رمان مرد قد بلند پارت 3

4.1
(13)

_لیسانس مهندسی معماری از دانشگاه تهران .

نگاه تحسین برانگیزی بهم انداخت و گفت : آفرین . پس چرا در زمینه رشته ی خودتون کار پیدا نمی کنید ؟

_واسم فرقی نمی کنه ، کار کاره دیگه … مهم اینه که آدم ازش لذت ببره !

سیب و کامل پوست کند و تو بشقاب تیکه تیکه کرد و یه تیکه کوچیکشو تو دهنش گذاشت

_ راستش معرف شما ، خانواده ی قابل احترامی هستن ، من با اینکه شما اینجا باشید . مشکلی ندارم اما دوست دارم سروقت بیاید اینجا . من باید ساعت 8 از خونه برم .

رودربایستی و گذاشتم کنار و گفتم : راستش چون از کرج میام ، 8 صبح سختمه ، اگه اجازه بدید 9 اینجا باشم !

با تعجب پرسید : شما منزلتون کرجه ؟

_بله ایرادی داره ؟

_معلوم که ایراد داره ، درسته من رئیس شرکتم ولی باید 8 صبح از خونه برم . قطعاً شما دیر و زود راه میندازی . من نمی تونم معطّل شما بمونم .

به هرحال منم واقعیت و گفتم : نمی تونم ساعت 8 اینجا باشم !!

کمی مکث کرد و در حالی که بهم خیره شده بود گفت : ماهی هفتصد و پنجاه کافیه برای اینکه ساعت 8 اینجا باشید ؟می تونید با آژانس بیاید … در ضمن تا ساعت 4 باید بمونید!

پیشنهادش وسوسه برانگیز بود . نگاهی به رها که متعجّب بهم خیره شده بود کردم . می تونستم تا مترو با آژانس برم و بعد مترو هم تاکسی دربست بگیرم . به دکتر هم ایمیل می زنم که دیگه نمیرم مطب…

_میتونم…باشه…

سری به نشانه تائید تکون داد و از مستخدمش که دست به سینه دورتر از ما ایستاده بود اشاره کرد تا بره و بچه رو بیاره . با اصرار مجد ، کمی از شربت و خوردم و رها هم میوه خورد .

وقتی اون خانوم برگشت ،

پسر تپل و با نمک با چشم های درشت سبز تو بغلش جا خوش کرده بود… چنان ذوقی تو وجود من و رها انداخت که هردو از روی مبل بلند شدیم .

کی میدونه…شاید بچه ی منم پسر بود…

رها با ذوق گفت : وای آوا چه گوگولیه !

بعدم رو کرد به مجد و با حالت خودمونی گفت : اصلاً شبیه تو نیست !

اخمی بهش کردم اما با توجه به خنده های مجد ، رها هم زد زیر خنده . بچه همینطور چسپیده بود به اون خانوم که دستامو به طرفش دراز کردم و با لحن دلنشین برای یه بچه گفتم

_ میای بغلِ من ؟

یه نگاه به پدرش انداخت و با تردید خودشو انداخت بغلم . سرشو بوسیدم و کمرشو آروم نوازش کردم .

بچه دوست داشتم…بچه ها معصومند…بچه ها میفهمن…

بچه ی سه ساله می تونه حرف بزنه . آروم روی مبل نشستم و کنار گوشش گفتم

_ پسر خوشگل چند سالته ؟

خیلی آروم گفت

_ سه سال !

خندیدم و در حالی که دستشو نوازش می کردم دوباره پرسیدم

_ اسمتو به من نمی گی ؟

سرشو از روی سینه ام برداشت و با غلدری نگام کرد

_ مگه تو اسمتو گفتی ؟!

تو دلم گفتم عجب بچه پرویی هستی تو ! منو بگو دلم به حالت سوخت گفتم بی مادری ، به محبت احتیاج داری .

زورکی خندیدم و گفتم

_ من اسمم آواست … با من دوست می شی ؟

وقتی دستمو آوردم جلوش تا باهام دست بده ، خنده با نمکی کرد و گفت

_ اسم منم کُبلاست !

رها که از خنده روی مبل ولو شد ، مجد هم دستشو جلوی صورتش گرفته بود و آروم می خندید.

خیلی عادی لبخند زدم…

_ چه اسم قشنگی ، منتها فکر کنم اسم بابای کبری رو باید روت می ذاشتن !!

خنده رو لبش خشک شد و رو به مجد گفت

_ عِلفان اسم بابای کبلا چیه ؟

گوشه لبم و گاز گرفتم تا مثل رها از خنده غش نکنم.

مجد خیلی جدی گفت : دهقان فداکار !

همون لحظه رها خنده اش به جیغ تبدیل شد…پسرک هم حرف باباشو تکرار کرد .

موهاشو با دستم مرتب کردم …باید جدی باهاش حرف میزدم…

_ خب دیگه شوخی تموم شد ، دیگه جدی و مردونه حرف می زنیم . اسم ؟

اونقدر جدی و با تحکم گفتم که مجد و رها دیگه نخندیدن و پسر کوچولو هم مجبور شد مثل خودم جواب بده .

_امیل السلان

_خب حالا شدی پسر خوب …

دستم و دوباره به طرفش بردم : با من دوست می شی ؟

خنده شیطنت آمیزی کرد و باهام دست داد: آره ، دوستیم آوا..

بعد دست دادن ، صورتم و یه ماچ آبدار کرد و رفت پیِ شیطنت بازی هاش . تفشو از روی صورتم پاک کردم !

کارت ملی ، شناسنامه همراهم بود و به مجد دادم …

_پس خانوم مشکات فردا 8 صبح …نه یه ثانیه زودتر نه یه ثانیه دیرتر!

_ حتما ، خدانگهدار.

رها هم خداحافظی کرد که دوباره جناب مجد صدام کرد

_ خانم مشکات بهتره ساعت هامون و تنظیم کنیم! ساعت شما چنده ؟

از وقت شناسیش خیلی خوشم اومد . چقدر حساس و دقیق بود .. جلوتر رفتم . جفتمون دستامونو آوردیم بالا تا ساعت هامونو یکی کنیم .

_خب خانوم مشکات ساعت 12:35 دقیقه و سی ثانیه ..

_خب پس یکی شد ، با اجازه

_به سلامت خانوم مهندس !

از اونجایی که ما خانوم ها با شنیدن همچین القابی از دهن اقایون ذوق زده می شیم ، ولی جلوی خودمو گرفتم و به یه لبخند بسنده کردم .

رها دوباره خداحافظی کرد …مجد به اونم گفت

_شما هم مهندسید دیگه ؟

لپای رها گل انداخت…میدونستم الان قلبش صد و بیستا میزنه…با ناز همیشگی تو صداش جواب داد

_اگه قابل بدونید ، یه نقشه هایی می کشیم !

مجد نیشخندی زد و گفت : از دیدنتون خیلی خوشوقت شدم ، به سلامت .

