رمان مرد قد بلند پارت 6

4.6
(14)

_کارا خوب پیش میره؟

به چهره ی مردونه اش خیره شدم…ته ریش روی صورتش سنش رو بالاتر برده بود…دگمه های لباسش رو تا زیر گلو بسته بود و موهاشو ساده بالا زده بود…موی سه سانتی بهش می اومد…شایدم رنگ تیره ی این کت و شلوار برازنده ترش کرده بود…چه میدونم…

_خداروشکر…الحمدالله به نسبت روزای اولش خیلی بهتر شده…الان دو تا پروژه گرفتیم…امروزم محمد و پریسان برای بستن قرار داد رفتند…اگه اونم جور بشه نونمون تو روغنه…

حس حسادت تو وجوم برانگیخته شد…اما با دیدن نگاه سنگین رها آب یخ کار خودش رو کرد…

صدای زنگ گوشیش دراومد و توی اتاقش رفت…وقتی در اتاقو بست با خنده رو به علیرضا که متوجه رفتار رها شده بود گفتم

_این طفلک از کی پیشتونه؟

به دربسته ی اتاق رها نگاه کرد و زمزمه کرد…

_از همون روز اول!!

تنها حرفی که تونستم بزنم این بود…

_ممنون که راست گفتی…

سری تکون داد و با صدای خنده های سنا هردو نگاه از هم گرفتیم…

_پاشو علیرضا…پاشو زنگ بزن غذا بیارن…من امروز حالم خوبه دو پرس میخورم…

صدای داد سامان بلند شد…

_آره بخور شبش همه رو پس بده…!!

خوشحال شدم بابت شب و روزی که کنار هم بودند!!

_بچه ها من باید برم…

سنا ساکت شد و علیرضا به حرف اومد…

_با اجازتون الان در این شرکتو قفل میکنم تا دیگه نتونی بری…بعد چند وقت دیدیمت زودم میخوای بری…به جون علی اگه بذارم…

_کار دارم …وگرنه خیلی دوست داشتم بمونم…باور کن…

_کار همیشه هست آوا خانوم…

در قفل کرد و رفت توی آشپزخونه…مسیر رفتنشو نگاه میکردم که دست سنا روی پام نشست…

_تو چرا گوشیت در دسترس نیست؟…میدونی چند بار زنگ زدم…با عرفان چه میکنی؟؟

شیطنت توی صداش منو یاد اخم های عرفان انداخت!!

_عرفان؟؟…اون برج زهرمار..خیلی ام پرو تشریف داره…اما من بلدم دمشو قیچی کنم…خیالت راحت!

سنا قهقه زد و گفت

_گوشیت چرا در دسترس نیست؟

_اتفاقا دو روزه خاموشِ…لابد وقتایی زنگ زده بودی که آنتن گوشیو پرونده بودم…از رها بگو…در چه حاله؟

همون عکس العمل علیرضا رو انجام داد…

_میبینی که…بلا نسبت خودت سگ! نمیشه باهاش حرف زد…این آخریم سر یه قضیه ای با پریسان دعواش شد! محمدم به جفتشون گفت دفعه دیگه تکرار بشه پرتشون میکنه بیرون!!

_چه خوب!!

_کلک نیش این علیرضارم باز کردیا…بیچاره خیلی دپ شده بود…دلم براش میسوخت..نمی اومدی حتما واسش آستین بالا میزدم…

شوخی های سرخوشانه ی سنا تو حالم بهبودی ایجاد نمیکرد…این تن…این جسم…این روح…دکتر خودش رو میخواست…

_سنا یه کاری کن تا پریسان نیومده علی بذاره برم…حوصله اونو ندارم…رهارم که میبینی…جون آوا…

اخماشو تو هم کشید و ابروهای پهنشو به رخ…

_گور بابای جفتشون…پدرسگا! گوشیتو بده بزنم به شارژ…

از اینکه بابام مورد ناسزاگویی های سنا قرار گرفت خوشحال شدم!

_مهربون اینو بگیر…ولی باید برم…برو کلیدو از علی بگیر…

سنارو راضی کردم اما چه فایده وقتی یک ربع بعد محمد و پریسان رسیدند…سلام و احوالپرسی سنگین پریسان رو بی جواب نذاشتم…به همون اندازه سرد و بی احساس برخورد کردم…اما محمد با روی باز سمتم اومد و دستمو به گرمی فشرد…شاید هرکس دیگه ای جز محمد بود باهاش دست نمیدادم…اما احترامی که میذاشت آدمو ملزم میکرد به پذیرفتن…

رها با اومدن پریسان جور دیگه ای برخورد کرد…چند باری کنارم اومد و برای چند لحظه ای کوتاه باهام همکلام شد…نمی دونستم محمد و علیرضا هر دو توی یه اتاق میمونن…تا وقتی که توی اتاقشون سرک کشیدم و دوتا میز رو به روی هم دیدم…

_خوشحالمون کردی آوا!

با صدای محمد تکون خوردم…ناغافل بود!

_ترسیدی؟

نزدیکی صورتش بهم این اجازه رو داد تا توی چشم های روشن و عسلی رنگش خیره بشم…خیانت کردم؟!

_یه خورده…فضولیم گل کرده بود بی اجازه اومدم داخل…

سمت میز دست راستی رفت و کیف پولش رو از جیب کتش درآورد…

_راحت باش…

میخواستم زود از اتاق بیرون برم اما احساس کردم اینطور درست نیست…نمیخواستم فکر کنه باهاش رودربایستی دارم یا هرچی…

_بیا یه نگاه به این مجله ها بنداز…

به سمت میزش میرفتم که سنا رو صدا زد…مجله ها رو ورق میزدم که گفت

_خانومی که زنگ زده بود واسه کار اومد؟!

قلبم توی دهنم اومد…ناخودآگاه نفس عمیق کشیدم و به صدای سنا گوش دادم…

_نه…میاد لابد…

تند تند مجله رو ورق میزدم …گر گرفته بودم…

_شمارشو دارم…زنگ میزنم بهش…گفته بودم صبح باید بیاد…

پس من با محمد حرف زده بودم…زیرچشمی نگاهش کردم…برگه کاغذی رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن…کمی نزدیک شدم…شماره موبایلم توی کاغذ نوشته شده بود…

بی هوا دستم رو روی کاغذ گذاشتم…نگاهم به در اتاق افتاد…سنا رفته بود…

_آوا؟!

نگاه پر ابهام محمد شرمنده ام کرد…کاغذ رو مچاله کردم و توی سطل آشغال کنار پام انداختم…تمام این مدت نگاه سنگین محمد رو حس میکردم…

_چرا اینکارو کردی؟

با تردید سرمو بالا آوردم…روز خار شدنم بود!!

_اون شماره منه! فکر نمیکردم اینجا شرکت شما باشه…یعنی راستش …اومدم اینجا تا استخدام بشم اما دیدم که شرکت تو و علیرضاست…حالا هم خواهش میکنم صداشو در نیار…آبروم میره!

دفتر روی میزشو با ضرب بست و گفت

_مسخره اس…آبروت با چی میره؟ اینکه پیش دوستات کار کنی؟

میترسیدم هرلحظه کسی بیاد توی اتاق و حرفامونو بشنوه…صدامو پایین آوردم تا شاید محمدم پیروی کنه…

_هرچی بوده فراموش کن…من دلم نمیخواد کنار پریسان یا حتی خواهری که دوست نداشتم اینجا کار کنه بمونمو همکار بشم…

به صندلیش تکیه داد و انگشت اشاره اشو روی لبش کشید…

_بازم میگم مسخره اس…جوکِ!! خجالت بکش دختر خوب…تو یه بچه ی هیجده ساله نیستی که اینطوری حرف میزنی…

دست و پام میلرزید…واهمه ی اینکه بقیه ام مثل محمد بفهمن دست از سرم برنمیداشت….

_خواهش میکنم محمد…

از پشت میزش بلند شد و به سمت در رفت…نفس راحتی کشیدم اما با صدای بسته شدن در قلبم ایستاد!

_بشین بگو ببینم تو با اینا چرا خونه یکی نیستی!

درمونده نگاهش کردم…گستاخانه به چشم هام خیره شده بود…

_ببین آوا بذار راستشو بگم…من از کارای پریسان و اون تزای مسخره اش اصلا راضی نیستم…به اندازه ایم که سر رشته دارم از گرایشتون طرح هاتو دیدم و میفهمم…تو کارت حرف نداره..حتی از علیرضام بهتره…رها خوب هست اما عالی نیست…سامان خوب هست اما پشتکار نداره…با دوتا ” نه ” شنیدن کلافه میشه و میزنه زیر همه چیز…سنا هم که…وقتی حالش خوبه حرفی تو کارش نیست و وقتی حالش بده همه چی خراب!…علیرضا دل رحمِ…باهاشون راه میاد…منم تو این شرکت سهم دارم…پولمم از سر راه نیاوردم…اما به خاطر مشغله های دیگه ام نمیتونم هر روز بیام اینجا و حضور غیاب کنم…همین علیرضا…سه روزه خواهر جنابعالی تشریف نیاورده بهش میگم واسه نمیگی بهش احتیاج داریم بیا …به من میگه گناه داره…تو زندگیش مشکل داره…دلش برای آوا تنگ شده و یه مشت خزعبل دیگه…

خبر خوشایندی بود…شنیدن دلتنگیِ خواهرم از زبون غریبه ها !!!

تکیه امو به میز داد و به قدم های کوتاه محمد چشم دوختم…از دست اون جماعت بی خیال چه دل پری داشت…

_سنا بدتر از خواهر تو…یه روز میاد سر و وضع نامرتب…چشمای سرخ و صورت کبود…!! یه روز میاد نیشش تا بناگوشش بازه و از دست خنده هاش واسمون آبرو نمیذاره…بهش میگم برو سر ساختمون فلان جا ببین اوضاش در چه حاله …بار رسیده یا نه …بهم میگه” من با این لباسام برم سر ساختمون”…راستم میگه…کفش ده سانتیشو تو چشم کدوم کارگر میخواد بکنه؟؟ پریسان فاجعست…مخصوصا وقتایی که با اون ناخن های بلندش برای من از آجر های سیمانی و فانتزی حرف میزنه!! یه بار فرستادمش دم یه ساختمون تا طراحی هارو به اوستا بده باورت نمیشه تا نیم ساعت بعد اومدنش داشت مانتوشو تو دستشویی میشست!! سامانم فقط باید دنبال پریسان بدوئه و گندکاری های خواهرشو جمع کنه…راستشو بگم؟!..به علیرضا گفتم بگه رها و پریسان …حتی سناهم دیگه نیان…آقا میگه” من روم نمیشه…درست نیست…زشته…همه چی درست میشه”…علیرضا نمیدونه که با حلوا حلوا کردن دهن شیرین نمیشه….

_حالا چرا فکر میکنی من با اونا فرق دارم؟

سرجاش ایستاد و نگاهم کرد…دقیق…شاید سرتا پا….زیر نگاه سنگینش حس بدی نداشتم…نمیدونم چرا…

_بابام خیلی از تو میگه…وقتی ام فهمید تو کمکمون نمیکنی خیلی ناراحت شد…گفت تو هم جنمشو داری هم جربزه اشو…خودمم بار اولی که دیدمت به همین نتیجه رسیدم…همه اینا از تو حساب میبرن…با یه خورده جدی تر بودنت همه ازت حرف شنوی پیدا میکنند…تو نبود من تو کنار علیرضا میتونی این شرکتو به یه جای قابل قبولی برسونی….مطمئنم…

در اتاق بی هوا باز شد…پریسان با تعجب نگاهشو بین منو محمد چرخوند …پوزخند همیشگی روی لب بد فرمش نشست و گفت

_غذارو آوردن…وقت کردید بیاید بخورید!!

