رمان مرواریدی در صدف پارت۶

4.5
(22)

 

 

 

بلا تکلیف روی تخت نشسته و کتاب رمانی که یک ماه تمام، نتوانسته بودم به پایان برسانمش را با چشم زیر و رو کردم.

 

چشمان خسته ام، کلافه روی حروف و کلمات چرخ می خورد اما دریغ از ذره ای تمرکز و فهمیدن مطلب پیش رویم.

 

در کدام نقطه از جهان عروس، صبح روز عروسی اش به مانند من کتاب می خواند و در بی حس ترین حالت ممکن غوطه ور بود؟

 

پوزخندی روی لبان خشک و ترک خورده ام نشست که محکم کتاب را بسته و به گوشه ی تخت پرت کردم.

 

کجای زندگی ام به مانند زندگی بقیه بود که توقع داشتم روز عروسی ام، شبیه به عروسی باقی دخترانی که در رمان ها خوانده بودم و یا حتی ذره ای شباهت به دختران اطرافم، داشته باشد؟

 

دست خودم نبود که هنوز خیال می کردم زندگی نرمالی دارم.

 

خیال می کردم هنوز همان دختر بچه ی چند ساله ای هستم که روی پاهای مادرش می نشست و زیر نوازش های آرامش بخش دستان مادر در لا به لای گیسوانش، به خواب می رفت و با صدا زدن های پدری که تازه از سر کار برگشته و قصد ناز کشیدن او را داشت، پلک می گشود و خواب آلود و گلوله وار سر در گردن پدرش فرو می برد و ناز و عشوه دخترانه می ریخت.

 

رویای بسیار دور زیبایی بود که عمر کوتاهی داشت و من هنوز نتوانسته بودم کلمه پایان را در انتهای آن زندگی رویایی دور حک کنم و با گذاشتن نقطه سر خط به زندگی جدید و دوباره ام دل بدهم.

 

آهی کشیدم و نگاهم در فضای اتاق مهمان چرخ خورد.

 

تنها صدای افرادی که در حیاط مشغول تدارکات مجلس امشب بودند، سکوت اتاق را می شکست و کسی هنوز سراغی از عروس امشب نگرفته بود.

 

تقه ی کوتاهی به درب خورد و پشت بندش پونه قدم داخل گذاشت و فرضیه ام مبنی بر اینکه کسی سراغ عروس را نگرفته، خط قرمزی خورد.

 

پونه با لبخندی که تمام صورتش را پوشانده و چهره ی نمکی اش را باز تر کرده بود، نزدیکم شد.

 

-وای دختر تو که هنوز دوش نگرفتی؟ پاشو دیر میشه خب! یک ساعت دیگه لباسا میرسه باید انتخاب کنی، تازه آرایشگر هم تو راهه.

 

لباس عروس و آرایشگر!

دو کلمه ای که هیچ مفهومی در دایره لغات ذهنم نداشتند.

 

 

 

 

حرکتی از سمتم ندید که رو به رویم نشست و نگاهش را به نگاهم دوخت.

رنگ تعجب رفته رفته جایگزین لبخند در تمام صورتش شد.

 

-خدای من، چرا چشمات این شکلی شده؟

 

لبخند زدم!

ماسک لبخندی که همیشه دمِ دست بود برای گریختن از توضیح را، روی صورتم نشاندم.

 

رگه های قرمز خونی اطراف مردمک هایم ناشی از شب بیداری برای من عجیب و غیر عادی نبود، اما برای بقیه چرا!

 

از روی تخت برخاستم و خونسرد لب زدم:

 

-میرم دوش بگیرم، فقط … کجا باید برم؟

 

چهره اش در هم شد.

احتمالا منتظر توضیح برای حالت چشمانم بود که قصدی برای توضیح نداشتم.

کنارم ایستاد.

 

-تو اتاق من می تونی دوش بگیری.

 

به سمت چمدانم که نزدیک کمد گذاشته بودم بدون عجله قدم برداشتم.

روی دو زانو نشسته و زیپ نیمه باز چمدان را کاملا باز کردم.