تو راه به دکتر زنگ زدم و بی رودربایستی و خیلی راحت باهاش حرف زدم و گفتم دیگه نمیام ، اونم خیلی منطقی برخورد کرد و بابت این چند وقتی هم که کمکش کرده بودم ، ازم تشکر کرد . قرار شد بقیه حقوقم رو به کارتم بریزه . منهم ازش تشکر کردم.

رها تو مترو روی یکی از صندلی ها که خالی بود نشست و منهم جلوش واستادم ، کمی تو فکر بود .

دست به سرش کشیدم…

_ چیه خواهری ؟

نگرانی تو صورتش موج می زد

_ آوا ، علیرضا بفهمه ناراحت میشه ها ! گناه داره …

_نگران نباش ، بهش زنگ می زنم و میگم که اگه کمکی از دستم بربیاد ، واسش انجام می دم . ولی نمی تونم دل گندگی های علیرضا و چشم غره های پریسان و تحمّل کنم . بعدم خوشم نمیاد نون خوره علیرضا باشم . دلم می خواد رو پای خودم واستم . فعلاً هم که خدا کمکم کرده . یه روز بیکاری بیشتر نکشیدم . همه اینا از لطف خداست!

این حرف ها رو به رها گفتم چون می دونستم برسیم خونه به علیرضا آمار می ده . واقعاً هم دیدن پریسان ، دیدن علیرضا بدتر عذابم میداد…من از بچگی از آدم به دور بودم…تو مدرسه هم دوستی نداشتم…اصلا یادم نمیاد درخواست دوستی به کسی داده باشم…من همیشه عادت به تنهایی داشتم و رها عادت به شلوغی… بی خیال ، خدایا بازم شکرت .

واسه ناهار با رها رفتیم جیگر خوردیم . تو جیگر فروشی سیبیل به سیبیل مرد نشسته بود . رها موذب شده بود ولی من راحت رو صندلی لم دادم و جیگر و خشک گوشتم و می خوردم . اونم پشتشو کرده بود به مردها و غذاشو کامل میخورد….

غذا شو بس که با اشتها میخورد یهویی گفتم

_چقدر تو ظریفی رها…عاشقتم…

پقی زد زیر خنده و سرشو نزدیکم آورد

_دیوونه ما کُپ همیم !

_آره و لی تو خیلی معصومی رها . می دونی که خیلی دوست دارم

با همون دهن کرو کثیفش ، جلو اون همه مرد ماچم کرد

_ : منکه عاشقتم ، هلوی من…

با اینکه خنده ام گرفته بود ولی به هوای آقایونِ چشم چرونِ زن ندیده ، ابرویی بالا انداختم و گفتم

_ خب دیگه پاشو دِ فرار، الان اینا به جای جیگر ، مارو می خورن …

رها که انگار ترسیده بود کیفشو سریع برداشت و زدیم بیرون … تو راه برای اینکه از زیر زبون رها بکشم که از مامان اینا چه خبری داره ،

تو شوخی و خنده حرفمو زدم

_دلم برای مامان تنگ شده !

گل از گلش شکفت و با خوشحالی گفت

_ آره اونم دلش برات یه ذره شده ، دیروز گفت !

نمی خواستم سرش داد و دعوا راه بندازم ولی هر کاری کردم نتونستم جلوی اخم هامو بگیرم…بالا رفتن صدام از روی قصد نبود…

_ اِه ، پس می بینیش… کِیا ؟

با استرس آب دهنشو قورت داد و گفت : نه زیاد

_بابا رو چی ؟ می بینی ؟

_نه ، بیشتر بهم زنگ می زنه و حال و هوای تو رو ازم می پرسه …

زیر لب به تک تکشون ناسزا گفتم و راه افتادم….رها

دستپاچه دنبالم راه افتاد

_ آوا به خدا ، خود مامان ازم می خواد بهش سر بزنم . تقصیر من چیه خب . از اون ور بابا هم مدام از تو میپرسه . بیشتر وقت هایی ام که زنگ می زنه فقط حال تو رو می پرسه . تو که بابا رو دوست داشتی !!

جوابشو ندادم …. از عصبانیت پاهامو می کوبیدم به زمین ، رها هم دیگه تا خونه حرفی نزد.

اولین روز کاری…

وقتی رسیدم ساعت ده دقیقه به هشت بود . ده دقیقه پشت در منتظر موندم و بعد زنگ و زدم . درست سر ساعت 8

وقتی وارد خونه شدم ، مستخدم گفت : آقا و امیر ارسلان دارن صبحونه می خورن ، گفتن شما هم بیاید !

دنبال مستخدم راه افتادم . تو بالکن اون طرف خونه ، تو محیط سرسبزی که داشت مشغول خوردن صبحونه بودند . مجد تا رسیدم مقابلش ، از پشت میز بلند شد .

_سلام جناب مجد

_سلام خانوم ، بفرمایید

کنار امیر ارسلان نشستم . لیوان شیرشو سر کشید و با چشمکی که زد گفت

_ چطوری خوشگل !

بعضیا حرفا به دهن بچه ها زیادی گندس…امیرم از همون دسته بچه ها بود…خوشم نمی اومد کسی اینجور القابو واسم به کار ببره…حتی یه بچه…

_خوبم

با دست به میز اشاره کرد و گفت : صبحونه بخول…

مجد از روی صندلیش بلند شد…

_خب دیگه ، شما دوتا رو به خدا می سپارم

. بعد به طرف امیر رفت و کف دستاشونو بهم زدن…

_ بابایی ، دوستتو اذیت نکنی وگرنه اینهم مثل قبلی ها فرار می کنه !

فهمیدم که با حضرت فیل طرفم ! امیر صورت مجد و بوسید و با شیطنت گفت

_ نخیلم ، این خوشگله دوستش دالم !

مجد نگاهی به منکه از عصبانیت داشتم گر می گرفتم انداخت و با خنده خداحافظی کرد . تا مجد از ساختمون زد بیرون به امیر ارسلان که مثل این پسرای شر می موند ، زل زدم و با حالت بین شوخی و تهدید گفتم

_ ای پسره ی شیطون ، من خوشگلم یا تو ؟! با اون چشمات…

دلا شد و ناغافل دستم و که روی میز بود ،بوسید.

_ تو خوشگلی آوا جون !

با اینکه انتظار همچین رفتاری و از بچه به این کوچیکی نداشتم ، بغلش کردم و پشت سر هم صورتشو بوسیدم…

مادر بودن حس خوبیِ…

اما مادر من برای من مادری نکرد…

با هم به اتاقش رفتیم . دکوراسیون اتاقش خیلی شیک و بچه گونه بود . وسایل سفید – صورتی ، حتی کوچکترین لوازم اتاقش ترکیبی از این دورنگ ملیح و شاد بود .