به وضوح اخم های محمد رو میدیدم…اما پریسان عین خیالش هم نبود…پشتشو به جفتمون کرد و بی قید بیرون رفت…

باز هم زخمهام نیش و کنایه زدند بابت دوستای بانمکی که دورم دارم!!

_میبینی ترو خدا…انگار نه انگار نون خوره منه! بی شخصیت!…حیف که علیرضا سهم بیشتری از من داره وگرنه من میدونستم و این احمق!

بیش از حد عصبانی شده بود..تو همین چند دقیقه دور از تصوراتم ظاهر شده بود…حرف های محمد حرف های چند ماه قبل خودم بود!! تصوری که از دوستام داشتم و بهش ایمان داشتم…

_ببین محمد…منم مثل تو…بهتر بگم دقیقا مثل تو…نمیتونم اینجور رفتارها رو تحمل کنم…این شونه خالی کردنا ناراضی نگهم میداره…نمیخوام ناراحتت کنم اما جای هیچ پیشرفتیو برای این شرکت نمیبینم…مگه زمانی که خودت بیست و چهار ساعته بالای سر اینا بمونی و ازشون کار بکشی…خودتم میدونی که علیرضا تو رشته ی خودش خوب بود…حالا تو کارم فکر میکنم به اندازه ی یه مرد جنمشو داشته باشه…از سامان اطلاعی ندارم .درباره ی خواهر خودمم میتونم این قول بدم که بهتر میشه چون هم به حقوقش نیاز داره هم به تجربه اش…

_یعنی کمکی نمیکنی؟

_متاسفم…

_پس برای چی دنبال کار میگشتی؟

_کسی نمیدونه اما عذرم خواسته شد!

_باشه…بریم نهار؟

جلوی در استاد تا من اول خارج بشم و بعد خودش…

توی اشپزخونه یه میز شیش نفره گذاشته بودند…رها و سنا پشت میز نشسته بودن و پریسان هم کنار برادرش استاده بود…با اومدنم سر و صداشون بلند شد …زورکی لبخند زدن کاری برای من نداشت…خوب یاد گرفته بودم…شاید از کسی که هیچوقت لبخند فراموشش نمیشد…

علیرضا صندلی کنار خودش رو عقب داد و منم بی حرف نشستم…همهمه ی گپ و گفتشون برای سکوت این چند روزم زیادی پر سرو صدا به نظر می اومد…اونقدر درگیر فکر و خیال خودم و بدبختی های این روزام بودم که نفهمیدم کِی بشقابم پر از غذا شد و کی قاشق و چنگال دستم داد…بچه ها می گفتند و میخندید…مخاطبشون من بودم چون از اتفاقای این چند وقت کار برای کسی میگفتند که کنارشون نبود…نمیشنیدم…علاقه ای به شنیدن نداشتم…شاید اگر حرف ها از زبون رها زده میشد گوش دل میسپردم…اما سکوت خواهرم و خنده های محو کنج لبش غمگینم میکرد…

و من باز به این حرف رسیدم که وقتی مال یه دنیای دیگه باشی تو اتاق خوابت هم غریبی…چه برسه وسط قهقه های آدم هایی که دلشون یه ذره واسه خودشون تنگ نشده…میدونی؟؟ دنیا یه وقتایی هرکاریشم بکنی باز سفید نیست…حالا هی واسش خط و نشون بکش…هی صندلی پیدا کن بذار زیر پاهات که یه وجب دیگه به آسمون نزدیک بشی…

میدونی دردم چیِ؟؟!!

غــــــریبم…

زبون مورچه های این شهرو میفهمم اما باز غریبم…اونقدر زبونشونو میفهمم که میدونم چرا همیشه دست جمعی توی سرم حرکت میکنند…

غریبم چون یه آلبومی دارم که وقتی بازش میکنم جای خالی اونقدر داره که…

غریبم مثل چیزی که هستی و حق داری باشی اما بقیه باهاش مشکل دارند…

مثل درک تضاد وقتی همه زِر از تفاهم میزنند..

تقصیر شناسنامه ام که نبود…فقط واسه فهمیده شدن دنیارو اشتباه اومدم….

به سرم زده یه سنگ قبر بخرم با دو پرس گل اضافه…بشینمو یه دل سیر زار بزنم…تا هیچکس فکر نکنه گریه کردنم بی صاحابه…صاحاب که داره…اما دلش دست من نیست…

_آوا محمد راست میگه؟؟؟

با شنیدن صدای جیغ سنا و دیدن چشم های بهت زده ی همه بچه ها قفل کردم…تو عالم هپروت خودم چنان غرق بودم که متوجه حرفای بچه ها نشده بودم…

_چی؟

اینبار رها به حرف اومد…

_محمد میگه که بهش قول دادی بیای اینجا و باهامون کار کنی…راست میگه؟؟

با چشم های متعجب به صورت خندون محمد خیره شدم…لبخند زد و گفت

_قول دادی آوا…!! جلو بچه ها ضایعم نکن…درسته که یه هفته فرصت خواستی واسه فکر کردن اما راستش ازت خواستگاری نکردم که یه هفته وقت بخوای! الانم با دو تا قاشقی که خوردی نمک گیر منو علیرضا شدی…پس باید بیای…به کمکت واقعا احتیاج داریم…والسلام!

اولین عکس العملی که به چشمم اومد پریسان بود…از سر میز بلند شد و بهونه آورد که سیر شده..نمیدونم به اون چه دخلی داشت که اینطور رفتار کرد…یعنی تحمل من براش اینقدر سخت بود؟

رفتار های بعدی بهتر و بهتر بود…سنا از اونطرف میز بلند شد و طوری بغلم کرد که درد محسوسی روی سینه هام حس کردم…رها خنده ی پهنی روی لبش نشست و گونه ام رو کوتاه و نرم بوسید…سامان به افتخارم نوشابه باز کرد و با ادا اطوار برام توی لیوان ریخت…اما علیرضا…دمغ شده بود..برعکس خنده هاش!! صدایی که از خودش در میاورد بیشتر شبیه اعتراض بود تا خندیدن!! نمیدونم چرا محمد تو عمل انجام شده قرارم داد…شاید بودن توی شرکت هم برام سابقه کار میشد و هم پول اما بودن کنار پریسان یا حتی همین سنایی که محمد ازش شاکی بود کار منِ بی اعصاب و بد خلقم نبود…

_عالی شد…چقدر با آوا بهمون خوش بگذره …مگه نه رها؟

چنگالمو با حرص و شاید طمانینه توی کاهو های چینی فرو میبردم که رها با خنده گفت

_آره…منم خیالم راحت شد! این چند وقت دوری بدجور دلتنگم کرده بود ..حالا هر روز بیشتر و بیشتر میبینمش…! مگه نه؟

انگار قراری گذاشته بودن که آخر جمله هاشون مگه نه بذارن…

از بالای چشم هام هنوزم گه گداری به محمد نگاه میکردم…گرم صحبت با علیرضا و سامان بود…توجهی نمیکرد با اینکه میدونستم متوجه نگاه های سنگینم شده…

_هنوزم دو دلم…

همین حرفم باعث شد بحث های مردها تمام بشه و اونهام مثل رها و سنا نگاهم کنند..

محمد_میای آوا…ما توی اتاق حرفامونو زدیم…بهتره غذاتو بخوری که از دهن افتاد!

دوست نداشتم محمد از جانب من اینقدر راحت حرف بزنه…سرپایین انداختنه علیرضا بهمم ریخته بود…انگار ناراضی بود…

_علیرضام تو این شرکت سهم داره…حتی بیشتر از تو…دوست ندارم فقط از طرف یکدومتون دعوت به کار بشم…

همین جمله کافی بود تا علیرضا سریع واکنش نشون بده…

_آوا منکه هنوز در و تخته ی اینجا نصب نشده بود بهت گفتم بیا…حالا اینکه محمد راضیت کرده دمش گرم!! ماکه حرفمون برو نداشت…باز داداشمون تونست…الانم میتونم قسم بخورم کسی که از همه بیشتر بابت اومدنت خوشحال شده منم!..خیلی چیزا هست که فقط تو میدونی و من…درسته؟

باید این حرفارو میزد نه اینکه من بشنوم…بلکه بقیه به گوششون برسه که علیرضاهم اصرار میکرده!! هرچند چه فرقی میکرد؟؟؟…مهم اینه که من به خاطر بی پولیم…به خاطر بیکار شدنم کاری رو میخوام بکنم که بابتش خواهرمو منع کردم و بعدشم یه دعوای اساسی رو شروع…

_میتونم باهات تنها صحبت کنم؟

علیرضا از روی صندلیش بلند شد و چون درخواست از من بود بابتش از سنا و رها یا اون سامان بی خیال عذرخواهی کردم…

توی اتاقش دست به سینه به میز تکیه داده بود که درو بستم…مات نگاه سنگین و پر معنای پریسان شده بودم..موقع بستن در دیدم که بدجور بهم زل زده…یه جورایی داشت برام خط و نشون میکشید…

_کجایی آوا؟

به در تکیه دادم …

_علیرضا راستش…یه چیزی هست که باید بهت بگم…آخه…

_آوا…منو نیگا کن…فقط یه سوالمو جواب بده..چرا فکر کردی من ناراحت شدم؟؟

چقدر بده که جلوی بعضی از آدما نمیتونی بد باشی…

_آخه چون محمد اونجوری گفت گفتم شاید ناراحت شده باشی که چرا حرف اونو قبول کردم حرف تو رو نه!!

علیرضا داشت سمتم می اومد که تقه ای به در خورد..کنار رفتم و در باز شد..محمد عملا با نیش باز وارد اتاق شد…حالا جفتشون کنار هم ایستاده بودن و میخندیدند!!

_چیزی تو غذا بود؟

محمد جواب داد

_چطور؟

_بیخودی چرا میخندید؟

علیرضا صندلی ِ پشت میزشو به سمتم آروم هل داد و گفت

_بشین تا برات بگم…

نشستم…پا رو پا انداختم و محمد هم پشت میز خودش نشست…علیرضا چند قدم به سمتم اومد و همون خط قرمز همیشگیشو دید و ایستاد…

_خب…اول اینکه خوشحالم چون نقشمون گرفته!! راستش چند روز پیش با محمد که حرف میزدیم بهش گفتم بودن آوا از همه لحاظ به نفعمون میشه…امروزم که اومدی اولش فکر نمیکردم محمد دعوتت کرده باشه! سر غذا که اون حرفو زد و بعدشم که برام توضیح داد تو رو توی عمل انجام شده قرار داده…خنده ام داره که بالاخره محمد از پس تو یکی براومد…نه؟؟؟

بازم یه دروغ دیگه…اینبار من نگفته بودم..خود محمد یه جور دیگه با یه تیر دو نشون زده بود…بازم لبخند روی لبش بود و شاید خیالش راحت …منجلابی که خودم توش پا گذاشته بودم میدونستم روزای سختیو برام داره اما قبول کردم…شاید بعد یک ساعت حرف زدن و بحث کردن…کلنجار رفتن با هاشون فقط این نتیجه رو داد که یه سری قوانین ثابت برای بچه ها وضع کنن که بابتش منو با اونا درنندازن…حرفایی که شاید آخرش به نتایج خیلی خوب رسید…

_پس فردا صبح میبینیمت…

_باشه..فقط یه چیزی…دوست ندارم یه طوری جفتتون برخورد کنید که حسادت بقیه رو دنبال داشته باشه…منم مثل بقیه اشتباه میکنم دیر میام زود میرم یا هرچی…دوست دارم اگر اشتباهی میکنم جلوی بقیه بهم گوشرد کنید…این سوا کردنه…این یه ساعت تو اتاق با شما پچ پچ کردنه نباید دیگه تکرار بشه چون قرار نیست بین منو بقیه فرقی باشه…به هر حال اونا ارشد میخونن و از لحاظ علمی حتما از من بالاتر هستن…پس خواهشا کاری نکنید که من بیست و چهار ساعته مجبور به تحمل اخم و تخم بچه ها باشم…اوکی؟

محمد سرشو روی میز گذاشت و با صدای خوابالود گفت

_سرمو خوردی آوا…خسته ام کردی…میگن زنا خوب خوبشونم پرچونه اس!

