمیشه تو لطیف شی بالانس برقرار شه.
آرش لپتابش را باز میکند و شانهای بالا میاندازد.
– باشه میام ولی…
سوگند با ذوق حرفش را قطع میکند:
– ولی نداره دیگه. من با گوشی خودم بازی میکنم. سیاوش تو با چی؟
به تبلت روی میز اشاره میزند.
– اونو بده. الهی به امید تو…
آرش غش غش میخندد.
– اینو چه جو گرفته انگار میخواد بره خط مقدم. یه بازیه حاجی.
سیاوش خیلی جدی میگوید:
– همین بازیو اگه یه کار کنی مسخره خاص و عام شیم که آرش من خط مقدم رو به صورت فیزیکی از پشت خاک ریز دشمن نشونت میدم.
– خب خب خب… کم حرف بزنید داره شروع میشه.
به محض شروع شدن بازی، سوگند و سیاوش فاز فرمانده نیروی زمین به خود میگیرند و با جدی ترین حالت ممکن بازی میکنند.
سیاوش با شور میگوید:
– آفرین با همین فرمون برید که نشونشون بدیم که… یا حسین این چرا ب بسم الله داره میمیره؟
سوگند عصبی جیغ میکشد:
– آرش شغال تو چرا رو به موتی مرتیکه؟ وِستت ( جونت ) رو پر کن تا شوورمون ندادی!
آرش ریلکس جواب میدهد:
– پر کردم. حله آقا بریم ادامه…
سیاوش با هیجان میگوید:
– سوگند اچ اس ( نام نوعی تفنگ ) بردار… آفرین آرش راش (حملهی سریع) بده برو جلو!
آرش بادی به غبغبش میاندازد:
– حال میکنی با استعداد های حاجیت؟
سیاوش تحقیرآمیز صورتش را مچاله میکند.
– بیا پایین بچه سرمون درد گرفت.
هنوز یک دقیقه نگذشته که دوباره جیغ سوگند هوا میرود
– آرش ناک شد. آرش ناک شد. ( چهار دست و پا روی زمین افتادن )
آرش با مظلومیت التماس میکند:
– نجاتم بدید.
سیاوش عصبی میگوید:
– من نزدیکش نیستم اسموک ( دودزا ) بندازم…
یک لحظه حرفش را قطع میکند و بعد بهت زده عربده میکشد:
– مرد! وای پشمام به همین راحتی سقط شد!
آرش دوباره از اول وارد بازی میشود و هنوز چنددقیقه نگذشته که دوباره میمیرد.
جیغ و داد سوگند و سیاوش هوا میرود.
– نوب سگ… بازی نکن تو!
سوگند ناباور میگوید:
– آرش شرفمونو به باد دادی. وای خدایا شکرت ویس چت نبود. تحقیرآمیز ترین بازی کل عمرم رو بازی کردم به برکت حضور جنابعالی.
آرش مظلوم میگوید:
– آقا عمر دست خداس… خشن نشید باهام.
سیاوش چپ چپ نگاهش میکند.
– خفه شو. بی آبرو… باید با تو اتل متل بازی کنیم. تو رو چه به کالاف آخه نوب سگ.
آرش مشکوک میپرسد:
– نوب سگ که فحش بدی نیست ها؟ با سگش مشکل ندارم ها… ولی بگو تا اگه نوب ناموسیه دعوا بگیرم.
سیاوش بی اختیار سرش را روی شانهی سوگند میگذارد و مینالد:
– وای… وای… تماسو قطع کن سوگند من ریخت این میمونو نبینم.
سوگند از حرکت یکدفعهای سیاوش دلش میریزد.
اما سعی میکند تغییری در رفتارش ندهد مبادا سوژهی دوبارهی آرش شود.
تک خندهای میزند و با تاسف به آرش توضیح میدهد:
– نوب یعنی new boy به تازه کارای ناشی مثل تو میگن.
آرش لبخند بامزهای میزند.
– خب پس مشکلی نیست.
سیاوش همانطور که سرش را روی شانهی سوگند گذاشته، از پایین نگاهش میکند.
– سوگند…
سوگند با مکث کوتاهی نگاهش میکند.
دوست دارد بگوید “جانم؟”
و صدایی محکم و رسا دوست داشتنش را در نطفه خفه میکند.