مانتو و شالم و در آوردم . زیرش بلوز آستین کوتاه قرمز پوشیده بودم . امیرارسلان دو ساعت اول که وسایل اتاق و اسباب بازی هاشو بهم نشون می داد . بعد هم با ماشینش بازی کردیم . هر وقت از یه حرفم یا یه کارم خوشحال می شد می پرید تو بغلم و با اون لبای کوچیکش ماچم می کرد . کاراش برام خنده دار بود ….یاد حرف مجد سر میز افتادم . اینکه اینقدر مهربونه چطور پرستارهای قبلیش از دستش فرار کردن؟

_ببینم امیرارسلان نامدار ، چرا خاله قبلی ها از دستت فراری شدن ؟

گوشه ی لباسشو کرد تو دهنش و با شیطنت خودشو تکون داد . خنده هاش آخر شیطنت بود . با انگشت سبابه ام زدم نوک بینی اش

_جنابِ مجد کوچیک ، زبونتو موش خورده ؟

لباس و از تو دهنش کشیدم بیرون … روی تخت دراز کشید و در حالی که با دستاش ، پاهاشو می کشید ، گفت : اونالو دوس نداشتم . پُلو بودن ، با من اصلا بازی نمی کلدن ، هَمشَ آلایش می کلدن دِلِ علفان و بدُزدن

حرف زدنش اخر خنده بود . بلند شدم و کنارش روی تخت دراز کشیدم

_امیر ارسلان ، فکر نمی کنی پسر به این خوبی و مؤدبی زشت نیست باباشو با اسم کوچیک صدا کنه ؟!

به پهلو خوابید و گفت : تو لابطه منو علفان دخالت نکن خاله جون !

زدم زیر خنده و دوباره بغلش کردم . به اصرار خودش ، براش قصه گفتم . با اون چشمای درشتش بهم زل زده بود و دقیق به حرف هام گوش می داد. خوابش برد ،

از مستخدم که اسمش منصوره خانوم بود ، سراغ دستشویی و گرفتم که گفت تو اتاق خود امیرارسلان هست ! . مثل اینکه زیاد حق نداشتم تنهایی تو خونه بپلکم . چون نمازم که خوندم ، تو پذیرایی نگاهی به تابلوها و عکس ها انداختم که منصوره چارچشمی داشت منو می پایید .

واسه همینم برگشتم تو اتاق و روی زمین دراز کشیدم . یه خورده با رها پیامک بازی کردیم ، خونه ی سنا بود… . بهم گفت میرن شرکت علیرضا و یه کم دیرتر میاد .

از برخورد منصوره خانوم متوجه شدم که زیاد خوشش نمیاد سوال پیچش کنم . ولی تو مغزم پر سوال بود . اینکه مادر این بچه کجاست ؟ چرا جدا شدن ، مجد چیکارست ؟ دقیق چند سالشه …هرچند این سوالارم از سنا میتونستم بپرسم…

امیرارسلان وقتی بیدار شد باهم توی حیاط تو محوطه بازی ها ، یک ساعتی بازی کردیم تا معلم زبانش اومد …

بچه فسقلی معلم همه چی داره . خدا شانس بده ! ما پول رفت و برگشتمونم به زور از باباهه می گرفتیم بعد این !!

یاد حرف رها افتادم تا حرف از پسر یا مرد پولدار می شد می گفت : یارو زن نمی خواد؟!

بعد رفتن معلم زبان واسه امیر قصه گفتم! وای اگه رها بود از خنده روده بر می شد از بس که مسخره و مضحک تعریف می کردم . امیرم که اصلاً گوش نمی داد!

مجد ساعت 4:30 اومد . ذوق کردن امیرارسلان با دیدن مجد به نوع خودش واسه منی که دیگه پدرم و دوست نداشتم خیلی جالب بود !

_سلام خانوم ، خسته نباشی . روز اول چطور بود ؟

روی مبل نشستم و با لبخند گفتم : ممنون ، خوب بود

کتشو در آورد و داد مستخدمش : خوووب ؟!

با تعجب گفتم : آره دیگه ، پس چی ؟

امیرارسلان و بغل کرد و روی مبل رو به روم نشست و در حالی که از قلقلکی که امیر بهش میداد ، خنده اش گرفته بود ، گفت : اگه روز اول خوب بوده که از این به بعد ، بَد میشه !!

خیلی جدی گفتم : راستش یه کوچولو کسل کننده است !

فکر کنم توقع نداشت همچین حرفی بزنم ، چون امیرارسلان و که به گردنش آویزون شده بود و گذاشت روی مبل

_جداً ؟ چرا؟ شما که گفتی سابقه کار تو مهد کودک و دارید ؟ پسر منم به اندازه کافی با نمک و شیطون هست که …

حرفشو قطع کردم…منظورمو نفهمیده بود….

_اون تایم هایی که با امیرم و عرض نکردم جناب مجد ! زمانایی که معلم واسش میاد مثل امروز ، خب من حوصله ام سر می ره ! بعدم فکر می کنم که اجازه ندارم زیادی تو محوطه ی خونه راه برم … درسته ؟!

مکث طولانی کرد و گفت : نه ! ایرادی نداره …راحت باشید…در مورد معلم های امیر جانم میتونم ساعتشونو بندازم چهار به بعد که شما هم حوصلتون سر نره…خوبه؟

_ممنون…بهتر شد!

با رفتن مجد منم رفتم اتاق امیر تا کیف و بردارم و بردارم .

_ خاله دالی میلی ؟

صورتشو یه ماچ آبدار کردم

_ آره عزیزم . مراقب خودت باش تا فردا

_تو هم ملاقب باش !

_ چشمَ

از اتاق امیر اومدم بیرون… مجد با لباس راحتی جلوی تلوزیون نشسته بود…

_ با اجازه من برم !

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت : خواهش می کنم به سلامت….

امیر تا جلوی در حیاط با منصوره خانوم همرام اومد و ازم قول گرفت که فردا واسش کتاب قصه بیارم . واسه همینم سر راه رفتم و دو تا کتاب داستان خریدم .

