رمان مرواریدی در صدف پارت ۱۴

4.8
(22)

 

 

 

 

نگاهش متمایل به موهایم شد که از زیر شال تجاوز کرده و نصف صورتم را پوشاندن. موهایم کوتاه و تا روی گردنم بودند. چند ماه پیش مدل مصری زده بودم که حالا کمی رشد کرده بودند. انگشتانش بالا آمد و موهای روی صورتم را کنار زدند.

 

-موهاتو رنگ کردی؟ چقدر لخت و نرم و خوشرنگن!

 

ابرویی بالا انداختم.

 

-این سوالارو هم جزو سوالات اصلی به حساب بیارم؟

 

محو موهایم شده بود و سری به تایید تکان داد.

 

-از وقتی دیدمت خواستم بپرسم ولی خب فرصتش پیش نمی اومد، آخه رنگ بورش خیلی طبیعیه و از طرفی انقدر لخته که زیر دست مثل ابریشمه.

 

انگشتانش هنوز روی موهایم بود.

 

-بابام همیشه می گفت موهات نسخه دوم موهای مادرته بور، لخت، نرم مثل ابریشم. اما فقط موهام به مامانم رفته و چهره ام به بابام.

 

متاثر نگاهم کرد.

 

-خدا رحمتشون کنه.

 

نگاه چرخاندم و آه سوزناکم را نتوانستم در نطفه خفه کنم.

 

-ناراحتت کردم مروارید جون؟

 

-نه، سوالاتت تموم شد؟

 

لبخند بزرگی بر لب نشاند.

 

-اووو کو تا سوالات من تموم بشه، تازه اینا فقط برای دست گرمی …

 

ادامه صحبت هایش با باز شدن یکباره ای درب بزرگ حیاط نصفه ماند. چرا که درب با صدای نا بهنجاری باز شد و سه بچه و یک خانم به همراه مردی وارد حیاط شدند.

 

نگاهم معطوف افرادی شد که یکباره و بدون هیچ گونه پیش زمینه ای در اینجا حضور یافتند. پونه هم که مانند من لحظه ای شوکه شده بود یکباره از روی تاب برخاست و زمزمه اش در گوش هایم نشست.

 

-وای … آبجی پرستو اومد.

 

با قدم های بلند به سمت تخت سنتی حرکت کرد و من هم ناخوداگاه ایستادم و به همان سمت متمایل شدم. تا نزدیکی شان پیش رفتم اما کنارشان قرار نگرفتم.

 

از دور نظاره گر پرستویی شدم که با توجه به چهره اش انگار طلبکار پا به این خانه گذاشته بود. حاج حسین همچنان نشسته بر تخت بود، اما اشرف بانو و پارسا از تخت پایین آمدند.

 

قبل از اینکه تجزیه و تحلیلی از صحنه ی رو به رویم داشته باشم، نگاهم به پارسایی چسبید که روی زانوهایش نشست. با چهره ای باز دستانش را از یکدیگر گشود و پذیرای پسر بچه ای شد که تا حدودی بلند گفت:

 

-س … سلاااام با … بابا پارسا.

 

 

 

لحظه ای مغزم سوت کشید و به حالت منگی در آمدم. بابا پارسا؟

گوش هایم درست شنیدند؟

مغزم جمله ای که شنید را درست تفسیر کرد؟

بابا؟

چطور ممکن بود؟

 

اما … اما اگر گوش هایم درست نشنیده باشند، چشمانم که درست می دیدند!

پارسا چنان سر در گردن پسرک فرو برده و او را به خود می فشرد که این اطمینان را به من می داد درست شنیده باشم!

 

خدای من!

یعنی من … من … به عقد مردی زن و بچه دار در آمده بودم؟

امکان نداشت … خدای من!

 

پس آن تماس پارسا و عزیزدل گفتنش می توانست مربوط به همین موضوع باشد؟

باور پذیر نبود.