نوبت علیرضا بود تا قول بده…مثل پسر بچه های تخس و شیطون نگاهم میکرد…

_من قول نمیدما…تو برای من با همه فرق داری!!

صدای تک خنده ی محمد و اخم روی صورت من باعث شد علیرضا دست به ته ریش صورتش بکشه و بگه…

_ببخشید…هرچی تو بگی…

نفسمو کلافه بیرون فرستادم که دوباره علیرضا گفت

_راستی کارت چی شد؟

به محمد نگاه کردم و از روی شرمندگی سر پایین انداختم…

_دیگه نمیرم…الانم میخوام برم خونه…کاری باری؟

وقتی بلند شدم جفتشون باهم گفتند…

_تا فردا…

دوباره خندیدند و من کلافه از این دوراهی پیش رو از اتاق بیرون رفتم…موقع خداحافظی با سنا و سامان رها اومد جلوی در.منتظر موند تا اون دوتا برن داخل….

_کاری داری؟

_میای فردا؟

_فکر کنم…

تو چشمام نگاه نمیکرد شاید یه نقطه ای روی چونه ام یا زیر گلو…

_هر روز باید نهارا خودمون بیاریم…من برات میارم…؟

کیفمو روی شونه ام جابجا کردم و برعکس اون جزء به جزء صورت بدون خالش رو از نظر گذروندم…

_نمیخواد بیاری…خودم یه کاریش میکنم…

_آخه تو که آشپزی بلد نیستی…من میارم دیگه…

_رها خیلی چیزا هست که تو نمیفهمی…مثلا اینکه دوست ندارم از نون اون مردک تو شکمم بریزم!! افتاد؟…

_تو منو دوست نداری نه؟؟

انتظار هر حرفی و داشتم تا بشنوم اما نه …

پایین مقنعه اشو کج کردم تا حرصشو دربیارمو و قیافه اشو مضحک کنم…عصبانی بودم اما باید خودمو کنترل میکردم…قرار بود توی این شرکت کار کنم…قرار بود با روی خوش همه اینا رو سرجاشون بشونم…با دعوا و جنجال خودمو خراب میکردم…

_برو گوشیمو از سنا بگیر…زده تو شارژ

مقنعه اشو صاف کرد و قطره اشک ریخته شده اش رو پس زد…

_بیخود گریه نکن رها…دعوای ما واسه خونه اس نه محیط کار…بخوای هر روز از این ادا اطوارا دربیاری به قرآن محمد دیگه نمیام…

با بغض سرشو خم کرد سمتم…گونه امو بوسید…طولانی…حس کردم صورتش داغه…خواهر تب کرده؟؟

_ببخشید…حالم خوش نیست هذیون میگم…دلم گرفته آوا…بیام امشب پیشت؟؟

آروم تو بغلم خزید…

آروم هق زد…

آروم غصه هاشو به جون خریدم…

آروم دستمو دور کمرش حلقه کردم …

زود بخشیدم!!

_گریه نکن…ماشالله مادرتو میبینی خوب زبون باز میکنی…اونموقع آوا آفتابه توالتتم نمیشه..حالام..

صدای بلند گریه اش باعث شد حرفمو قطع کنم و بیشتر به کمرش فشار بیارم…

_هیس…همه رو با خبر کن!

_حق با توئه…ببخشید خب…

_الانم ساعت تازه سه…تو باید تا پنج سرکارت باشی…من زودتر میرم خونه توام بعد ساعت کاریت میای…!! اومدی خونه نه حرفی از مامان…نه بابا…هیچی رها…نذار به خاطر یه مشت آدمای بی خاصیت بینمون کدورت بوجود بیاد…منم بزرگی میکنم رفتارای این چند وقتتو…دروغای ریز و درشتتو فعلا زیر سیبیلی رد میکنم…اما وای به حالت رها بفهمم بازم…

ازم فاصله گرفت و با پایین مقنعه اش اشکاشو پاک کرد…

_به جون تو دیگه حرفی ازشون نمیزنم…فقط میخوام پیشت باشم…دلم برات تنگ شده خواهر دو قلو…

بلد بود چیکار کنه تا زبونمو بند بیاره…ما طبق قرار معلوم باید شبیه هم میشدیم…انگاری که شدیم اما فقط ظاهرمون…باطنا من کجا و رها کجا؟؟

باید بازم باهاش اتمام حجت میکردم…رها گوشش بدهکار نبود..ادای آدمایی رو درمیاورد که میفهمه…

_من واقعا حالم بد میشه وقتی مامانو میبینم…تا دم مرگ میرم وقتی از بابا میگی…اینارم بفهمی دیگه من با تو مشکلی ندارم…

_باشه..به خدا دیگه هیچی نمیگم…اونشبم من بیخودی سنگ مامانو به سینه زدم…اصلا لیاقت اون همون شوهر بداخلاق و گند دماغش با اون دختره پر فیس و افاده اشِ …خودمو خودتو عشقه…مگه نه؟؟

مگه نه؟؟! مگه نه که رها خانوم باز با مادرم دعواش شده و سراغ منو گرفته؟؟

مگه نه که من باز شدم عروسک کوکی ِ خانوم که هربار دلش خواست باهام بازی کنه و هربار دلش خواست دورم بندازه؟

رفت تا گوشیمو بیاره…دوباره بغلم کرد…اما اینبار …حیف این دستا که دورش بگردن!!

_شب میام باشه؟

_اوهوم…

زیرلب خداحافظ گفتم و از پله ها پایین رفتم…

من برای بودن با رها قید خیلیارو زدم…! قید خیلی چیزارو…به خاطر بودن با رها ماشینی که کوهیار به نامم کرده بود فروختم…مریم کاراشو کرد…پولشم داد دستم تا برم!…اونکه از خداش بود…بازم همینکه اون روزا تو نبود کوهیار ماشینو از زیر پام در نیاورد جای شکرش باقیه…با اون پول خونه اجاره کردم…یه خورده باقیمانده اشو گذاشتم تو بانک و هرماه سود کمی بابتش ته جیبم رو گرفت…

نزدیک خونه توی یه پارکی نشستم تا باز فکرامو بریزم رو هم…اینکه تصمیم بگیرم چیکار کنم…با خودم..با رها…با کوهیار…یا حتی علیرضا…

رو به روی پارک یه مغازه ی بزرگ میز و تخت فروشی بود…یاد حرفای رها افتادم…میگفت چرا ما تخت نداریم…شاید کمرش درد میگرفت وقتایی که رو زمین میخوابید…

وسوسه شدم تا با قیمت تخت پشت شیشه اشو بپرسم…فروشنده گفت با تخفیف 180 تومن…با تشکش 250…

عرفان 300 هزار تومن به حسابم ریخته بود…نمیدونم چرا دلم میگفت برای رها بخرم…اما عقلم…جلوی این احساس لعنتی رو گرفت…تو راه خونه باز به خودم میگفتم حداقلش بابت اینکه حجت رو بر این دل بهونه گیر تموم کنم کاش میخریدمش…!! به این دل ثابت میکردم که حرف رها حرف تخت و مانتوی گرون و پالتوی چرم نیست…حرف اون چند سالی که کنار مادرم خورده و خوابیده…تو ناز و نعمت بزرگ شده…دل ِ دیگه…باور نمیکرد هرچی میگفتم…بهم میگفت تو بدبینی…بد دلی…رها با همه فرق میکنه…رها دوست داره…رها به خاطر تو گریه میکنه…بهم گفت بدجنس شدم..مغرور شدم..بی احساس شدم…اما منکه میدونستم خواهر من همون نازپروده ی مادرمه…مادری که بعد چند سال حاضر نشد آغوشش رو برای بچه اش باز کنه…همین الانشم چون با مادرم دعواش شده بود تصمیم گرفته بود پیش خواهرش بیاد…

کم نذاشته بودم براش…من به خاطر خواهر قید دانشگاهو زدم…به خاطر خواهر قید رتبه ی تک رقمی دانشگاه رو زدم…به خاطر خواهرم جلوی هر کس و ناکسی سرخم کردم و کار کردم تا درس بخونه…اونموقع مامان یه قرون پولم به رها نمیداد…واقعیتش اینه که بعضی وقتا ته دلم میگفتم کاش رها پول کیف و کفششو از مامان بگیره…اما یا رها بهش نمیگفت یا اون پولی نمیداد..همه خرج و مخارجج پای خودم بود..حتی پول قبض تلفن..پول بلیط اتوبوس…من فقط پولم نمیرسید به تخت خریدن و ماشین ظرفشویی خریدن…پولم نمیرسید به ریخت و پاشای رها خانوم…همین!

مرد قد بلند…-

ببین عرفان وای به حالت امروز نبینمش…یه کاری میکنم که…

_خون خودتو کثیف نکن دکی…منِ احمق گفتم دختره به خاطر پولشم شده دست به التماس میشه بعدم من شرط میذارم براش تا برام بگه…

_میتونم بپرسم چیو؟

_اینکه بین تو و اون دختر چی بوده؟

_تو زبون آدمیزاد نمیفهمی؟ میگم دکترش بودم…باهاش پنج سال زندگی کردم…دیگه چی میخوای بدونی لعنتی؟

_اینو صد بار گفتی…بگو چش بوده …این مهمه…واسه یه افسردگی پنج سال نون خورت شده بود؟ بگو کلک!

تلفن رو از گوش داغ شده ام فاصله دادم و نفسی گرفتم…دوباره به کوچه نگاه کردم …هیچ خبری از آوا نبود..

_عرفان دعا کن یا تلفنمو جواب بده یا ببینمش …وگرنه میدونی قاطی کنم هیشکی جلودارم نیست…

سرخوشانه خندید…

_نترسون منو…تو فعلا خودتو کنترل کن دیدیش صدات نلرزه…حالا واسه چی رفتی دم خونه اش…بدتر میشه ها..میبینتت سگ میشه…

_عرفان به خداوندی ِ خدا ببینمت بچه بابام نیستم یه دونه تو گوشت نزنم…احمق!