وارد خونه که شدم بوی برنج به مشامم خورد…درو کامل نبسته بودم که صدای شاد رها تو گوشم پیچید…

_خسته نباشی عشقم…

خوشحالیشو دیدم…زورکی بعد این همه مسافتی که اومده بودم باید میخندیدم…

_ممنون…غذا چی داریم؟

بغلم کرد…میدونه به گردنم حساسمو باز بوسش میکنه…پسش زدم…

_نمیبینی خسته ام آویزونم شدی؟

لبو لوچه ی آویزونتر از خودشو جمع کرد و گفت

_یه شام خوشمزه گذشتم که واسم یه کاری کنی…

روی مبل ولو شدم …جلوم زانو زد…میدونه چجوری خرنگاهش میشم…

_موم خریدم امروز میریم حموم یه صفایی بهم بدی…باشه؟

از دست آوا و موهای تنش…

_مگه ح.ج.ل.ه کسی دعوت شدی که میخوای وقت منو بگیری بزک دوزک کنی؟

لبشو گاز گرفت و با یه حالت خنده داری گفت

_پناه بر خدا…این حرفا چیه؟…نخیرم…شاغل شدم! میخوام از فردا با انرژی برم سرکار…

_شاغل؟…کجا اونوقت؟

وقتی به چتری های جلوی پیشونیش دست کشیدم تازه فهمیدم هم موهاشو رنگ کرده هم ابروهاش…صورت سفید و خوش فرمش دلربا تر شده بود…

_بله…مردم واسه شرکت جناب شنگول چه به خودشون رسیدند…! حالا میتونم بپرسم حقوقت چقدره؟…چه ساعتی از روز باید بری و کی برمیگردی؟…واسه شام و نهار منکه اتفاقی نمی افته؟

چهار زانو روی زمین نشست و لب به شکایت باز کرد…

_چرا عادت داری ذوقمو کور کنی؟…از توام دعوت به کار کردن!…اما من همون موقع اوکی دادم…فعلا ماهی یه تومن…تازه این ماهو علی جلوتر داد …یه عالمه گوشت و مرغ خریدم..تازه آمپی فایرم که دلت میخواست برات خریدم…

انگشت اشارم میون دندونای تیزم له میشد …دلم میخواست داد بکشم…داد نه…جیغ…

_واسه چی اینجوری میکنی؟…بده بهم کار داده؟…بده دارم خرجمو درمیارم…

خندیدم…

_احمق…علیرضا فهمیده مستحقی حقوقه ماهتو جلوتر داده! پرت نکردی جلوش؟!

_وای آوا…تو چرا به علی بد بینی…حقوق همه رو جلوی خودم داد…خودش راست و حسینی گفت نصف حقوقارو خودش داده نصف دیگه اش محمد…مثل اینکه اونم یه جورایی شریک علیرضا شده…

_محمدم شریکه؟…پس چرا اون روز که رفتیم بیرون حرفی نزد؟

_مثل اینکه دخل و خرج علی کم بوده محمدم کمکش کرده…الان شصت به چهل شدن!

_میدونستم علی عرضه ی یه شرکت زدنم نداره…همیشه باید یکی باشه زیر بغلشو بگیره..خاک تو سرش…اسم خودشو گذاشته مرد…!

_وای آوا…به خدا تو باهمه پدرکشتگی داری…من همه جوره علیرضارو قبول دارم…بهتره هرکدوم خرج خودمونو دربیاریم! دیگه توام مجبور نیستی به خاطر من کار کنی…

زبون درازی خواهرم به خاطر علی بود…اونو بیشتر از من دوست داشت؟

_رها تو به خاطر علی با من اینجوری حرف میزنی؟

لحنم تند نبود…برعکس همیشه ام پر از بغض بود…به طرف آشپزخونه رفت و پشت به من رو به روی گاز ایستاد…جوابمو نداد…

مانتومو تا اتاق روی زمین کشیدم…

چقدر بد که رها نمیخنده…

چقدر بده که من پول ندارم…

چقدر بده که لباسای رها نو نیست…

چقدر بده که من دل نازکم!..

.چقدر بده که من تنهام…

لباس هامو از تنم کندم و به حموم رفتم…شستشوی خودم زیاد طول نکشید…بدنی که له شده بود شستشو نمیخواست…رها رو صدا زدم تا بیاد ..

دو سه بار صداش زدم جوابمو نداد…

دو سه بار از ته دلم ناله کردم اما نشنید..

دو سه بار زیر لب دعا کردم که بیاد و دوباره بخنده اما نیومد…

حوله پیچ تو اتاق نشسته بودم که اومد…تو چارچوب در ایستاده بود و با گریه نگاهم میکرد…

_آوا…منم دلم میخواد لباس مارکدار بپوشم…مثل سنا کاپشن یه تومنی تنم کنم که از سرما به خودم نلرزم…اصلا من دلم میخواد مثل پریسان هر روز یه مانتو بپوشم…چه اشکالی داره رنگ قاب گوشیم با لاک و انگشترم یکی باشه؟…چرا باید از هرچیزی که دوست دارم بگذرم که تو ناراحت نشی…؟! اگه پیش علیرضا باشم میتونم همه اینا رو باهم داشته باشم…

پاهاش لرزید و جلوی در نشست…گریه کرد و باز نالید…

با خودم فکر کردم چرا هیچوقت من دل نداشتم..چرا به فکر مانتو و لباس نیستم…چرا قاب گوشیم همیشه مشکی و باز دوسش دارم؟

چند باری که بابامو منو فرستاد براش مواد بگیرم بقیه پولشو بهش برنگردوندم تا داشته باشم …با بقیه اون پولا برای خودم جوراب و لباس میخریدم…بیشتر جوراب..پاهام خیلی یخ میکرد…برای من همه فصل ها زمستون بود…

راه تو خونه موندنو یاد گرفته بودم…البته یادم داد…بابامو میگم…یکی دوبار که رفته بود سراغ جنس مامورا دنبالش کرده بودن و اونم از خوشانسیش در رفته بود…دیگه هربار که زیادی خمار میشد با زبون دست و پاش حالیم میکرد اگه برم دنبال ساقیش میذاره شبو تو خونه بمونم…

اون موقع من پونزده سالم بود و درسم خیلی بهتر شده بود…فکر صبح های امتحانمو کردم که باید صبحونه گرم بخورم و تا دیروقت زیر نور چراغ اتاقم درس بخونم…فکر تاریکی پشت کاج هارو کردم…فکر خوابیدنای بی موقعم…

قبول کردم…

آدرس بهم داد…

بار اولی که رفتم چنتا مرد به افتخارم سوت کشیدن…! یکیشون که از اون بی وجدانای با انصاف بود شمارشو بهم داد و گفت از این به بعد هربار جنس خواستم زنگ بزنم تا یه جای دیگه همو ببینیم…میگفت اینجا جای دخترا نیست…راست میگفت…

چند باری رفتم سراغ همون مرد…

یه بارم هرمزو باهاش دیدم…جلوی من داشت از گودی ک.م.ر.م برای اون مرد میگفت…دلش برام تنگ شده بود…اینبار وعده پول و لباس داد…حتی یه بار بدون فیض بردن ازم به وعده اش عمل کرد …اومد خونمون و برام چند دست لباس و شلوار نو آورد…دروغ نگفتم اگه بگم چشمام برق افتاد…لبم به خنده باز شد…

خوشحال شدم چون درست یک روز قبل اون تولد بود…

هیچوقت اون روزی که تولد دعوات شده بودم یادم نمیره….

