رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۲

4.6
(29)

 

 

 

تنها لبخند کمرنگی زده و با اشاره به کوله اش گفتم:

 

-دانشگاه یا مدرسه؟

 

با قرار گرفتن استکان چای در کنار دستش رو به مادرش کرد.

 

-قربون دستت اشرف بانو.

 

سپس رو به من ادامه داد:

 

-دانشگاه عروس خانوم، امروز دو تا کلاس داشتم که از شدت خستگی دلم می خواست بپیچونمش ولی خب با یادآوری اخلاق بسیار گرانبهای استاد دلبندم مجبور به رفتن شدم.

 

-خسته نباشی پس.

 

جرعه ای از چایش را نوشید.

 

-قربونت، بگو ببینم از صبح نبودم چیکارا کردی؟

 

زیر چشمی نگاهی به اشرف بانو انداختم، سخت مشغول بود و توجهی به سمت ما نداشت. شانه ای بالا انداختم.

 

-تقریبا هیچی!

 

نیازی نبود بداند چه زمان بیدار شده ام و سر درد وحشتناکی گریبان گیرم شده است.

لبانش کش آمد و خودش را نزدیک تر کرد.

با صدای آرامی زمزمه کرد:

 

-به گمونم امروز خانومای فامیل به همراهی آبجی پروین میخواستن برات مراسم پاتختی بگیرن که با مخالفت شدید حاج بابا و مامان رو به رو شدند.

 

گرد شدن چشمانم دست خودم نبود. پاتختی؟!

خنده ی ریزش را از نظر گذراندم که دوباره پچ زد:

 

-داداش پارسا هم با شنیدن این حرف انقدر سرخ شده بود که صبحونه نخورده از خونه بیرون زد، آبجی پروینم که سرش به سنگ خورد به حالت قهر رفت خونشون، ولی می دونم دوباره امشب اینجاس.

 

نمی دانستم باید چه می گفتم، اصلا مگر حرفی برای گفتن باقی مانده بود؟

با فاصله گرفتنش نفسی گرفتم و باقی مانده چای سرد شده ام را با وجود اینکه بیزار بودم از سرد بودنش یک نفس پایین فرستادم.

 

ممنون حاج حسین و اشرف بانو شده بودم.

فکر کردن به مراسم پاتختی باقی مانده جانم را با خود به یغما می برد. در واقع این مراسم از آستانه تحملم خارج بود.

حواسم را به پونه دادم که با سوال اشرف بانو از کنارم برخاست و به طرف مادرش رفت.

 

دیشب بعد از رهایی از لباس و آرایش با راهنمایی پونه به حمام اتاقی که در انتهای راهرو بود پناه بردم.

از حمام که بیرون آمدم پونه رفته بود و چمدانم را در همان اتاق گذاشته بود. کنجکاوی در مورد دیگر اتاق خواب ها نکرده و همانجا روی تخت دو نفره خوابیدم.

خبری از پارسا نداشتم که شب را کجا گذرانده و مهمم نبود که کجاست. این فاصله و دوری را بیشتر از هر چیزی می پسندیدم و اطمینانم به حرفای حاج حسین در مورد این دوری پررنگ تر میشد.

 

-عه مامان حاج بابا و پارسا اومدن.

 

 

 

 

سر بالا آوردم و به پونه که کنار پنجره بزرگ رو به حیاط آشپزخانه ایستاده بود نیم نگاهی انداختم. درب کابینت نزدیک به پنجره را بست و با شیشه ای که در میان دستانش بود به پنجره نزدیک تر شد. احتمالا از آن منطقه دید کاملی رو به حیاط خانه داشت که متوجه آمدن پدر و برادرش شده بود.

 

به قصد رفتن به طبقه بالا برخاستم. مایل نبودم با کسی رو به رو شوم. اما قبلِ رفتن استکان خالی خود و استکان نیم خورده پونه را داخل سینک ظرفشویی گذاشتم.

متوجه نگاه کوتاه اشرف بانو روی خود شدم. توجهی نکردم و بعد از شستن استکان ها به سمت خروجی آشپزخانه قدم برداشتم.

 

-مروارید جون کجا میری؟

 

با لبخند مصلحتی رو به پونه کردم:

 

-میرم بالا

 

نزدیک مادرش شد و شیشه در دستش را به اشرف بانو داد، اما قبل از اینکه چیزی بگوید اشرف بانو به سمتم چرخید:

 

-غذا آماده کردم.

 

طوری جمله اش را گفت که انگار من به او دستور داده بودم تا غذا آماده کند. نمی دانم چرا نگاهش به من دوستانه نبود و متوجه بودم که فقط از سر اجبار با من سخن می گفت.

 

-ممنون اما میل ندارم.

 

دوباره به سمت گاز چرخید.

 

-با کمک پونه میز رو بچینید.

 

متعجب همان ورودی آشپزخانه ایستادم.

اصلا متوجه حرف من شده بود؟! پونه که متوجه شد از حرف اشرف بانو کمی جا خورده ام، با لبخند دروغین نزدیکم آمد.

 

-محاله ممکنه بذارم دست پخت اشرف بانوی این عمارت رو از دست بدی، تو این محله یه آشپز ماهر داریم که همه آرزوشونه بتونن یه وعده از غذاهاشو بخورن.

 

درخواست شکمم برای بلعیدن ذره ای غذا را نا دیده گرفتم و لب زدم:

 

-ممنون پونه ولی …

 

بازویم را گرفت رو به طرف میز کشاند. چند ثانیه ای فاصله گرفت و با دبه ترشی به سمتم آمد.

 

-ببخشید بهت دستور میدم ولی تا تو این ترشی رو تو این ظرف ها بکشی منم لباسمو عوض کردم و اومدم.

 

فرصت مخالفت را نداد که سریع از آشپزخانه بیرون زد. نفسم را بیرون فرستادم. بالاخره مجبور بودم به این خانواده و فضا عادت کنم. سخت بود ولی …

درب ترشی را باز کردم و مشغول شدم.

بیست دقیقه بعد بود که به همراه پونه میز را چیدیم و حاج حسین هم به جمعمان پیوست. پاسخ سلام و خسته نباشید پونه و اشرف بانو را داد و با دیدنم لبخند کمرنگی زد:

 

-سلام دخترم خوبی؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x