خنده هاش بدجور بهمم میریخت…اون لحظه آرزو میکردم دم دستم بود تا از خجالتش در می اومدم…

_جوون…تو منو لمس کن حالا میخوای کتک بزن یا…

_خفه شو روانی…باز حالت خوب نیست نه؟؟

لحن حرف زدنش عوض شد…

_نخیر…پاشو بیا این توله ی منو ببر …باز میاد تو اتاقم عر میزنه…مهمون دارم…

_عرفان با زندگی این بچه بازی نکن…کی میخوای این کاراتو تموم کنی…چرا با نگار دوباره شروع نمیکنی؟

_ما باهم نمیسازیم…

_از بس منم منم میکنید…تو زندگی یکیتون باید نیم من بشه…

_ببین من خرمنم بشم بی فایدست…پاشو بیا اینو ببر وگرنه میبرم خونه ات میذارمشا..میدونی که از تنهایی میترسه…

_تو روحت عرفان…بده منصوره خانوم نگهش داره…

_دکش کردم بابا…

_الان راه می افتم…نبرش خودم میام دنبال بچه..بذار بخوابه بردمش خونه بیدار شه…

_کوهیار این تبم داره ها…بردمش تو حموم آب سرد ریختم روش ولی باز داغه…مثل خودم شده بچه ام…

قهقه ی خنده هاش نشون میداد این ضدحال به بدترین حالش رسیده…

_عرفان یه فنجون قهوه بخور بهتر بشی…اون بچه میترسه وقتی تو مست میکنی…اذیتش نکن تا بیام…

صدای گریه ی امیر ارسلان توی گوشی پیچید و بعدم صدای بوق ممتد…

دوباره به در خونه نگاه کردم و بعدم ابتدا و انتهای کوچه ی باریک…همسایشون گفت صبح رفته بیرون…هرجایی بود باید تا الان برمیگشت خونه…

سوار ماشین شدم و بخاری رو روشن کردم…سردم شده بود…سوزِ بدی داشت روزای آخر زمستون…

نزدیکای خونه عرفان که شدم به گوشیش زنگ زدم تا امیرو بیاره پایین…اما بهم گفت خودم برم داخل …

یقه ی کتم رو بالا کشیدم و لحاف کوچیک امیرارسلانو که همیشه پشت ماشینم بود برداشتم…مطمئنا بچه این موقع خواب بود وگرنه این عرفانی که من میشناسم میگفت “وایسا خودش میاد”

در ورودی خونه رو باز کردم و عرفان رو صدا زدم…بوی عطر گرم زنونه توی مخاطم پیچید…حتی مایل نبودم بوی عطر اون زن رو به شش هام وارد کنم…نفسمو با صدا بیرون فرستادم …

_کوهیار بیا تو اتاقشه…

با اکراه پا داخل گذاشتم…دیدن اون زن با وضع نامناسب لباسش…با آرایش پر رنگ و وحشتناکش حالم رو دگرگون کرد…به محض دیدنم بلند شد و سلام کرد…عرفان سرش رو به مبل تکیه داده بود و انگشتای دست راستشو روی چشم هاش فشار میداد…

جواب سلام اون زن رو زیر لب دادم و از کنارشون رد شدم…امیر ارسلانو لای اون پتوی تیره رنگ و شاید کهنه اش پیچیدم و بیرون زدم…

حالم از خودم بهم میخورد!! از خودی که اینچنین گاهی در منم خودنمایی میکرد…اما من مثل عرفان نبودم…دست و پا زدن توی این منجلاب ویرونی ترین پایانی بود که میشه انتخاب کرد…من اهل سقوط نبودم…

امیرو روی صندلی خوابوندم و سوار ماشین شدم…تو راه خونه شماره موبایل اوا رو گرفتم…وقتی بوق خورد اولش فکر کردم شاید اشتباه گرفتم…اما خودش جواب داد…

_بله؟

زبونم توی دهنم نمیچرخید…پشت فرمون نمیتونستم حرف بزنم…ماشینو گوشه ای نگه داشتم و سریع پیاده شدم…

_سلام…کوهیارم …

منتظر موندم تا بینم قطع میکنه یا حرف میزنه…صدای نفساشو میشنیدم…

_سلام…

با خیال آسوده به ماشین تکیه دادم و نفسی تازه کردم…

_ تو که منو بازم نگران کردی…دو روزه گوشیت خاموشه…هیچوقت برات مهم نبود از خودت بهم خبر بدی…گوشی میذاشتم تو کیف مدرسه ات میگفتم زنگ تفریحا بهم یه زنگ بزن…زنگ که نمیزدی هیچ…گوشیتم خاموش میکردی…حالام داری یه جور دیگه اذیتم میکنی…این رسمش نیست آوا…کاش توام عوض شده بودی…

همه دلتنگیام…همه گلایه هام از پشت تلفن گفتنی بود و بس…سرسختی نگاهش…سردی کلامش بدجور قلافم میکرد…

_هستی آوا؟

صدای بغض آلودش توی گوشم پیچید…

_هر روز صبح موقع رفتن سر کلاس چشمم به برگه های روی تابلوی راهرو می افتاد…زده بودن آوردن تلفن همراه ممنوع…دانش آموزانی که تلفن همراه داشته باشن دو نمره از نمره انضباطشون کم میشه یه روزم اخراج میشن…خو منم هر روز قبل از کلاس گوشیو خاموش میکردم و میذاشتم تو جورابم…همین!

با نوک کفشم سنگ ریز جلوی پامو به گوشه ای هدایت کردم…خنده روی لب هام نشست…پس یادش بود!

-همین؟…مگه فقط این بود…؟ وقتایی ام که تو خونه میموندی و من میرفتم بیرون جواب تلفنامو نمیدادی…چرا؟

_دوست ندارم پشت تلفن با کسی حرف بزنم…!

_با کسی یا فقط من؟

_قرار بو دیگه همو نبینیم…مگه نه؟

_من قول ندادم اما به خواست خودت حرفی نمیزنم…فقط بابت عرفان …اون به غلط کردن افتاده…فکر میکرده اگه بگه نیا توام التماسش میکنی …اونم مجبورت میکنه بگی بین منو تو چی بوده…حالا هم منصرف شده…برگرد سرکارت…از همین فردا!

_کار پیدا کردم…ممنون!

_دو روزه کار پیدا کردی؟

_اوهووم…

حرفی نزدم تا خودش خیلی زود گفت

_منظورم آره است…

کم جون خندیدم و سرتکون دادم…

_مطمئن باشم آوا؟

_آره…منکه بهت دروغ نمیگم…

_باشه…هرجور راحتی…

_کاری نداری؟

کار که داشتم…کار که نه…دلم لک زده واسه روزایی که با ماشین میرفتیم بیرون و به قول خودت “شبگردی” مون شروع میشد…بدتر از اون واسه روزایی که اونقدر باهم گرم حرف میشدیم که یادمون میرفت باید برای زنده موندنمون غذا هم بخوریم! همه اون روزا بکنار…حرفم نمیآد…دلم میخواد دو تا لیوان نسکافه دستمون بگیریم و بریم تو بالکن خونه بشینیم…حرف نزنیما…فقط همو نگاه کنیم…

خیلی حرف داشتم واسه زدن اما باز تو رو به همه ی خودم ترجیح دادم…

_نه…

_ …خدافظ

پنج سال دوری یعنی پنج سال ندیدن…نشنیدن…حرف نزدن…فراموش کردن…حق داشت دیگه مثل روزای آخر باهام نباشه…کو اون دختری که مرد بودنم رو هر روز به رخم میکشید…برعکس این روزا حس مرد بی خاصیت رو دارم…مردی که برای تو به اندازه یک کلام بیشتر حرف زدن ارزش نداشت…تقصیر تو نیست…

از وقتی یادمه همه باهام مثل تو تاکردن…خواهرم…فرهاد…من برای با تو بودن از همه گذشتم…اومدم که کنارت باشم اما درست زمانی که تو برای همیشه رفته بودی…

خیلی معرفتی…مرد نیستی اما باید بگم خیلی ام نامردی…تلافی چیو سرمن داری خالی میکنی نمیدونم اما تو بدون که تو این چند سال روزی نبود که به فکرت نباشم …یاد اولین روزی که پا به خونه ام گذاشتی…خجالت زده پایین مبل نشستی و سر به زیر فقط جلوتو نگاه کردی…انگشتاتو توی هم قفل کرده بودی …باهات حرف میزدم و تو یه کلام جواب نمیدادی…نزدیکت که شدم ترسیدی و عقب رفتی…اون لحظه با خودم گفتم هرچقدر باهات صمیمی تر رفتار کنم توام راحت تر برخورد میکنی..از همون فاصله چند قدمی صدات زدم و با خنده گفتم” پاشو بریم اتاقتو ببینیم”…بلند شدی و پشت سرم راه اومدی…در اتاقتو که باز کردم با ذوق دستاتو بهم زدی و گفتی” وای چه خوشگله”…

آره دختر کوچولو…خوشگل بود..با اینکه در عرض یه هفته رنگ شده بود اما خوب به نظر میرسید هرچند نه اونقدر خوب که تو بابتش به روی من خندیدی و تشکر کردی…رنگ سبز رو دوست داشتی چون همیشه مداد رنگی سبز رنگت زودتر از بقیه کوتاه و کوتاه تر میشد…تخت چوبی رنگتم دوست داشتی چون همیشه به میز کنار اتاقت ترجیحش میدادی…بهت میگفتم میخوای درس بخونی پشت میز بشین توام جوابمو میدادی که” تو مدرسه به اندازه کافی پشت میز میشینم..”.

یادت رفته روزایی رو که برام بلبل زبونی میکردی ! چند ماه اول رو که خوب یادته؟…همون روزا که صبح ها سر میز صبحونه یه کلام حرف نمیزدی و تا دم مدرسه کتاب هاتو ورق میزدی…یا همون روزایی رو که میرسوندمت خونه و میرفتم مطب…جواب تلفنمو که نمیدادی…می اومدمم خونه هرچقدر من پرحرفی میکردم تو خیلی کوتاه و مختصر جوابمو میدادی…بعضی وقتا حس میکردم خیلی بی نمک میشدم که تو با اخم نگاهم میکرد…دست به ضایع کردنت خوب بود…می اومدم شبا تو اتاقت تا بهت شب بخیر بگم تو بی خیال لحافتو روی سرت میکشیدی و جوابمم نمیدادی…شاید تقصیر مریم بود…تو بد شرایطی تنهام گذاشت…مجبور بودم خودم همه کاراتو انجام بدم…خرید لباس هات…کیف و کفشت…لوازم بهداشتیت…توی کمدت میذاشتم و به تو میگفتم “مریم برات یه سری چیز میز آورد گفت میذاره تو کمدت”…مریم دیر به دیر بهت سر میزد و تو گه گداری سراغشو ازم میگرفتی…دیگه نمیبردت حموم و تو مجبور میشدی خودت بری…خودت بری و در حمومو نیمه باز بذاری و زودم بیای بیرون…میترسی و فقط همون چند دقیقه ای که دوش گرفتنت طول میکشید باهام حرف میزدی تا ترستو کمتر کنی…می اومدی بیرون و موهای بلندتو با حوله برات میپیچیدم…اوایل ازم فرار میکردی…یه جا میشستم تو فاصله میگرفتی…نمیذاشتی حتی موقع برداشتن دفتر کتابت از روی زمین دستم به دستت بخوره…مراعات میکردم..نه اینکه میخواستم لمست کنم نه…دوست داشتم این فاصله ی بینمون برداشته بشه تا بتونم بیشتر کمکت کنم…یادم نیست چه ماهی بود…همون روزی که با مریم تو خونه دعوام شد…! فکر میکردم تو خوابی و راحت گذاشتم حرفاشو بزنه…

میدونستم دلش از چی پرِ و گذاشتم بهونه های الکیشو به زبون بیاره…مدام از تو میگفت و باوری که به اونم سرایت کرده بود…نمی دونم چطور دلش می اومد بگه تو دختر پاکی نیستی…! میگفت دیگه حموم نمیبرتت چون حس بدی بهش دست میده وقتی روی تنت دست میکشه! گفت رابطه هات به میل خودت بوده و ما بیخود برای تو دل میسوزونیم…به منم گفت

” تو دلت به حال اون چشمای رنگی و اون موهاش سوخته..مردید دیگه…درد همه اتون یکیِ”.