لباس نداشتم و تولد دعوت شده بودم…

منی که هیچ دوستی نداشتم تولد دعوت شده بودم…

لباسایی که هرمز برام خریده بود بردم تو اتاقم…

دونه دونه اشو پوشیدم…

ذوق مرگ شده بودم…

باورم نمیشد لباس نو دارم…

در اتاق زده شد و هرمز اومد داخل…پشت میزم پناه گرفتم و بابامو صدا زدم…خندید…گفت بابام از خوشی موادی که بهش دادم سنگکوب کرده…

تنها سر پناهم بابام بود…مردنش با نابودی منم یکی میشد…فکر جشن تولد فردام بودم…جشنی که لباس داشتم اما…

دوییدم تو هال…بابام روی زمین افتاده بود و از شدت خفگی کبود شده بود…میزدم به صورتم و جیغ میکشیدم…هرمز روی صندلی نشسته بود و سیگار دود میکرد…سرم داد میزد که جیغ جیغ نکنم…میگفت بابام خوب میشه اما…همینکه چنگ انداختن بابا روی زمین تموم شد همه جون منم از تنم رفت…خیره به شکم بابام بودم تا با تکونش باور کنم زندست…

سمتش رفتم تا بلندش کنم…زورم نمیرسید…

هرمز قهقه زد…

التماسش کردم…قول ازم گرفت…!

بالاسر بابام دکتر آورد…

همون شب…

همون شبم خونمون موند…تو اتاقم…

ابام اینقدر منگ و گیج بود که حتی صدای گریه هامو نمیشنید…

کارش باهام که تموم شد از اتاق بیرون اومدم…

بالاسر بابام تا صبح نشستم و گریه کردم…

با اون حالشم باز دهنش به بد و بیراه باز شد…

میگفت دم گوشش گریه نکنم…برم…

برم بیرون از خونه…برم پیش مامانمو بگم بابام چه حالیِ….

دیگه مقاومتی نمیکردم…هرمز مهربونتر شده بود…

با هربار دست درازیش جیبم پر از پول میشد و کشوی میزم پر لباس و خودکار و دفتر…

روپوش نو مدرسمو با اکراه تنم میکرد چون هرمز خریده بود…

کیف کولیِ پر خوراکیمو با اکراه دست میگرفتم چون هرمز خریده بود…

کفش هامو با اکراه روی زمین راه میکشیدم چون اون برام خریده بود…

به سختی نفس میکشیدم چون چند ماه بود که هرمز خونه ی ما میموند…

بابام براش مهم نبود یه دختر داره باهاشون زندگی میکنه…براش مهم نبود که وقتی از خونه میره بیرون و آخر شب میاد من با یه مرد غریبه تنهام…بعضی وقتا حس میکردم منو نمیبینه…صدامو نمیشنوه…واقعا دوسم نداشت…هیچ حسی جز تنفر به گریه هام نداشت…چند بار جلوی خود هرمز کتکم زد…میخواست راضیم کنه به ازدواج…ازدواج با مردی که چهل سال از خودم بزرگتر بود…

همسایه جدیدمون دلش برام سوخته بود…به بار که تو کوچه دیدتم بهم گفت کلید زیر زمینشونو میذاره لب دیوار حیاط بینمون…هروقت بابام اذیت کرد برم خونه اش…نمیشناختمش…فکر کردم اونم مثل هرمز…

یه شب بعد کتک هایی که از بابا خوردم…به خاطر اینکه شبش هرمز پیشم نخوابه از لبه بالکنمون روی دیوار حیاط رفتم…دیوار کوتاهی که بین خونه هامون بود…کلیدو دیدم..برداشتم و وارد خونه اش شدم…

چنتا پله کوچیک خورد تا رسیدم به زیر زمینش…اونجا پناه گرفتم…نصفه شب متوجه سر و صدایی از توی حیاط شدم…به مرزی رسیده بودم که برای نبودن کنار هرمز و بابام کنار هرکی بمونم!!

در زیرزمین باز شد و اون مرد با یه سینی اومد داخل…موهای بلندم چرب شده بود و بی رنگ و لعاب دورم ریخته شده بود…آرزو میکردم از همون موهای کثیف و بدن بدبوم خوشش بیاد و نگهم داره…ازم رابطه میخواست قبول میکردم…اما اون حتی نگاهمم نکرد…سرشو بلند نکرد…سینی و روی زمین گذاشت و گفت ” منتظرت بودم ”

سینی پر از غذای اون روزو هیچوقت یادم نمیره…

از اون شب به بعد میرفتم خونه اون مرد و هرمز بیخبر میموند چون همیشه آخرشب برمیگشت…دهن بابامم با پولایی که اون مرد میذات زیر سفره ی تو سینی میبستم…یه شب اون مرد با یه پیرزن مو سفید اومد پایین…هول برم داشته بودم…از خوشی زیادم داشتم تو زیرزمین میرقصیدم و سیگار میکشیدم…

خیلی خوشحال بودم که سرپناه پیدا کردم…اون پیرزن مهربون بود…فرشته بود…گفت که چند وقته بین همسایه ها چو افتاده که من با مردا رابطه دارم …نه از سر ناپاکی خودم…بلکه به خاطر بابام….

اون شب همه چیو گفتم…ریز به ریز…از مادرم گفتم که هر چند ماه یه بار بهم زنگ میزنه و شاید اندازه پنج دقیقه زودتر به دنیا اومدنم از رها باهام تلفنی حرف میزنه و بعدم بدون هیچ حس همدردی خداحافظی…

از بابام گفتم که منو کرده وسیله ی به تعویق انداختن قرض و بدهیش به هرمز…

از خودم گفتم …میخندیدم…آخه واسه من داشت گریه میکرد…خنده دار بود …هقهقاش…الله اکبر گفتناش…غش غش میخندیدم و با اشکای روی صورتم از رابطه ام با هرمز میگفتم…غش غش میخندیدم و شبایی که بین درختای ته کوچه آمار معتادای محلو درمیاوردم و براش تعریف میکردم…هقهق میزدم و از دوری خواهرم میگفتم…خجالت میکشیدم و زخمای تنمو نشونش میدادم…

رها هنوزم داشت گریه میکرد…من از صدای گریه هاش ناراحت میشدم…چهره ی خودمو میدیدم وقتی بابامو کشون کشون روی زمین میکشیدن و چنتا مرد درشت هیکل میبردن…با همه بدی هاش باز بابامو دوست داشتم…حتی اون روزی که برای همیشه ازش جدا شدم…

_چرا تو خونه ای باید زندگی کنیم که پول نداریم یه تخت بخریم؟ هان؟…چرا نمیتونیم هرشب برنج بخوریم؟؟؟ مگه قرن چند داریم زندگی میکنیم آوا؟؟…یه نگاه به خودمون بنداز؟ …ما داریم ادای خوب بودنو درمیاریم…تو هیچی نداری…اگه این مدرکم نداشتی نمیتونستی با این همه اعتماد به نفس کاذبت سر بلند کنی!! پریسان راست میگه…

خدا زد تو کمرت که ارشد قبول نشدی…با علیرضا و هرچی مرد کج رفتاری میکنی که بگی بی نیازی؟؟؟ …چرا نمیای پیش علیرضا کار کنی؟؟ ماهی دو میلیون چیِ ما نمیشه؟…چرا نمیای بریم خونه مجردی سنا زندگی کنیم؟…تو این بیقوله…تو این محله زندگی میکنیم که بگیم استقلال داریم؟…تف به این زندگی لعنتی…تف به من!

