رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۳

4.6
(22)

 

 

 

 

 

 

متقابلا لبخند کوچکی بر لب نشاندم.

 

-سلام، ممنونم.

 

سری تکان داد و همگی دور میز نشستیم؛ تنها پارسا بود که در میان جمعمان نبود. اما به دقیقه نکشید که وارد آشپزخانه شد و قبل از نگاه به کسی به سمت مادرش رفت. برای اولین بار بود که لبخند اشرف بانو را می دیدم. به روی پارسا لبخند واقعی زد:

 

-سلام پسرم خسته نباشی.

 

خم شد و بوسه ای به شانه اشرف بانو زد و در حینی که صندلی کنارِ مادرش را بیرون می کشید پاسخش را با ملایمت داد:

 

-سلام از منه عزیز، درمونده نباشید.

 

نشست و سلام آرام دیگری داد که احتمال دادم رو به پونه و من بود. پونه بلند جوابش را داد، اما من به حدی آرام سلام را زیر لب بلغور کردم که خودمم صدایی از خود نشنیدم. او هم توجهی نکرد و مشغول شد.

 

اولین قاشق از قیمه بادمجان را که در دهان گذاشتم به پونه حق دادم که آن گونه از دستپخت مادرش تعریف و تمجید کند.

طعمش فوق‌العاده شده بود.

اما نمی دانم چه سِری بود که بعد از خوردن تنها دو قاشق احساس سیری می کردم.

گاهی اوقات به این حالت دچار می شدم.

 

همه در سکوت مشغول خوردن بودن و من با قاشق دانه های برنج را زیر و رو می کردم.

چند لحظه بعد با صدای زنگ تماس تلفنی ناخودآگاه زیر چشمی نگاهی به سمت راست انداختم.

 

پارسا دست از خوردن کشید و تلفنش را از جیب شلوارش بیرون آورد. چهره اش با دیدن صفحه نمایش تلفنش یکباره از یکدیگر باز شد و طرح لبخندی بر کل چهره اش نشست.

امشب اولین ها را دیده بودم.

 

لبخند اشرف بانو و پسرش!

از پشت میز برخاست و با ببخشیدی رو به جمع از آشپزخانه بیرون زد. اما جمله اش در حین خروج از آشپزخانه در گوش همگی مان نشست.

 

-سلام عزیزدلِ من!

 

هیچ کدام عکس العمل و یا نگاه تعجب آمیزی از خود نشان ندادن! که این نشان از عادی بودن این گونه تماس های پارسا را داشت.

 

-چرا نمی‌خوری دخترم؟

 

چشم از ورودی آشپزخانه گرفتم و دل به نگاه نافذ حاج حسین دادم. موشکافانه خیره ام شده بود.

اما گویا اشتباه متوجه شده بود!

نخوردن من از تماس پسرش نبود، از حال دگرگون جسمی خودم بود.

لبخندی زدم و سومین قاشق از قیمه بادمجان همسرش را در دهان گذاشتم.

 

 

 

 

 

تکیه به پشتی تاب داده و پاهایم را زیر تنم جمع کردم. پونه پشت سرم قرار گرفت و دستانش را دو طرف تاب گذاشت.

تکان آرامی به تاب داد و من نگاهم را به سمت راست متمایل کردم.

جایی که حاج حسین به همراه اشرف بانو و پارسا روی تخت بزرگ سنتی که در نزدیکی درب ورودی منزل قرار داشت، نشسته بودند.

 

منطقه دیدم از لا به لای درختان وسعت زیادی نداشت، اما کم و بیش می توانستم ببینم که اشرف بانو استکان چای ریخت و به سمت حاجی گرفت.

 

پارسا هم با فاصله از حاج حسین نشسته و خیره رو به رو بود. حضورم در اینجا و روی این تاب به اصرار پونه صورت گرفته بود. چرا که بعد از خوردن اجباری نهار تمایل داشتم بلافاصله به طبقه بالا پناه ببرم، اما پونه با صحبت های متفرقه مرا به حرف گرفته و با جمع کردن میز و سر و سامان دادن به آشپزخانه نگذاشت قدم به طبقه بالا بگذارم.

 

به گفته پونه عادت هر روزشان بود که بعد از ظهر ها همگی به حیاط آمده و روی تخت سنتی شان اتراق کنند.

عادت آن ها بود ولی من هیچ گونه تمایلی به نشستن دوباره در میان آن جمع نداشتم. جمعی که با حضور من سکوت سنگینی در بینشان برقرار میشد.

و من نشستن روی این تاب یا پناه بردن به طبقه بالا را حتی به تنهایی، در بودن میان آن جمع ترجیح می دادم.

 

-مروارید جون یه سوءتفاهمی رو رفع کنم؟

 

قبل از اینکه به طرفش سر بچرخانم، دور زد و کنارم جای گرفت. سکوت کردم و او با لبخند نمکی ادامه داد:

 

-درسته دیشب گفتم که سوالی از اینکه چیشد اینجایی و در مورد دلیل ازدواج یهویی تون نمی پرسم، اما خب …

 

لبانش را بیشتر کش آورد:

 

-این خانوم بودنم و سوال نپرسیدنم فقط به همون قسمت ماجرا مربوطه و من نمی تونم جلوی فضولی مو در مورد خودت سرکوب کنم.

 

موهای آمده روی چشمانم را به عقب راندم و راحت گفتم:

 

-هر سوالی داری بپرس اما انتظار پاسخ دادن به همه سوالات رو از من نداشته باش.

 

لبخند شیطنت آمیزش باعث لبخند منم میشد.

این دختر زیادی بامزه و به دلم نشسته بود، چرا که در غیر این صورت محال ممکن بود در مقابل خواسته هایش کوتاه آیم.

 

-اولین سوال، دانشگاه رفتی؟

 

پلک بهم فشردنم نشان از جواب مثبت را داشت.

 

-چی خوندی؟

 

-حسابداری

 

-لیسانس گرفتی؟ فوق شرکت نکردی؟ چند سالته؟

 

بیشتر به سمتش متمایل شدم.

 

-آروم دختر، میترسی پشیمون شم از جواب دادن؟

 

سرش را تند تند تکان داد.

 

-دقیقا، آخه انقدر کم حرف و ساکتی که می ترسم تو خماری جواب سوالام بمونم.

 

نگاهم را به ناخن های کوتاه شده و تمیز انگشتانش دادم.

 

-فرصتی برای خوندن فوق نداشتم، ۲۵ سالمه.

 

سر روی شانه خم کردم و لب زدم:

 

-دیگه؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x