رمان مرواریدی در صدف پارت۴۱

4.7
(29)

 

 

 

 

 

دستی به معنای نفی تکان داد و گفت:

 

-من خوبم

 

-ولی انگار خون ریزی داشتید، جدی بگیرید آقای نیک نام.

 

بی حواس گفت:

 

-ممنون حواسم هست.

 

نیاز به کمی تنهایی و تفکر داشت. دوباره سری به عنوان تشکر رو به دکتر تکان داد و خودش را به روی صندلی های انتظار کشاند و فرو ریخت. متوجه گذشتن دکتر و پرستار از مقابلش شد. چشم بست و سر به دیوار چسباند. نفس کشیدنش راحت شد. زیر لب زمزمه کرد:

 

-خدایا شکرت.

 

تحمل چسبیدن برچسب خیانت در امانت را بر پیشانی اش نداشت. حالا می توانست سرش را تنها کمی در مقابل حاج حسین بالا بگیرد. اما هنوز هم شرمنده و مقصر بود. این اتفاق در مؤسسه او و به واسطه کارش برای مروارید پیش آمده بود. با خود فکر کرد کاش می توانست قرارداد ازدواج را زودتر فسخ کند تا دیگر مسئولیتی بر دوشش نباشد. به صدایی که از اعماق وجودش او را ترسو می خواند توجهی نکرد و زیر لب زمزمه کرد:

 

-آره من ترسوام، یه ترسویی که دیگه نمیتونه آسیب دیدن بقیه رو به خاطر خودش ببینه. آره من ترسو و خود خواهم.

 

با همین خیال ها کمی وجدان خود را آرام ساخت و نفهمید چقدر غرق در افکار خود بود که با نشستن کسی در کنارش چشم باز کرد. حاج حسین با نگاه عمیقی خیره اش شده بود.

صاف نشست و دستی به چشمان خسته اش کشید و گفت:

 

-سلام حاج بابا.

 

حاج حسین تسبیح جدا نشدنی از انگشتان دستش را در مشت فشرد و تنها پرسید:

 

-حالت خوبه بابا؟

 

پس می دانست چه بلایی سرش آمده است. می دانست چه لحظات سخت و طاقت فرسایی را گذرانده بود. به مانند گذشته!

 

-خوبم، مروارید خانمم خوبه فقط …

 

با شرمندگی سر پایین انداخت و انگشتانش را در هم قلاب کرد.

 

 

 

 

دست حاج حسین روی شانه اش نشست و صدایی که دیگر به مانند گذشته پر قدرت نبود گوشش را پر کرد:

 

-اتفاقه بابا جان. تکرار مکررات نمیشه انقدر به خودت فشار نیار و خودتو نباز.

 

اتفاق؟ چرا تمام اتفاق های تلخ دنیا تنها نصیب او میشد؟ انصاف بود؟ عدالت بود؟

 

-پاشو برو بیرون یه هوایی به کلت بخوره، می دونم چقدر عذاب کشیدی. دست و صورتتم بشور، خونیه. مادرت ببینه نمیتونه تحمل کنه. پاشو بابا جان خودم کارای پذیرش و بیمارستان رو انجام میدم.

 

تازه یادش از پذیرش و قوانین مربوطه آمد و خداروشکر کرد که حاج بابا خودش را رسانده بود. چرا که ابدا حوصله کاغذ بازی نداشت. بدون حرف برخاست و با نگاهی به درب اتاق بسته به راه افتاد.

 

 

ساعاتی بعد بود که رو به پنجره ایستاده و نگاهش در حیاط بیمارستان چرخ می خورد. سر و صدای پشت سرش کمی روی اعصاب نداشته و ناراحتش پاتیناژ می رفت. اما در تلاش بود مانند اکثر مواقع بی توجه و با حالتی آرام، صبوری به خرج داده تا اتاق خلوت از حضور کسی شود. به پشت سر چرخید و دست به سینه خیره جمعیت رو به رویش شد.