حرفای رها همون حرفایی بود که علیرضا و سنا بهم اولتیماتومشو داده بودند…بالاخره بعد این پنج سال باید به حرف می اومد…باید میگفت هرچی تو این مدت تو دلش نگه داشته و نگفته…

لباسامو پوشیدم…سرجاش نشسته بود و گریه میکرد…پالتو و شالشو از تو کمد کشیدم بیرون و پرت کردم جلوش…

_برو رها…برو از زندگیم…تو لیاقت نداری!

شالش روی سرش افتاده بود…با حرص کشیدش پایین و سرم داد زد…

_چی…میتونم بپرسم من لیاقت چیو ندارم؟

با آرامش جلوی آئینه نشستم…موهایی که بلندیش تا زیر گوشم میرسیدو شونه زدم…دوباره با صدای بلند ازم پرسید…

_رها تو لیاقت با من بودنو نداری…برو…برو پیشش سنا…برو پیش علیرضا که اینقدر سنگشو به سینه میزنی…مامانم هست…برو پیشش…خوب خرجت میکنه…کفش چرمه ته کمدتو دیدم…حداقل بابتش هفتصد هشتصد داده…برو دم پرش بهت حال بده…! من پول ندارم…هیچی ندارم…حق باتوئه…من فقط یه مدرک لیسانس دارم…همین…

از توی آئینه چشمای خیسشو دیدم…با اخم بهش خیره شدم…یکدفعه داد زدم…

_گم شو از خونه ی من بیرون…هرّی…

جمله ی همیشگی بابا…!! شاید با همون تن صدا…حالا اون جمله رو من به رها گفتم…رها برعکس من التماس نکرد…خواهش نکرد…زجه نزد…پالتوشو پوشید و با یه ساکی که خیلی زود آماده اش کرد و لوازم مورد نیازشو توش ریخت…. رفت…رها رفت…با یه دعوای ساده شروع شد…به چه دعوایی ختم شد!!

مهم من بودم که التماس نکردم…

هربار التماس کردم بدتر شد…

بابامو التماس کردم ازم گذشت…

هرمزو التماس کردم ازم رد شد…

مرد قد بلندو التماس کردم رفت…

اینبار التماس نکردم تا رها بمونه…

پس برمیگرده…نمیره…

میدونه چقدر تنهام…

میدونه من از تنهایی میترسم…

میدونه؟؟

چند ساعت از رفتن رها میگذشت و من کنار کپول اکسیژنم دراز کشید بودم…

چند ساعت از رفتن رها میگذشت و من کنار عکس های این چند سال غصه خوردم…

چند ساعت از رفتن قل کوچیکم میگذشت و من قلبم درد میکرد…

چند سال از رفتن مرد قد بلند میگذشت و من هر روز دلتنگتر میشم…

صدای زنگ گوشیم دراومد…صدای خس خس گلوم بلند تر بود…بازم ضعیف شده بودم..بازم برای نفس کشیدن به این دستگاه لعنتی وابسته شده بودم…

توی کیفم دنبال گوشیم گشتم تا بالاخره پیدا شد…

علیرضا…

صدامو صاف کردم…

با اینکه گریه نکرده بودم اما بغضی ام نداشتم…

من گریه هامو کردم..دیگه رفتن آدما حتی خواهرم نمیتونه اشکمو دربیاره…

_بله؟

_سلام…خوبی؟

این خوبی یعنی من میدونم چی شده و زنگ زدم ببینم زنده ای؟…چه ساده بود علیرضا…روزای سختمو ندیده بود…

بنده خدا فکر کرده بود من با این بادا مثل همون روزای میلرزم…

_خوبم علی…کاری داری؟

_با رها چرا دعوا کردی؟…برای چی بیرونش کردی؟ اونم این وقت شب؟

_به تو چه؟ تو چیکاره ای؟

_آوا؟؟

_مرض و آوا؟…زنگ زدی که چی؟…تقصیر تو بود؟…چه دلیلی داره پول نداری و شرکت زدی؟…واسه چی جلو جلو حقوقارو میدی؟…میخوای دهن منو آب بندازی؟…میخواستی رها رو به جونم بندازی؟…برو حال کن…تونستی ازم جداش کنی…ولی فکر اینو که من یه روزی نون خورت کنی از سرت بنداز بیرون…حالم از همه مردا بهم میخوره…حالم از تویی که پول داری ولی شرف نداری بهم میخوره…توام منو واسه…

حرفمو خوردم چون نفس بند اومد…علیرضا صداشو پایین آورد…فهمیده بود حالم خوش نیستا…فهمیده بود سپر انداختمو و باز رجز میخونم…

_آوا جان…من غلط کردم…به خدا نیتم خیر بود…گفتم رها دست از سرت برمیداره تو میتونی برای خودت زندگی کنی…به خدا نمیخواستم اذیتت کنم…الان خوبی؟

پره های بینیم بهم چسبیده بود…

گوشیو قطع کردم روی زمین انداختم…

دست به دیوار شدم تا خودمو به اسپریِ کنار میز رسوندم…

چند بار زدم…تلخ بود…خنک…من سردم بود…سرد…

***

_آوا..

_هووم

_هووم نه خانوم…بله! …

_جانم؟

_..

_چی میخواستی بگی؟

_میگی جانم زبونم قفل میکنه…نگو…به هیچکس…نه فقط برای اینکه به من بگی…نه…به هچیکس نگو…باشه؟

_چشم…

_آوا…

_ج…بله؟

_نفست راحت بالا و پایین میره؟…بهتر شدی؟…اومدم حالت خوب نبودا…مگه قول ندادی خوب شی…تو به من قول دادی دیگه به فکر گذشته ات نباشی…همه چی تموم شد…تو دیگه دوازده سالت نیست…تو الان یه خانومی…یه خانوم هجده ساله..حالا راستشو بگو خوبی یا ببرمت دکتر؟

_خوبم…ببین…

_…

_خوبم…نگرانت کردم…ببخش…

_من اگه کنارتم نباشم بازم نگرانتم…مگر زمانی که مطمئن بشم این نفس برای من میره و میاد…دیگه خیالم راحت میشه…

_باز داری مینویسی؟

_باز سر حرفو عوض کردی؟…

_…

_آره…نوشتم…میخوای بخونیش؟

_اوهوم….