احمقانه حرف میزد و من بی اهمیت میخندیدم…اما چند دقیقه بعد تو با دوتا دست موی بافته شده توی دستت و چشمای خیست اومدی!

اومدی و من مبهوت موهای قیچی شده نگاهت کردم…جلوی مریم نشستی و سرتو گذاشتی روی پاهاش…موهایی بافته شده ی صبحت حالا کوتاه شده بودن…مریمم مثل من…چشم از موهات بر نمیداشت…بغضت باز شد …

کنار شومینه نشستم و نگاهت کردم…چشم باز نکردی…پلک هاتو روی هم فشار میدادی و اشک میریختی…مریم نوازشت نکرد…صدات زدم و تو چشم باز کردی…سرتو بلند کردی و به صورت مریم نگاه کردی…با گریه گفتی…از دلیلت برای حموم نرفتن…از اول همه چیو به زبون آوردی…یادمه…بگم برات؟

“مریم جون به خدا من نمیخواستم هرمز بهم دست بزنه…ولی میدونی چیِ؟ بابام که از خونه بیرونم کرد هوا خیلی سرد بود…میتونستم مثل هرشب تحمل کنم اما هرمز بهم گفت برم خونه اش تا گرم بشم..آخه وقتی بهم گفت شومینه دارن عکسشم نشونم داد…خیلی خوب بود..باورت میشه گرمم شد وقتی اون عکسو دیدم؟…بعدش منو برد خونه اش…بهم غذا داد…جلوی شومینه که بودم دورم لحاف انداخت…همه چی خوب بود…چشمام داشت سنگین میشد که…”

اینجا همون قسمتی از حرفاته که برگشتی به من نگاه کردی و با صدای پایینتری رو به مریم گفتی

“بردتم تو حموم تا خودمو بشورم..منم سرش هی جیغ کشیدم گفتم میخوام برم خونمون…بعد اونم منو بلند کرد چسبوند به دیوار…شیر دوش و باز کرد و آب سرد روم ریخت…از خونه اش بیرونم کرد اما به خدا نتونستم سه قدم بیشتر راه برم…یخ زدم…بارون و برف باهم می اومد…هوا خیلی سرد بود…به جون آوا راست میگم…نفسم بالا نمی اومد ..قلبم دیگه نمیزد…بدنم شل شد و نشستم روی زمین…من میترسیدم از مردن…”

هق زدی…با صدای بلند خداتو صدا زدی و دوباره سر روی پاهای مریم گذاشتی…صورت مریمو نمیدیدم چون رو برگردونده بود…دوباره با گریه گفتی…

“رفتم خونه اش…اولش التماسش کردم…گفتم بذار یه امشب خونه ات بمونم دیگه نمیام…حرفمو گوش نداد…لباسامو…من خیلی گریه کردم…التماسش کردم…دست و پا زد مریمی…ولی اون خیلی خوشحال بود…من خیلی ترسیدم …اون خیلی شیر شد…من خیلی مُردم…”

لرزش شونه های مریم رو دیدم اما بازم بهت بی تفاوت موند…توباز گفتی…از بار دوم…بار سوم…بار چهارم…از زجری که کشیده بودی و دردی که تحمل کرده بودی گاهی صداتو پایین میاوردی و گاهی داد میزدی…

انگشت اشارتو جلوی صورت مریم بردی و مریم بی هوا بلند شد…تو از پشت روی زمین افتادی و من سمتت دوییدم…

اولین باری که بغلت کردم یادت هست؟…شاید فقط چند ثانیه طول کشید تا خودتو ازم دور کردی و راه اتاقتو پیش گرفتی…من موندم و دوتا موی بافت شده ی خرمایی…من موندم و اولین حس شیرین با تو بودن…من بودم و نبضی که به یمن وجودت غمگین میزد…

مریم رفت …همون روز تو با من قهر کردی!

اوضاع بدتر شد…دیگه حتی یه کلام هم حرف نمیزدی…گاهی فاصله میگرفتی و گاهی نرم تر رفتار میکردی…بعضی اوقات از مدرسه و دوستات میگفتی و بعضی وقتا از من میخواستی برات کمتر حرف بزنم تا بیشتر درس بخونی…به ساز دلت رقصیدم بانو…اما تو…هر روز وابسته ترم میکردی…تو…تویی که اون سال ها دختر بچه ی تخسی بودی که هر روز صبح فقط “سلام ” میگفتی و تا شب گاهی یه “شب بخیر”…

راحت حرف بزنیم؟؟…میشه بگم حال خودم آشوب شد تا حال تو خوب شد؟ میشه بگم توی خودم شکستم تا وصله های دلت رو بهم بچسبونم؟..میشه بگم برای داشتنت همه ی داشته و نداشته هام رو به باد دادم؟…دلخور نمیشی بانوی خاکستری من اگه بگم چقدر سرد شدم تا گرمای وجودت رو به تنت برگردونم؟

برای تعطیلات عید سال اول کجا رفتیم؟

یادت نیست؟…امان از دست بی حواسی های تو..ویلای جنگلی عماد یادت هست؟..قرارمون لب دریا بود اما نمیدونم چرا منصرف شدم و تصمیم گرفتم ویلای جنگلی دوستم رو بهت نشون بدم…ذوق و شورت رو یادم هست…همینکه آتیش روشن کردن رو بهم یاد دادی! با خنده گقتی کار هرشب بوده وقتی از خونه بیرون میرفتی…میخندیدی و میگفتی کاج های اون منطقه رو تو دونه دونه برای هرشبت سوزوندی…میخندیدم و به روی خودم نمی آوردم هر خاطره ای که میخواد از ذهن تو پاک بشه درست تو ذهن من جا خوش میکنه…

یادت هست؟ وقتی لحاف ضخیم رو روی زمین انداختم نگاهت رنگ باخت؟…دستات لرزید؟…به من من افتادی…یه گوشه نشستی؟ یادت هست به روی خودم نیاوردم و چراغ نفتی رو بالای سرت گذاشتم؟…بهت گفتم ” من بیرونم…هروقت کاری داشتی صدام بزن…شبت بخیر آوا خانوم ِ گل”

درو باز نکرده بودم که یهویی گفتی ” کجا میخوابی؟”

نگاهت نکردم تا بیشتر از این نترسی…با همه حس های خوبی که گاهی حس میکردم بهم داری اما بعضی روزا…بعضی لحظه ها بدجور فرار میکردی از من و این تن…

بهت گفتم “میخوام بیرون راه برم…هروقتم خوابم بگیره تو ماشین میخوابم…”

حرفی نزدی و من رفتم…چند قدم راه رفتم و چند نخ سیگار کشیدم…توهم اومدی…شالگردنم رو با خودت آوردی و بهونه کردی بد خواب شدی…منکه میدونستم بوی سیگار به مشامت خورده! باهم راه رفتیم و حرف زدیم…من از خودم گفتم و از عادت های بدم…از اینکه عادت دارم توی خواب اتفاق های مهمی که توی روز برام افتاده رو به زبون بیارم…غش غش خندیدی و گفتی “اتفاقا دیدم..خیلی باحال میشی کوهیار”…

حرفت دو نشون دستم داد…اولین نشون نزدیکی تو با من و کوهیار خطاب کردنم…نشون دوم خوب نبود…تو هرشب به ظاهر توی اتاقت میخوابیدی و تا صبح توی اتاق من مینشستی! ذهنم درگیر شد تا دلیلش رو بدونم…با خودم گفتم شاید بدخواب میشی یا میترسی…کار سختی نبود فهمیدن این موضوع…

اتاق تو پنجره ی قدی رو به حیاط داشت…سایه درختا و برگ ها…زوزه ی درز شیشه …پذیرایی کوچیک خونمون بدتر…پرده های نازک و سفید به چشم میاورد برگ و سایه ای که برات ترسناک شده بود…

یه شب که مثلا از خواب بیدار شدم و تو تاخواستی از اتاق بری بیرون مچتو گرفتم همه اینارو گفتی…تعجبم از این بود که چطور هر روز صبح از اتاق خودت بیرون می اومدی…اینم ازت پرسیدم و تو گفتی که “خوابت سنگینه…ساعت موبایلم رو قبل از بیدار باش تو میذاشتم”

اتاق هامون عوض شد…برای من همه چی بدتر شد! اتاق سبز و پر از آوای تو مال من شده بود…تخت و میزت رو نبردی چون تخت و میز من رو بیشتر دوست داشتی…اینم برای من بدتر شد…تختی که بوی عطر تو رو میداد…تختی که روی چوباش جای ناخن های تو جا مونده بود! جای چنگ زدن های تو وقتایی که خواب بد میدیدی و من فقط حق داشتم اونقدر صدات بزنم تا از خواب بپری…حق نزدیکی نداشتم چون دلخور شدی بار اولی که دست به بازوت بردم…بدتر ترسیدی و بی تاب تر شدی…برای تو دست زدن با لمس کردن با حس کردن یه معنا میداد…برای تو معنی تمام بوسه ها هوس بود…برای تو معنی تمام نگاه های خیره شکار بود…تقصیر من هم که…داشتن یکباره ی همه این ها بود…

بعد چند ماه مریم اومد دنبالت و باهم رفتید بیرون.. دلیلش این بود که من برای بودن کنار مهتا خواهرش بهونه ی تو رو آورده بودم…اومد که تو تنها نباشی و من راهی بشم…تونمیدونی که اون روز و اون چند ساعت تمام حواسم به بی حواسی ِ تو گذشت…به گوشی همراهت که باز همراهت نبود…به پالتوی گرمت که باز یادت رفته بود بپوشی و موقع بیرون رفتنم از خونه دیدم لبه ی تختت جا گذاشتی…

چند ساعت موندن کنار آدم هایی که اصلا شبیه من نبودن عذاب آورتر شد وقتی مریم بدون تو اومد …وسط مهمونی ِ مسخره ی شب یلداشون زدم بیرون و اومدم خونه…تو یادت نیست اما من تصادف جزئی اون روز رو یادمه…با سرعت مسیرو طی کردم تا به تو برسم…همینکه مریم بهم گفت خودت دوست نداشتی بیای نشون بدی بود …همینکه مریم با اخم از تو حرف زد و پشت چشم برای من نازک کرد نشون بدی بود…همینکه مریم اصرار میکرد برای ایجاد رابطه بین من و خواهرش نشونه ی بدی برای هردومون بود…

با چه حالی رسیدم خونه و تو رو توی چه حالی دیدم…پشت به من رو به روی شومینه نشسته بودی و گریه میکردی…

صدات که زدم مثل برق گرفته ها تکونی خوردی و برگشتی…صورتت خیس اشک بود بهم گفتی” چرا منو نبردی؟”…جوابی نداشته بدم…برات یه لیوان آب آوردم…یادته زدی زیر دستم و لیوان آب جلوی پام شکست؟…یادته اومدم بیام سمتت که پام رفت روی شیشه ها و تو…منکه یادم نرفته با چه حالی جلوی پام زانو زدی و دستتو زیر پام گذاشتی تا خونش روی زمین نریزه…کاش یادت باشه که من خودمو برات عوض کردن فکر و خیالت هی آه و ناله کردم!