 

چشمانم روی لباس های تقریبا تیره ام چرخ می خورد که با نشستن پونه کنارم، نیم نگاهی به سمتش انداختم.

 

-مروارید جون … میگم …

 

با آرامش دست از انتخاب لباس کشیدم و کاملا به طرفش چرخیدم که سریع نگاه دزدید.

 

صمیمی شدنش به این سرعت و در این دو روز کمی دور از انتظارم بود، اما اهمیتی هم نداشت.

 

دو دلی اش از سخنی که تمایل داشت به زبان آوَرَد کاملا مشهود بود و احساس کردم نگاه مستقیمم دو دلی اش را تقویت می کند که دوباره نگاهم را به لباس های مرتبِ چمدان دادم.

 

سکوتش حاکی از آن بود، که از گفتن ادامه حرفش پشیمان شده، من هم اصرار و تمایلی برای شنیدن نداشتم.

 

چیزی نگفت.

همراهمش شدم و بعد از دوش کوتاهی که در اتاقش گرفتم، نگذاشت اتاق را ترک کنم و گفت در همان جا قرار است لباسم را انتخاب کرده و پشت بندش آرایش شوم.

 

یک ساعت بیشتر زمان نگذشته بود که پونه به همراه اشرف بانو و خانمی جوان وارد اتاق شدند.

 

 

 

 

به حکم ادب ایستادم و سلام کوتاهی کردم.

اشرف بانو، تنها نگاه عمیقی به سر تا پایم انداخت و روی تک صندلی داخل اتاق نشست.

 

خانم همراهش چند کاور لباسی که روی دستانش بود را آرام روی تخت گذاشت و بدون مکث زیپ اولین کاور را باز کرد.

 

هیچ گونه حسی در وجودم احساس نمی کردم، اما ابراز احساسات پونه جایگزین احساسات نداشته من شده بود.

 

-وای چه خوشگله اعظم خانوم.

 

خانمی که حالا اسمش را می دانستم، لبخند عمیقی رو به پونه زد:

 

-انشالله عروسی خودت پونه جان.

 

خجالت کشیدن و ریز خندیدن پونه، تنها باعث نشستن پوزخندی بر لبانم میشد که قورتش دادم.

 

دست به سینه تکیه به دیوار پشت سر دادم و اعظم خانم، پنج لباسی که داخل کاور بود را بیرون کشید و آرام روی تخت گذاشت.

 

رو به اشرف بانو کرد و همراه با لبخندی در نهایت صمیمیت لب زد:

 

-بفرمایید اشرف بانو، من منتظر بودم که خودتون به همراه عروس گلتون تشریف بیارید مزون و هر لباسی که مد نظرتونه انتخاب کنید، اما چون فرمودید وقت ندارید و بهترین لباس ها رو براتون بیارم، منم پنج تا از بهترین لباس هایی که تازه به دستمون رسیده رو گلچین کردم، انتخاب با شما.

 

پونه با لبخند ذوق زده ای پایین تخت نشست و دستی به سنگ دوزی های اولین لباس دمِ دستش کشید.

 

نگاه بی تفاوتم را روی پنج لباسی که کنار هم روی تخت چیده شده بود، گرداندم.

هر پنج لباس پوشیده و آستین دار و در عین حال زیبا بودند.

 

از رسم و رسومات خانواده حاج حسین که تا به الان متوجه آن شده بودم، چیزی بیشتری جز همین نباید انتظار می رفت.

 

– ممنونم اعظم خانوم، لطف کردید. کدومو می پسندی دختر؟

 

دختر؟!

نگاه چرخاندم و خیره در نگاه اشرف بانو که حالا کنارم ایستاده بود، تنها لب زدم:

 

-برام فرقی نداره.

 

تک ابرویی بالا انداخت که جدیت چهره اش را بیشتر می کرد.

زن زیبایی نبود، اما چهره اش جذاب و قدرتمند به نظر می رسید.

همیشه جذاب بودن به معنای زیبایی نبود.

 

و اشرف بانو از آن زن هایی بود که جذابیت و در عین حال اقتدار را در نگاه اول از رفتار هایش دریافت می کردی!

 

-انتخاب کن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x