_ به خدا گفته ام زحمت نکشد…نه نیازی به زلزله است نه نیازی به سونامی…همین که تو هستی..همینکه تو میخندی…بلاهای بزرگی اند که جهانم را با خاک یکی کرده اند…اما تو بازم بخند…بخند که دل من به خنده های تو خوش است…بخند که نفس من به امید نفس های تو راه گلو پیش میگیرد…بخند که جانم بسته به توست بانو

***

دوباره حرفای مرد قد بلند…باید محکم باشم…از پیشش رفتم تا پای خودم وایسم…

پای غرورم…پای بی نیازیم به هرکی جز خدا…

اینبار سنا زنگ زد…باز با اون میشد حرف زد…هربار میون دلخوریام پیداش میشد و با حق یا بی حق طرفمو میگرفت…

اما تو این دعوا اونم کم مقصر نبود…اون شیک میگشت و شیک زندگی میکرد…رها از اولم نسبت به زندگی سنا چشم و همچشمی کودکانه داشت…

_بگو سنا….

_سلام…گرد و خاک به پا کردی؟…درو بزن جلوی درم…!

_واسه چی اومدی؟…

_باز کن درو…

اسپری…کپسول اکسیژن…عکس ها…همه رو از روی زمین جمع کردم و ته کمدم انداختم…صورتمو آب زدم و در خونه رو زدم…

سیگار به دست تو راهرو وایساده بودم که سنا رسید…

با یه پیرهن دکلته که تا روی زانو می اومد و پالتوی دکمه باز که به لطف کلاهش موهاشو پوشونده بود…رنگ به رو نداشت…

معلوم نبود علیرضا بهش گفته بود یا آوا که خودشو به هول رسونده بود…

بغلم نکرد چون میدونست که وقتی اعصابم سرجاش نیست حوصله لوس بازی و روبوسی ندارم…

_خوبی تو؟

شونه ای بالا انداختم و راه اتاقو پیش گرفتم…

_میبینی که سنا جون…عالی ام…به لطف تو و پریسان…به لطف سامان و علیرضا…دستتون درد نکنه…

لحافو متکامو برداشتم و برگشتم تو پذیرایی دیدم گوشه آشپزخونه داره با تلفن حرف میزنه و آماره منو میده…

چپ چپ نگاهش کردم…

_به کی داری خبر مرگ منو میرسونی؟

گوشیو تو جیبش گذاشت و لیوان آب رو از روی میز برداشت…

_بیا یه لیوان آب بخور باز آمپر چسبوندی…

لیوانو به لبم چسبوند…یه قلپ خوردم.. هم چشماش سرخ بود و هم دهنش بوی …

_مهمونی بودی؟

_نه!

رنگ عوض کرد…مانتوشو درآورد و روی زمین انداخت…ایستاده نگاهش میکردم…بغض داشت…دستاش میلرزید…لحافو ازم گرفت و من باز خیره نگاهش میکردم…

_چته تو؟؟..

دو زانو روی زمین نشست…گریه اشو قبلا هم دیده بودم…هیچوقت با سوز گریه نمیکرد…بیشتر موقع ها اشکش اشک تمساح بود…

اما ایندفعه…سرشو پایین انداخته بود و گریه میکرد..با لیوان آبی دستم داده بود به شونه اش زدم…سربلند کرد…

_بخور…

تا سنا لیوان آبو سر بکشه منم روی زمین دراز کشیدم…اومد کنارم …چهار زانو نشست و باز بی صدا اشک ریخت…

ساعد دستمو روی چشمام گذاشتم…کم حوصله شده بودم…

_گریه نکن …بگو چه مرگته…اینوار مهمونی بودی که زود خودتو رسوندی؟…رها کجا رفت؟

_زنگ زد گفت رسیده خونه مادرش…من امشب پیشت بمونم؟…میترسم برم خونه!

سرمو روی متکا جابجا کردم تا سنا هم بتونه سرشو بذاره کنارم…زیر پتو مثل مار خزید و دستشو روی شکمم انداخت…

دلم برای اونم میسوخت…دختری که همیشه تنها بود…اونم یه جورایی مثل من و رها تصمیمی گرفته بود تنها زندگی کنه…هرچند خانواده اشم موافق بودند…

_مهمونی بودی نه؟

سرشو بهم نزدیک کرده بود…از بوی مشروبش بدم نیومد…

_آره…رها رو عصری که رسوندم رفت چالوس…دعوت بودم…

_کیا بودن؟

بغضش دم گوشم ترکید…چشمامو محکم روی هم فشار دادم تا سرش داد نزنم…

_نمیشناختمشون…

_تنها رفته بودی؟

_نه!

از اینکه باید سوالی بپرسم تا جواب درست بگیرم متنفر بودم…اما از یه طرفم میدونستم برای آروم کردن سنا باید از زیر زبونش حرف بکشم…

با اینکارم حداقل از فکر و خیال بی سرانجامم در می اومدم…

_با سامان بودی؟

فهمیدم سرشو از روی متکا برداشت و بهم نگاه کرد…به روی خودم نیاوردم اماخندیدم…

_تو از کجا میدونی؟…به خدا هیچکس نمیدونه…حتی رها…سامان بهت گفته؟

_سامان شماره منو نداره…

_پس کی؟

_خودم فهمیدم…الانم چشمام داره هم میاد…بخواب که صبح باید برم خونه مجد…

_آهان…باشه …شب بخیر..

میشد از رفتار سامان نسبت به سنا چیزهایی فهمید…قبل از اینکه سنا خوشش بیاد سامان دوسش داشت…

اینو از اون شبی فهمیدم که به سنا زنگ زدمو فهمیدم تو خونه بس که خورده داره هذیون میگه…

دست تنها بودم و به سامان که خونه اش نزدیک بود زنگ زدم…باهم رسیدیم خونه سنا…کلید داشتم…

همون لحظه که زودتر از من در اتاق سنا رو باز کرد به همه چی پی بردم…نگرانش بود…نگران اینکه کنار کسی…با کسی…روی تخت…

نفس آسوده ای که کشید و یادم نمیره…سرشو به دیوار تکیه داد و برای چند ثانیه بدون حتی لحظه ای پلک زدن به سنا خیره شد…

اینجور نگاه ها تنها یه معنی میده….به قول مرد قد بلند “آوا باید نگاه شناس بشه…بیخود میگه مهندس!…مهنس میخوای بشی که چی؟…”

ناراحتیمو بابت رفتار رها نباید نشون میدادم…حداقل جلوی غرور خودم شرمنده نمیشدم…حیف این همه زحمت…هرچند من عادت کرده بودم به این غرغرای مدام رها…ایندفعه زیادی جوش آوردم و اونم زیادی بهم احترام گذاشت…

صبح بی سر و صدا از خونه رفتم…سنا خواب بود چراغ موبایلش مدام روشن و خاموش میشد…

با ارسلان بیشتر بازی کردم و حرف زدیم..نیم وجب بچه خوب ازم حرف کشیده بود…تا به خودم وامدم دیدم از خواهرو مادر و حتی پدری که دوسش نداشتم به اندازه فهمش براش توضیح دادم…

_ولی من بابامو دوس دالم…مهلبونه…خوشگله…نه؟

بی حوصله عروسکشو بغلم گرفتم…خوابم می اومد…

_بابای تو مرد خوبیِ…اما بابای من…قرار نیست همه ی باباها خوب باشن…حتی مامانا!