منتظر نگاهش میکند.
سیاوش میگوید:
– ذهن منو پرت کن. بگو دیگه از بازی نگه… زده شدم از هرچی گیمه.
ریز ریز میخندد و به ریزش های متوالی دلش که انگاری پشت سرهم از یک بلندی سقوط میکند؛ بی توجهی میکند.
آرش با حوصلهای سر رفته دخالت میکند.
– بیاید غیبت کنیم.
سیاوش سریع صاف مینشیند.
با دست به آرش اشاره میکند و مسخره بازی درمیآورد:
– معرفی میکنم، خواهرم هستن، شهلا جون. شهلا جون به دوست جدیدمون سلام کن.
سوگند بلند بلند از حالت بانمک سیاوش میخندد.
آرش دندان قروچهای میرود و برای انتقام، با شیطنت از جفتشان میپرسد:
– اونجا تنهایی کابینت بازی هم کردین کلکا؟ راستشو بگین.
جفتشان همزمان میگویند:
– خفه شو…
آرش لوده بازی درمیآورد.
– اوووو… جونم تلپاتی!
سیاوش ناامید به سوگند نگاه میکند.
– قطعش کن. این آدم نمیشه.
سوگند وسط حرف زدن و مزه پرانی آرش تماس را قطع میکند.
لب میزند:
– بیشعور.
و بعد سکوتی زننده بین جفتشان حاکم میشود.
سیاوش احساس میکند بدترین تصمیم عمرش را همین لحظه گرفته.
با قطع کردن تماس، آن هم درست وسط معذب کننده ترین بحثی که خودشان هنوز یادآورش نشده بودند.
سوگند با تک سرفهای از جا بلند میشود.
– خب… چیز… من دیگه برم.
سیاوش چشمش همه جا میچرخد جز صورت سوگند.
دستی به پشت گردنش میکشد.
– هوم… هرجور راحتی.
غیرطبیعی تنها کلمهایست که میشود برای تلاش کردنشان به تظاهر برای طبیعی بودن گفت!
همه چیز هستن الا طبیعی…
سوگند شالش را سر میکند.
کیفش را برمیدارد.
– میام باز بهت سر میزنم.
سیاوش از جا بلند میشود.
دستش را در جیب شلوارک مشکیاش میکند.
– باهات میام تا دم در…
سوگند هول میگوید:
– نه نه… نمیخواد راحت باش. میرم دیگه.خداحافظ.
سیاوش سری به نشانه تایید تکان میدهد.
– هرطور راحتی…
بعد از رفتن سوگند چند دقیقه صامت به دیوار زل میزند.
یکدفعه بلند بلند شروع میکند با خودش حرف زدن:
– خب چیه مگه؟ به قول خودش یه بوس بوده… اصلا… من دفعه قبل که حرف زدم باهاش اونجوری عنتر منتر شدم.
انگار که نقش دو نفر را بازی میکند.
از خودش میپرسد:
– خب پس دیگه اصلا به رو خودمونم نمیاریم که یه زمانی یه حرکت خیلی خیلی ریز و کوچولو باهم رفتیم؟ هان؟
راضی سر تکان میدهد.
– درسته به روی خودمون نمیاریم.
قیافهای متفکر به خودش میگیرد و سرزنشگرانه می پرسد:
– یعنی منتظری سوگند بیاد حرف بزنه؟
حق به جانب، خودش و منطقش را گول میزند:
– آقا ما دختر ندیده بودیم به عمرمون از این کارا نکرده بودیم. این بالا شهریا عادیه براشون. حتما لازم نیست که در مورد یه بوس ساده دادگاه تشکیل بدیم که…
لبش را گاز میگیرد و موشکافانه جواب خودش را میدهد:
– با این که خاک تو سرت، ولی موافقم…
دوباره حق به جانب میشود:
– همینه اصلاً آقا… برم چی بگم من به دختره؟ باز سنگ رو یخ شم. خودش خیلی فشار بیاد بهش یه اعتراضی چیزی میکنه منم فردین طوری میرم تو کارش!
و آخر سر صفحهی چت آرش را باز میکند و برایش مینویسد:
– سنگ شی ایشالا از دستت راحت شم.
و از تمام سوال ها و کنجکاوی های آرش، بی تفاوت میگذرد.