رفتی توی آشپزخونه و با آدرس سرراستی که بهت داده بودم جعبه پانسمان و آوردی…اینقدر تابلو آه و ناله کردم که یهو از کوره در رفتی و با اخم گفتی ” یه بار دیگه بگی آی با همین شیشه انگشت پاتو قطع میکنم” تو به من زل زدی…من خندیدم…به مرز قهقه که رسیدم تو تازه لبخند زدی…

به خودم اجازه دادم تا اشکاتو پاک کنم…به تو اجازه ندادم تا باز از دستم فرار کنی…قهر کرده بودی و هیچ رقمه ام کوتاه نمی اومدی…اما منم از رو نمیرفتم..اونقدر گفتم و گفتم تا رضایت دادی با هم بریم بیرون و شب گردی کنیم…

راستی هیچوقت نگفتی اونشب چرا مهربون شدی…چی شد که یهو مهربون شدی! از حرفای مریم و حتی جایی که رفته بودی ام بهم نگفتی…نیمه های شب بود که رسیدیم خونه…توی ماشین خوابت برده بود…

چند بار صدات زدم و تو یه تکون کوچیک خوردی…بیدار نمیشدی…تقصیر من نبود! بغلت کردم و بردم خونه…صبح چه قشقرقی به پا کردی…از یه طرف خنده ام گرفته بود از یه طرفم میترسیدم بگم خودم آوردمت…

خلاصه که بانو جان دروغ رو به راست ترجیح دادم…بددروغی گفتم…بهت گفتم خودت اومدی توام مدام میگفتی چرا یادم نیست…منم که…

امروز بهت میگم…همیشه و همه جا به حرفای دکترت اعتماد نکن…بعضی وقتا شاید منم به خاطر منفعت و سود خودم دروغ بگم..

وقتی رسیدم خونه امیر ارسلانو روی مبل خوابوندم…تب داشت اما نه زیاد…با یه ساعت پاشویه کردن تبش پایین اومد…دلم برای این طفل معصوم هم می سوخت…موهای کوتاه و لختش روی پیشونیش چسبیده بودن…تبش که قطع شد رو مبل کناریش دراز کشیدم…خسته بودم..خیلی..دلم خاطره بازی میخواست…

“آوا”

یک ساعت از تماس کوهیار میگذشت و من هنوز مات و مبهوت توی اتاق نشسته بودم…به زور تکونی به خودم دادم و بلند شدم…باید تا اومدن رها خونه رو مرتب میکردم…وسط هال ایستاده بودم و به اوضاع نامیزون خونه نگاه میکردم…برای من ِ تنبل مرتب کردن همین نیم وجب جا حداقل سه چهار ساعت طول میکشید…

فکر کردم شاید آشپزخونه اوضاش بهتر باشه اما…لیوان های چایی و جا سیگاری …هسته خرما و تیکه های بیسکوییت…

آسه آسه شروع کردم به جمع و جور کردن…گفتم که بی فایده بود…وقتی رها رسید من تازه لیوان های رو کابینت رو آب زده بودم…!

_چرا زود اومدی؟

چشماش دور تا دور خونه گشت…

_فدات شم شلخته…من خونه رو اینجوری تحویلت داده بودم؟

حق داشت به خدا…بازم دست پیش گرفتم پس نیفتم!

_خودم مرتب میکنما

بالا تنه اشو به دیوار آشپزخونه تکیه داد و با نیشخند گفت

_قربون اون دست کش دست کردنت برم…مگه من مردم تو توی خونه کار کنی؟ درشون بیار الان سه سوته اینجارو تمیز میکنم…

با اینکه پیشنهاد خیلی خوبی بهم داده شده بود اما قبول نکردم…نمیخواستم فکر کنه ازش کار میکشم…اونم خسته بود…

_میگم بیا جفتمون کار نکنیم! زنگ بزنیم از بیرون غذا بیارن…بخوریم بخوابیم…چطوره؟

نیشش شل شد…

_آخ جون…پول از کجا آوا خانوم؟

دستکش هارو از دستم درآوردم و با خنده گفتم

_جناب مجد…حسابی ام بهم پول داده…

_آخ جون…پس فردام با آژانس بریم شرکت؟

دلم نمیخواست بعد این چند وقت دیدار درست و حسابیمون کنفش کنم…

_قبول آبجی خانوم…حالا بگو ببینم چی بخوریم؟

مانتوی بدون دگمه اشو از سرش بیرون کشید و گفت

_خودم زنگ میزنم…مِنو بازه دیگه؟

_اوهوم…

“اوهوم نه آوا خانوم…باید بگه آره یا بله…”…”من هرجور دلم بخواد حرف میزنم”…”تو مختاری هرمدلی دلت میخواد حرف بزنی اما این تن بمیره وقتی باهات حرف میزنم اوهوم و هووم واسه من نگو یه خورده عصبانی میشم”…”مشکل خودته عصبانی نشو”…گوش نمیدی به حرفم نه؟…”هووم؟؟”…

خنده ام گرفت…یاد اون روز افتادم که دور تا دور خونه دنبالم دوییدی …بدجور کفری میشدی وقتی موقع جواب دادن در قبال جمله هات این حرفارو میزدم…

یادته؟ پات خورد به میز …وای که چقدر خندیدم وقتی دلا شدی و انگشتتو محکم فشار دادی…دردت گرفته بود و صورتت برافروخته شده بود…من قهقه میزدم و تو خط و نشون میکشیدی…آخر سرم بی هوا پریدی سمتم و من از ترسم جیغی کشیدم که به قول خودت شیشه های خونه لرزید …

تلافیشو سرم درآوردی…یادته؟ شب طبق قرارمون بعد دو روز قرار بود یه نخ سیگار بهم بدی…پیچوندی منو…بعدشم مثل خودم وقتی که پات خورد به میز واستادم و خندیدم توام قهقه زدی و یه جورایی ادای خودمو درآوردی…

راستش شب یواشکی اومدم توی اتاقت و سیگارمو برداشتم…به هرحال اون حقم بود…توام قول داده بودی…”

_آوا میگم خیلی خوب شد میای شرکت…

کاش رها صدام نمیزد و من با خاطراتت…

_هووم؟

_میگم خوب شد اومدی…

_خدایی؟

_آره به خدا…سنا و علیرضا که حسابی شاد بودنا…محمدم خوشحال شد حسابی..

_بقیه چی؟

_بقیه منظورت پریسان و سامانه؟

_اوهوم..

_خب پریسانو که میشناسی…یه خورده قیافه اومد سنا حالشو گرفت.بعد ساعت کاری ام محمد یه سخنرانیِ قهاری کرد گفت تو حکم خودشو داری! حرف تو حرف اونم هست…خلاصه که حسابی طرفتو گرفت…برو حالشو ببر…پسر استاد مثل خوذش “آوا آوا” میگه ها…

رها از ذوق و شوقش میگفت و از حرفای علیرضا و محمد…

اما نمیدونم چرا دلم هوای کوهیارو کرده بود…با اینکه باهاش حرف زدم اما بازم دوست داشتم خودش سر حرفو باز کنه و ادامه بده…یه چیزایی هست که مشتاقم بدونم…اینکه با مهتا ازدواج کرده یا نه…اینکه بچه دار ِ یا نه…مریم خیلی دوست داشت خواهرش با کوهیار…سخته گفتنش چه برسه به شنیدنش اونم از زبون مرد قد بلند من…

مریم بعضی وقتا بهم سر میزد…همون روزایی که کوهیار می اومد دم مدرسه دنبالم و میرفت مطب…

خیلی کم..شاید هفته ای یه بارمی اومد و باهام حرف میزد…حرفای عادی…ولی نمیدونم چرا ته حرفاش به خواهرش و کوهیار ختم میشد…

میگفت که کوهیارو مهتا میخوام باهم ازدواج کنند و الان وجود من شده مایه جداییشون…میگفت با کوهیار حرف بزنم و بگم از شرطی که برای مهتا گذاشته منصرف بشه تا همه چی تموم بشه و اونام ازدواج کنند…همین حرفاش باعث میشد یه حس حسادتی توی وجودم رخنه کنه…یه حسی که بهم میگفت اگه بخوام من برنده میشم نه مهتا…!

کم کم حرفای مریم جریحم کرد…من مرد قد بلندمو دوست داشتم…زندگی اون روزهامو شاید بیشتر…با آرامش زندگی کردن بعد مدت ها قسمتم شده بود…میتونستم راحت و بدون ترس سر روی بالش بذارم…بدون واهمه ها نیمه شب…میتونستم برم مدرسه و بدون دغدغه درس بخونم…لباس نو و کیف و دفتر جدید بخرم…همه ی اینا آرزوی من بود و کوهیار یکجا…یه شبه…بدون ذره ای منت و خواسته در اختیارم گذاشته بود…

نمیدونم مهمتر دلیلم چی بود که تصمیم گرفتم با کوهیار نرم تر بشم…خودم میدونستم بعضی وقتا رفتارام بی انصافیِ محضِ…بهش احترام نمیذاشتم و بعضی اوقات بی اهمیت برام میشد…اما همه علاقه ی من تحت الشعاع هوسی بود که بابتش لطمه خورده بودم…باخودم همیشه میگم همه ی مردا مثل همن…پای برطرف کردن نیازشون که بشه براشون فرقی نمیکنه تو میخ.ای تن به رابطه بدی یا نه…اونا فقط به فکر راضی کدن خودشونن…

یه وقتایی از نگاه های فرهادم فرار میکردم…شاید بعضی اوقاتم از نگاه های کوهیار…هنوزم میترسم از هرنگاهی که میدونم به همخوابگی ختم میشه و بس…

صبح زودتر از همیشه بیدار شدم…برای خواهرم صبحونه رو آماده کردم…دیشب به اندازه ی کافی بابت جمع و جور کردن خونه به زحمت انداخته بودمش…خودش که هیچی نگفت اما دیدم که چند باری دست به کمر شد…

سر صبحونه حرفای محمد یادم اومد…میدونستم اگه روی رها کار کنم و وظایفش رو توی شرکت یادآور کنم کم کم سناهم الگو میگیره و من با یه تیر دونشون میزنم…سوار مترو که شدیم مثل همیشه سرشو روی شونه ام گذاشت و چشم بست…میخوابید و من برای راحت بودنش نفس هامو با تاخیر بیرون میفرستادم…میخوابید و من جای اون به چشم های مردمی نگاه میکردم که گاهی با دیدن دو خواهر دو قلوی یک شکل به وجد می آمدند…میخوابید و من سر میرفت حوصله ام…

ویژ ویژ گوشیمو از ته کیفم حس میکردم اما برای بیدار نشدن رها ترجیح دادم سراغی ازش نگیرم…تا وقتی که سوار تاکسی شدیم. کوهیار زنگ زده بود…

کاش جواب میدادم…کاش خیال بد نکنه که از قصد جوابی نشنیده…کاش رها خوابش سبک نبود…کاش من گاهی…بیخودی…بی جهت اینقدر دلتنگ نمیشدم…

من و رها بعد از محمد از رسیده بودیم…سلام و احوالپرسی عادیمون چند لحظه ای بیشتر طول نکشید…بنا به نظر خودش و علیرضا تصمیم گرفته بودن اتاق من و رها یکجا باشه…پشت میز ساده ی چوبیم نشسته بودم و با خودم فکر میکردم که میتونم یه روزه این همه کاری که محمد سرم ریخته بود رو تکیمل کنم یا نه…

_کجایی

محمد به میزم تکیه داد و دستاشو روی همون فهرست کاری گذاشت…

_زیاده نه؟

یه جوری نگاش کردم که بفهمه جواب سوالشو….