پسر بچه ی حسود عروسکشو ازم گرفت و تو کمدش چپوند…ماشین بازیشو دستم داد…

_منم مامانمو دوس ندالم…مهلبون نیست اما خوشگله…!

باید عادت بکار بردن این کلمه رو از سرش مینداختم…مگه ملاک آدما به زشتی و زیباییشونه؟!

_امیرجان…میشه به جای خوشگله یه کلمه دیگه بگی؟…یا اصلا هیچی نگو…زشت و خوشگل چه فرقی باهم دارن…آدما همه یه شکلن…بستگی به زاویه نگاه کردن ما داره که اونا رو چجور میبینیم…

تا به خودم وامدم دیدم امیرارسلان گوشاشو گرفته و شروع کرده به جیغ زدن…

_مخم لفت…آوا بیا بازی…

بیچاره حق داشت…صبحم حسابی مخشو کار گرفته بودم…حرفای تو دلمو بهش میزدم و اونم جیغش میرفت هوا…

برای خونه رفتن عجله ای نداشتم…سنا بهم زنگ زده بود وگفته بود برگشته خونه اش…تنهایی حتی مردن هم بهم مزه نمیداد…

رفتن رها بهمم ریخته بود…

بلاتکلیف شده بودم برای زنده موندن…مرگ من دست خودم بود…

اینو چند بار به همه ثابت کردم..

از یه لنگه پا وایسادن اون دنیا نمیترسم…

هرچی باشه بهتر از این برزخه…

برزخی که راه به بهشت نداره…

گریه نکرده بودم اما از صبح چشمام میسوخت…

زجه نزده بودم اما ته گلوم میسوخت…

آوا منو به یه کاپشن یک میلیونی و یه تخت فروخت…! توقعی از خواهر نازک نارنجیم ندارم…بودن کنار مادرم و شوهرش توقعاتشو بالا برده بود…اما این خود رها بود که میخواست از مامان جدا بشه…بعد چند سال که دیدمش بهم گفت دیگه دوست نداره با مامان زندگی کنه و میخواد با من باشه…اونموقع رها فکر میکرد من با هرمز ازدواج کردم و ماشین زیر پام مهریه امه….

هیچوقت به رها توضیح ندادم…مدام میپرسید و من هیچی نمیگفتم…میگفت که همون موقع ها با مامان دنبالم اومده بودند و بابا بهشون گفته بوده ازدواج کردم…

به رها موقع دیدنش شناسنامه ی سفیدمو نشون دادم و بدون هیچ توضیحی بیشتر و کمتر گفتم این چند سال پیش کسی زندگی کردم که از پدر و مادرم بیشتر دوسم داشت…!! سراغ اون آدمو ازم گرفت…تا یه مدت پیله میکرد که نشونش بدم …

رها بدش نمی اومد بریم و پییش همون آدم دوست داشتنی زندگی کنیم…خوشحال شده بود وقتی پالتوی گرون قیمتو تنم دید…چند روز بعدش تو دومین دیدار گفتم که دیگه پیش اون آدم مهربون زندگی نمیکنمو میخوام جداگانه خونه اجاره کنم..وقتی ازم پرسید چرا و برای چی…بردمش سر یه قبری و گفتم اینه هاش…این همونی که من باهاش زندگی میکردم…میبینی یه هفته اس مرده…پیش آدم مرده میشه زندگی کرد؟؟

من حتی رهارو برای زندگی دعوت نکردم…بعد اینکه ماشینمو فروختم خونه اجاره کردم و آدرسشو به رها دادم…یه روز دم دمای غروب با یه چمدون اومد و برای همیشه موند…اوایل بد اخلاق بودم و کج خلق…دو دلیل داشت..دوری از مرد قد بلند و دلیل دیگه سرخوشی های غیر قابل تحمل رها…شاد بودنش ناراحتم میکرد…بهم برمیخورد…انگار همه زندگیمو اون بدهکارم بود…

کم کم عادت کردم…

به همه چی…

به همه دوری ها…

به همه نزدیکی ها…

یک ساعت از چهار گذشته بود و مجد هم برگشته بود…با یکی از دوستاش…دوستی که برای امیر خیلی عزیز بود…مدام میرفت پیش اونا و هرازگاهی که دلش برام تنگ میشد برمیگشت…

ساعت پنج و نیم بود و هوا داشت کم کم تاریک میشد…مانتومو تنم کردم و شالم رو بی قدی روی سرم انداختم…کاپشنمو پوشیدم و زیپشو بالا کشیدم…هنوز بیرون از خونه نرفته بودم اما سردم شده بود…سوز عجیبی خونه گرفته بود…!

امیر ارسلان که اومد تو اتاق صورتشو بوسیدم و گفتم که دارم میرم…

_امشبو بمون!

دوباره داشت با شیطنت حرف میزد…

_وروجک…درسته تو خونه کسی منتظرم نیست اما باید برم…مراقب خودت باش تا فردا…

دست کوچیکشو توی دستم گذاشت و باهم از اتاق بیرون اومدیم…صدای خنده های بابا عرفانشو میشنید و با ذوق میخندید…

_امیر امروز نمیخواد تا جلوی در بیای…برو پیش باباتو مهمونش…

دستمو بوسید و گفت

_نه میام…زود بلو که منم زود بلگلدم…

بی تعارف حرف راستو گفت…برای اینکه مزاحم مجد و مهمونش نشم به منصوره خانوم سپردم تا از مجد عذرخواهی کنه …امیرم مثل بار قبل تا جلوی در اومد….

عاشق این پرسه زدنام تو خیابونم…

چند ساعت راه رفتن…

پا درد آخر شب…

سرفه های خشک بی دلیل و یه بغل بغض نیمه شب…

یک هفته از رفتن رها میگذشت و هر روز که برمیگشتم خونه هم غذای داغش روی گاز بود و هم خونه ی مرتب سر جاش….!!

به سنا گفتم که بهش پیغام برسونه نه میخوام بیاد غذا درست کنه و نه میخوام خونمو مرتب کنه…دروغکی ام گفتم بهش بگه کلید خونه رو دارم عوض میکنم! محبت بیخودی نمیخواستم…محبت باید کنار احترام باشه…کنار علاقه….

بعضیا از روی خیر و کار ثواب محبت میکنند…اون آدما رو دوست دارم …بعضیام پشت همه محبت کردناشون یه هدفی دارند…مثل رها که میدونم به فکر روزییِ که مامان عملا بهش بگه باید برگرده پیشم …فکر اون روزارو میکنه که هر روز میاد خونه رو مرتب میکنه و غذا میذاره…

ادما پشت هرکاری که برات میکنند یه نیت و هدفی دارند…بعضیا خیر بعضیام شر…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 13

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x