 

پونه، پروین، پرستو و اشرف بانو دور تخت را احاطه کرده و حرف می زدند. اطمنیان داشت حرف زدنشان جز اینکه سر دردی را نصیب مروارید کنند، سود دیگری به دنبال ندارند. حاج بابا هم روی صندلی همراه بیمار نشسته بود و نگاهش حوالی مروارید می چرخید. نمی دانست در سر حاج حسین چه می گذرد، اما ردِ غم و اندوه را هم میشد در چهره اش مشاهده نمود.

 

دقیقه ای بعد پرستاری داخل اتاق آمد و اعلام کرد که زمان ملاقات به پایان رسیده است. تکیه اش را از پنجره گرفت و نزدیک جمعیت شد. پرستو و پروین با خداحافظی اتاق را ترک کردند و تنها پونه به همراه اشرف بانو و حاج حسین داخل اتاق ماندند.

 

دکتر گفته بود که احتیاج است مروارید یک شبانه روز بستری باشد؛ و امشب باید یک نفر او را همراهی می کرد. مطمئنا او نمی توانست حضور داشته باشد. چرا که نه مروارید با او راحت بود و نه او می توانست در موارد ضروری نظیر سرویس بهداشتی کمکی به دخترک بکند.

 

 

 

هنوز آنقدر که باید صمیمیتی بینشان برقرار نبود. هر چند که نسبت به روزهای اول رابطه شان خیلی فرق کرده و کمی راحت تر با هم برخود داشتند اما هنوز برای یکدیگر سوم شخص بودند و همین مانعی بود برای صمیمیت بیشتر! امیدوار بود پونه داوطلبانه امشب در کنار مروارید بماند.

 

-باباجان من به دکتر و پرستارای اینجا سپردم که همه جوره مراقبت باشند. این ملاقات خصوصی رو هم با اصرار تونستم جور کنم. به امید خدا فردا مرخص میشی و تو خونه بهتر میشه بهت رسیدگی کنیم. این یک شب رو غریبگی نکن و خوب استراحت کن. پونه هم امشب اینجا پیشت میمونه و هر کار و خواسته ای که داشتی بدون تعارف بهش میگی.

 

بدون آن که منتظر باشد حاج حسین نسخه را پیچیده و در حال اجرا بود. پس نیازی به ماندن او نبود. مروارید پلک بهم فشرد و با صدای ضعیفی تنها گفت:

 

-ممنون.

 

احساس کرد که نگاه مروارید لحظه ای روی او نشست، اما همچنان در سکوت خیره به نوک کفش هایش باقی ماند.

 

اشرف بانو با نگاه خیره ای به دخترک چادرش را جمع تر کرد و گفت:

 

-مواظب خودت باش خداحافظ.

 

از نظرش مادرش کمی با مروارید نرم تر از اوایل شده بود که با پای خودش به ملاقات آمده بود و حالا که گفته بود مروارید مواظب خودش باشد. این جملات از جانب اشرف بانو نسبت به مروارید کمی عجیب اما خوشایند بود.

 

-نگران نباشید جمعا، مثل جفت چشمام از عروستون مراقبت می کنم.

 

حاج حسین دستی به سر پونه کشید و با نگاه آخری به مروارید همراه با اشرف بانو اتاق را ترک کردند. پونه هم با مکث به دنبالشان رفت و حالا او مانده و دخترکی که چشمانش را به دست شکسته اش دوخته بود. یک معذرت خواهی بزرگ بدهکار بود.

 

کمی نزدیک تر رفت و با حال غریبی که انگار نمی توانست زبان در دهان بچرخاند، زمزمه کرد:

 

-متأسفم واسه اتفاق امروز.

 

سکوت دخترک اذیت کننده بود، سعی کرد ادامه دهد:

 

-اتفاق امروز خارج از تصور و باورم بود اما اطمنیان داشته باشید دیگه تکرار نمیشه، یعنی نمیذارم که تکرار بشه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x