_تا تو باشی از روز اول همکاری کنی…

چپ چپ نگاه کردنم بی فایده بود…یه تای ابروشو هنرمندانه بالا انداخت

_امشب تا هروقت شده میمونی کاراتو انجام میدی…شده نصفه شبم بری خونتون…افتاد؟

به صندلیم تکیه دادم و در عین خونسردی به صورتش خیره شدم…گوشه لبش میخندید اما اصرار داشت به نگه داشتن خنده اش…

_ببین جناب!…فکر کنم اشتباه گرفتی…منکه میدونم زورت به بقیه نمیرسه…برای همینم کارای بقیه رم داری میندازی رو دوش من…از الان بگم اینجور پیش بره کلاهمون میره توهما…گفته باشم!

لبش خندید در عین انیکه سعی میکردم اخم داشته باشه….

_بچه پرو…اینارو باید با پریسان دوتایی انجام بدید…راستش دیدم خیلی بهم علاقه دارید به فکرم رسید بهتره باهمم کاراتونو انجام بدید…

قشنگ داشت تیکه مینداخت…اینو میشد از صدای قهقه ی رها که تازه وارد اتاق شده بود فهمید…

_محمد خدا خفه ات نکنه…این دوتارو به جون هم ننداز…ناخنای پریسان بلنده صورت خواهرمو زخمی میکنه…

محمد نگاهشو از چهره ی رها گرفت و رو بهم گفت

_عوضش خواهرتم بلانسبت خوب پاچه میگیره! این به اون در!

تا به خودم اومدم و خواستم اعتراضی بکنم محمد با نیش باز از اتاق بیرون رفت …شاید حدود نیم ساعت بعد ما تازه علیرضا اومد و بعدم خواهر و برادر خانواده ی شهابی…

رها و پریسان توی آشپزخونه مشغول حرف زدن و پچ پچ کردن بودن که فهرست کارای پریسان رو جلوی صورتش گرفتم…با ابروی نازک و رو هوا مونده اش به برگه خیره شد…عین خیالشم نبود دست من دراز مونده تا برگه رو بگیره…بی خیال از لیوان چاییش خورد و بعد چند لحظه مکس گفت

_اینا چیِ؟

برگه درست روی چین مقنعه اش فرودآوردم و روی سینه اش فشار دادم…دردش اومد!

_کارای امروزت…نهایت تا ساعت سه وقت داری انجام بدی…به این دلیل میگم که کار من بعد تو شروع میشه …

برگه رو گرفت و من دستمو برداشتم…چشمای رها دو دو میزد…شاید خواهرم ترسیده بود!

_حالا انجامشون میدم!

_حالا یعنی الان دیگه؟

لحن خشک و جدیم باعث شد رها از بینمون رد بشه و خیلی زود بزنه بیرون…تا اومد جبهه بگیره و جوابمو بده صدای “سلام ” گفتن سنا ساکتش کرد…منم فرصت رو غنیمت شمردم و دوباره گفت

_پری…تا ساعت دو!

“پری” گفتم چون هربار که می اومد خونمون تا باهاش درس کار کنم اینطور خطابش میکردم…حرص میخورد…دوست نداشت اسمشو مخفف کنم…هربارم که حرص میخورد یا درسو بیشتر میفهمید و یا تمرکزش بیشتر میشد…

جلوی در با سنا رو بوسی کردم…

_دیر اومدی…میذاشتی وقت نهار !

چشماشو واسم گرد کرده و لبش رو غنچه..

_جوون…جذاب…خشن…جدی…

خوشم نمی اومد جلوی کسی باهام اینطور حرف بزنه…مخصوصا الان که علیرضا دست به سینه به دیوار تکیه داده بود و بیخودی به تماشا ایستاده بود…

_ خدا همه ی مریضارو با هم شفا بده…به توام یه شوهر!

_خدا از دهنت بشنوه…ایشالا مرغ آمین همین الان از اینجا رد بشه…قول میدم بختم باز شد و تو و خواهرت بشین ساقدوشم…

با دست به اتاقش اشاره کردم …

_برو بذار به کارم برسم…

آویزون گردنم شد و گونه ام رو با آب و تاب بوسید بعدم در قبال خنده های علیرضا و حتی پریسا اذعان داشت ” واقعا چسبید!”

روز اول همه چی خوب بود…حتی رفتار های پریسان…باهم کنار اومدیم چون مجبور بودیم…کارهای جفتمون بهم ارتباط داشت و یه جورایی پریسان رو مجبور میکردم به انجام دادن درست و دقیق مسئولیت هاش…

_خسته نباشی…

_توام!

اینم از آخرین مکالمه ی من و پریسان!

ساعت 5 بود که کارم تموم شد و منتظر موندم رها هم از شهرداری بیاد و باهم برگردیم…کاری برای انجام دادن نداشتم…سرم رو روی میز گذاشتم …دلم میخواست به کوهیار زنگ بزنم و بگم”هووم؟!”

خبیثانه خندیدم …یادآوری خاطرات شیرین همیشه خوبه اما امان از روزاییکه در حین فرار از تلخی ها بازم توشون غوطه ور میشی…

_نمیخوای بری؟

صدای آروم و نزدیک علیرضا چشمامو باز کرد…سرمو بلند کردم و گردنِ خشک شده ام رو کج و راست…

روی صندلی نشست و با اشاره اش متوجه لیوان چاییِ روی میزم شدم…

_مرسی خودم میریختم…

_خواهش میکنم…خسته شدی؟…

_نه…فقط یه خورده پشتم باد خورده عادت ندارم چند ساعت مدام پشت میز بشینم …همین…

_خب از اتاق بیا بیرون…مثل بقیه بچه ها..واسه نهارم یه ربع بیشتر نموندی…توام مثل بقیه باش .خودتو اذیت نکن…راحت بگیر تا راحتم بگذره…

با خنده سر تکون دادم..

_تو که نباید این حرفو بزنی…بچه ها به اندازه کافی خودشون از زیرکار درمیرن…چه برسه به اینکه رئیسشونم وا بده…

پر سرو صدا خندید

_آوا من دارم به تو میگم…بقیه حسابشون از تو سواست!

باز مهربون شده بود…به روی خودم نیاوردم چی گفت و من چی شنیدم…اما همین حرفش باعث شد طور دیگه ای باهاش برخورد کنم.دلم نمیخواست خیالاتیش کنم…چند دقیقه ای تا اومدن رها پیشم موند و یه ریز حرف زد…

سامان تا مترو رسوندمون…راضی نبودم اما خودش گفت اون دور و بر کار داره.

_آوا امروز بریم مانتو بخریم؟

باز پول دست منو این خواهر افتادم تصمیم به باد دانش گرفتیم…

_مگه نداریم؟

_جدید بخریم…یه مدلایی اومده باید ببینی…حال داری بریم مهستان؟

خوش اشتهام بود…درست میخواست از جایی خرید کنه که قیمت هاش گاهی نجومی هم میشد…دلم نبومد بگم نه…با خودم گفتم فوقش من مانتو نمیخرم…!!

گشت و گذار با رها حوصله میخواست که من به شدت نداشتم! دونه دونه مغازه هارو میگشت و هر مدلی که خوشش می اومد برمیداشت و میپوشید…باز خوبه وقتی اخمامو میدید دست از سرم برمیداشت…

_آقا از این مانتو دوتا یه رنگ میبرم…ممنون

_چرا دو تا؟

_خودمو خودت…وقتی به من میاد به تو بیشتر میاد…چیِ همه اش مشکی قهوه ای…رنگ تیره بهت میادا اما من دوست ندارم.

ناچارا کارت پولمو از کیفم درآوردم که دستمو گرفت

_من حساب میکنم…اینهمه تو خرجم کردی یه بارم من! امروز هرچی بخره آبجی خانومت حساب میکنه…

فکر بدی ام نبود! روشو زمین ننداختم و کیف و کفشم خریدم!

دیشبم چشم روهم نذاشتم…درست مثل امشب…این صدمین بار بود که گوشیو چک میکردم تا شاید کوهیار زنگ زده باشه و …

دستی که زیر سر رها گذاشته بودم گز گز میکرد…آروم از زیر سرش کشیدم …تکونی خورد و کامل به سمتم چرخید…یه دستشو روی سینه ام انداخت و دست دیگه اشو برد زیر سرش…مات صورتش بودم…صورتی که بعضی وقتا دوسش نداشتم و بعضی وقتام…پیشونیشو بوسیدم و خداروشکر کردم دو شبه که تنها نیستم…

دو هفته زمان کافی بود تا به همه چی عادت کنم.سختی بیشتر مال روزایی بود که با پریسان باید میرفتم سر ساختمون ها…بعضی روزا سامان باهامون می اومد و بعضی وقتا خودمون دوتا میرفتیم…حرف زدنمون بهتر شده بود…و از همه مهمتر همکاری که باهام داشت…تنها مشکلی که باهاش داشتم لباس پوشیدنش بود…هربار که از جلوی کارگر های افغانی رد میشدیم میتونستم نگاه تک تکشون رو آنالیز کنم…هرچقدر من ساده تر میرفتم پریسان باز هم دست از تیپ و آرایش برنمیداشت…بعد دو سه بار تذکر دادن دست به دامن علیرضا…خوب فهمیده بودم حس متفاوته پریسان به علی رو…!!

از یه طرفم بودن رها کنارم حالمو خوب میکرد…یه روزایی بهش پیله میکردم حتی گیر میدادم چرا خونه کثیف و نامرتبه…نمیدونم سکوتش برای چی بود…برای من یا اینکه مامانش راش نمیداد!!

تصمیم گرفتم باهاش سرحرفو باز نکنم.همینکه مدام بهم میرسید و غرم به جونم نمیزد کلی بود.من قدرشو میدونستم!

از صبح کلافه بودم انگار یه چیزی کم بود…پیله کرده بودم به رها…تا پاشو از اتاق بیرون میذاشت صداش میزدم .یه حس بدی داشتم…یه دلاشوبه…یه دستپاچگی…عادت نداشتم به روزایی که همه چی خوب و خوش باشه…انگار پشت این روزای آروم یه توفان در راهه…من به دلم شک نداشتم..وقتی به دل بد میاد یعنی…کاش امروز دیرتز از خونه بیرون می اومدیم و من زیر ماشین رفتن گربه ی بیچاره رو نمیدیدم…کاش امروز سر خیابون رها زمین نمیخورد…خدایا قراره چیزی بشه؟…زلزله تو راه داری؟…گنجشک قلبم بدجور بی قراری میکنه…نکنه کسی رو میخوای ازم جدا کنی؟…نکنه باز به سرت زده این بنده ی ضعیفتو امتحان کنی؟…

ببین اوست کریم…عزیز من…آقای من!!

اینجانب جون ِ جان دادنم نداره…قید امتحان و آزمون رو بزن تا باز من دست به رگ نبردم و نزدم!

کارامو بی حوصله انجام دادم…طراحی هام که تموم شد برای محمد بردم و اونم نگاه گذرایی بهش انداخت و تایید کرد…برای نهار خوردن هم حتی از اتاق بیرون نرفتم.از شوخی ها و حرفای صد من یه غاز هیچکدومشون خوشم نمی اومد.

نمازمو گوشه ی اتاقم خوندم و روی جانمازم دراز کشیدم…سرم درد میکرد…دلمم!

باز این دل لعنتی پیله کرد به من…به منکه چرا بیخبرم…چرا احوال نمیپرسم…دوباره ی توی دلم چرخ و فلک از چراها راه افتاده بود…کارمو زودتر انجام دادم و از شرکت بیرون زدم…

جنگ عقل و دل راه افتاده بود باز…دو هفته گذشته بود و اون حتی یه پیامم بهم نداده بود…با خودم میگفتم “خودت گفتی” اما..

دلشوره ام کار دستم داد…شماره اشو گرفتم و بعد چندتا بوق بالاخره جواب داد…

_سلام!

_چرا دیر جواب دادی؟…نمیخواستی جواب بدی نه؟..چرا زنگ نزدی؟..چرا بی خیالی؟…چرا رفتی؟…اصلا چرا برگشتی؟…چرا میگم زنگ نزن میگی باشه؟…چرا وقتی گفتم دارم میرم پا نشدی بیای؟…چرا حالا که منو دیدی یک کلام نپرسیدی این چند سالو چجوری گذروندم؟…چرا نمیپرسی با چه پولی خونه اجاره کردم؟…چرا نذاشتی بمیرم؟…چرا اون روز زود اومدی خونه؟…چرا بی خیالم نمیشی…چرا نمیتونم فراموشت کنم؟…چرا دوست دارم؟!

به نفس نفس افتاده بودم…یه چیزی توی گلوم وول میخورد…حس خوبی نسبت به حالم نداشتم…سکوت کوهیار و حرف نباید زده میشده ام بدتر!! تلخ تر از این اعتراف هم پیدا میشد؟

_بیام دنبالت بریم حرف بزنیم؟؟

صدای آروم و پر از آرامشش بیشتر عصبانیم میکرد! این همه آرامش رو از کجا آورده بود…

_برات مهم نیست چه حالیم نه؟

_کجایی خانوم؟

روی نیمکت های کنار خیابون سهروردی نشستم …

_نمیخوام ببینمت…

_اما من میخوام…یه بار به حرفم گوش کن. بگو کجایی بیام دنبالت…خواهش میکنم

قفسه سینه ام تند تند بالا و پایین میشد…روی پیشونیم قطره های عرق جا خوش کرده بود…تو این هوای سرد همین چند قطره غنیمت بود!

_هنوز همون خونه زندگی میکنی؟

_آره…یادت هست؟!

خنده دار بود پرسیدن این سوال! مگه میشد بهشتمو یادم بره؟!

_اوهوم!

_الان میخوای منو حرصی کنی خانوم کوچولو؟..یه مهندس هیچوقت این مدلی حرف نمیزنه…

_اوهوم!

_ای بابا…بریم کافه یاقوت؟

_تو که از محیط کافی شاپ و رستوران و ….

وسط حرفم پرید…

_هنوزم خوشم نمیاد …

_پس میام خونه ات!! تنهایی؟

_…

_آخی…روت نمیشه بگی مهتا خانوم ناراحت میشه پای یه دختر خل و چل به خونه اش باز بشه؟ خجالت نکش…قرار بود یه مردی بشی که بشه بهت تکیه کرد! شدی براش؟؟ اون روزا که فقط من تو رو از مردونگی انداخته بودم! من رفتم …منو راهی کردن همه چی خوب و خوش تموم شد؟ دوسش داری؟ …بیشتر از من؟…اصلا منو یادت هست؟! …چرا هیچی نمیگی؟

دلم میخواست بزنم زیر گریه…از اون گریه هایی که آخرش به هق هق میرسه و ته دلت یه حسی داری پر از خالی شدن…دنبالش بودم اما این چشم ها یادشون رفته بود باریدن…

_میای یا بیام دنبالت؟

_خنده داره واقعا…منه احمقو بگو افتادم تو کار نبش قبر…! بی خیال…امروز از صبح کلافه بودم گفتم سر تو ام خالی کنم…

_الان سبک شدی؟

_اوهوم…

_پس حالا که منو کلافه کردی بیا تا سرت خالی کنم…منتظرم!

تو تاکسی سرمو به شیشه تکیه داده بودم و به حباب های روی شیشه دهن کجی میکردم!! بچه بودم…مثل همون روزی که مریم و خانواده اش اومده بودن خونه ی کوهیار…از صبحش دست به سیاه سفیدم نزدم…همیشه اگه زودتر از کوهیار بیدار میشدم چایی میذاشتم و حتی اول صبحی یه دستی ام به گوش خونه میکشیدم…اما اون روز بابت همون حرفای قبل مریم حسابی شاکی بودم…همینکه کوهیار پذیرایی ِ خونه رو جارو کرد یه بسته پفک برداشتم و روی مبل کرم روشنه خونه اش مشغول خوردن شدم…به هوای هیجان فیلم یکی دو دفعه ای بشقاب پر از پفک خالی شد! میریخت رو زمین و منم دقیقا پام موقع رو زمین گذاشتن یکی از پفک هارو له میکرد!!

خودش میخندید…قهقه میزد…همینشم باعث میشد دست از تلاش برندارم…با همون دست کوسن روی مبل رو بغل کردم و لبهامو روش کشیدم..البته همه اینا مسئله ناخودآگاه اتفاق می افتاد!!جاسیگاری رو زیر میز قایم کرده بود و من گذاشتم روی میز…

دید و گفت ” امروز سیگار نداریم!” نگاش کردم و گفتم ” سهم فردامو امروز بده…هفته پیشم یکی بهم بدهکار بودی…حرومت بشه اگه خودت بکشی…بده بهم”

خندید و کنارم نشست…یه نگاه به پفک های خرد شده ی زیر پام انداخت و یه نگاه به کوسن روی پام… خنده اشو کنترل میکرد وقتی به چشم هام خیره میشد ” میخوای چیپسم برات بیارم با ماست بخوری؟؟”

طلبکارانه ابرو بالا انداختم و گفتم ” سیگارمو بیار…تازشم شب زود میخوابم…سر و صداشون دربیاد قاطی میکنما…میدونی که اون روی سگم بالا بیاد چی میشه؟؟ به اون مهتا خانومت میگی من تو خونه خوابم کم حرف بزنه! فرهادم صدای خنده اش بیاد ویخوابم کنه میدونی که چی میشه؟؟…در ضمن پاشونو تو اتاق من نمیذارن…مامان پر فیس افتاده اشون اسم منو بیاره میام جِ…”

ابروهاشو بالا داد و به لب هام خیره شد…نباید حرف بد میزدم! تو خونه ی کوهیار نباید فحش میدادم! از لجش و برای اینکه روز خوبشو خرابتر کنم فحش دادم…به هرکی که قرار بود اون روز بیاد تو خونه و با بودنش برام خط و نشون رفتن بکشه…

بهتر بگم…از همون روزی که پا توی خونه اش گذاشتم بیشتر و بیشتر…

چرا وابسته ات شدم؟؟…تو اذیت شدی! من مُردم…

تا اومدن مهمونا خونه رو یه جوری بازسازی کردم که انگار نه انگار کوهیار چند ساعت وقت پای مرتب کردنش گذاشته بود…پشت سرم راه می افتاد تا اگه خرابکاری کردم مرتب کنه…مثلا برای پیدا کردن خودکار سبزم مبلو کشوندم جلو و بی حوصله دادم سر جاش…اما خودش مجبور شد دوباره تکونش بده…یا پرده ی بلند خونه رو کنار زدم تا کوچه رو ببینم…یادم رفت پایینشو مرتب کنم تا چین نیفته…!! مجبور شد خودش درست کنه…یا موقعی که خواستم برگه امو از زیر فرش در بیارم و مطمئن بشم تاخوردگیش برطرف شده بازم یادم رفت تیکه ی تا خورده فرشو صاف کنم!! غر که نمیزد هیچ…تازه میخندید و میگفت “دختر شیطون کم وروج و وورجه کن…رحم داشته باش”

مهمونا اومدن…من با بغض کنج اتاقم نشستم توی تاریکی چند قطره ناقابل…اشکم چکید…دوست نداشتم مهتا به اسم کوچیک خطابش کنه…آخه اونطور که اون اسم کوهیارو به زبون میاورد و تلفظ میکرد من بلد نبودم…با هربار “کوهیار جان” گفتنش جون میدادم!

پلی کپی های امتحانمو پاره کردم و ریختم کف اتاق…تو بالکن اتاقم روی میز چوبی نشستم و سیگار کشیدم…بابت یک ربعی که توی اتاق تنها بودم و اون حتی بهم سرم نزده بود داشتم دیوونه میشدم…

سیگارم تموم شد و روی تخت دراز کشیدم…لحافو روی سرم کشیده بودم که در اتاقو باز کرد…زیر لحاف بدنمو منقبض کرده بودم تا لرزش شونه هامو نبینه و فکر کنه خوابیدم…بیدار بودم که روی موهام بوسه زد…بیدار بودم که گفت ” ببخشید” …بیدار بودم که گفت “شب بخیر”…

یک ساعت بعدش به هوای دستشویی رفتن یواشکی از اتاق بیرون اومدم…اما همینکه رومو برگردوندم مهتا خانوم…خانوم زیبا با موهای روشن…خانوم زیبا با ظاهر دلفریب…خانوم زیبا با ابروهای بهم پیوند خورده…خانوم زیبا و نگاه سرد!!!

هول شدم بهش سلام کردم…چشم و ابرویی واسه من اومد و از کنارم رد شد…تنه ای که بهم زد ظریف بود اما من تکون بدی خوردم!! او دوستم نداشت…

یه جورایی کم آوردم…همون شب فهمیدم من برای خیلی چیزا بچه ام…برای داشتن یه پدر مادر خوب! برای داشتن آرزوهای خوب…برای داشتن مردی که نامردی هیچکدوم از مردای زندگیمو نداشت…برای روز و شب هایی که با خنده میگذروندم بدون اینکه آب تو دلم تکون بخوره…من برای همه اینا بچه بودم..من تا سر شونه ی مهتاهم نمیرسیدم…بچه تر از اینم میشد؟!؟!

آدرس رو کامل بلد بودم…راننده واردتر…جلوی خونه نگه داشت و من با تردید پیاده شدم…

اگه مهتا باشه…اگه مریم یهو بیاد…چرا اومدم؟!!

تاکسی داشت ازم دور میشد که از در خونه فاصله گرفتم تا برگردم…من هنوزم امیدی به خوشبختی ندارم!! امیدی به داشتن آدم های عزیز زندگیم ندارم…داشتن رها برای یه عمر نفس کشیدنم کافیِ…همنیکه دو هفته اس مثل پروانه دورم میچرخه یعنی بهترین هدیه خدا…من چیزی ازش طلب ندارم! همیشه تو آرزوهام ازش میخواست تنها نباشم…الانم نیستم دیگه…رها هست!

قدم هامو تند کردم …دور تر باید میشدم از این خواب گران….

_آوا…؟!

وااای که صداش…که صداش…که دلم ریخت با طنین بی پایان….

_کجا؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x