این حد از پنهان کاری در مخیله ام نمی گنجید!!! سر دردی که کمی بهبود یافته بود دوباره از اطراف پیشانی ام با شدت بیشتری جریان گرفت.

 

نگاهم با حیرت به سمت حاج حسین چرخید و تکیه به درخت کنار دستم دادم. اما تنها نگاهم چرخید و قادر به هیچ گونه عکس العمل دیگری نبودم.

پرستو بود که در نزدیکی تخت سنتی ایستاد و رو به اشرف بانو و حاج حسین بلند گفت:

 

-دستتون درد نکنه حاج بابا، دستتون درد نکنه اشرف بانو، حالا من شدم غریبه؟ شدم کسی که باید آخرین نفر باشم بفهمم برای پارسا زن گرفتید؟ اونم تنها تو دو هفته ای که نبودم؟

 

بغضش شکست و مردی که از ابتدا با پرستو قدم به حیاط گذاشته بود کنارش قرار گرفت و آرام گفت:

 

-خانوم آروم باش، قرار ما چی بود؟

 

پرستو با دست مرد را کمی به عقب راند و همراه با صدایی که از بغض می لرزید گفت:

 

-بهروز خان بسه هر چی از کیش تا خود مشهد دم گوش من خوندی. من با این حرفا راضی نمیشم، باید یه توضیح قانع کننده برام بیارند تا این آتیشی که تو دلمه خاموش بشه.

 

حاج حسین همچنان خاموش بود و اشرف بانو با دختر بچه ای که در آغوشش گرفته بود به سمت پرستو رفت.

 

-رسیدن بخیر مادر، بشین یه نفسی تازه کن همه چیزو برات توضیح می دیم.

 

-چی رو می خوایید توضیح بدید مادر من؟ اینکه حتی لایق نبودم بفهمم می خوایین برای پارسا زن بگیرید؟ چه برسه جشن عروسی؟ چطور تونستید بدون خبر دادن به من مراسم به پا کنید؟

 

پارسا پسر بچه را در آغوشش بلند کرد و قبل از اینکه چیزی بگوید با جمله ی حاج حسین لب به سکوت بست.

 

-پرستو شلوغش نکن.

 

پرستو صدایش را کمی پایین آورد و تا نزدیکی تخت پیش رفت.

 

-حاج بابا از شما انتظار نداشتم، من انقدر برای شما غریبه ام که خودم خبر ندارم؟

 

صدای حاج حسین ردی از پشیمانی و ندامت در خود نداشت که با صلابت دوباره گفت:

 

-تصمیم من بود که جشن عروسی به زودی برقرار شه و شما حق نداری کسی رو بازخواست کنی!

 

پرستو ناباور لب زد:

 

-حاج بابا …

 

حاج حسین از تخت پایین آمد و مقابلش ایستاد.

 

-مادرت برات همه چیزو تعریف میکنه و دیگه نیاز نیست مقابل همه بایستی و صداتو تو این خونه بالا ببری، اگه زودتر از این جریان با خبر نشدی تقصیر کسی نیست و تصمیم من بوده، حالا هم هر چه سریع تر این معرکه رو تموم کن.

 

سکوت محضی در میان جمع برقرار شد.

پرستو دست بر دهان گذاشت و ناباور خیره پدرش شد. اشرف بانو دختر بچه را روی زمین گذاشت و به همراه پونه به سمت پرستو رفتند.

 

حاج حسین که به سمت درب ورودی قدم برداشت، این من بودم که با چند قدم بلند از درختی که به آن تکیه دادم بودم فاصله گرفتم.

 

شاید می توانست مهر خاموشی بر دهان دختر و پسرش بزند اما من؟

نمی توانست!

نمی گذاشتم!

با نهایت احترام اما محکم رو به حاج حسین گفتم:

 

-باید حرف بزنیم.

 

احساس اینکه تمام نگاه ها به سمتم چرخید سخت نبود. اعم از پرستو و مردی که کنارش قرار داشت و تازه متوجه حضور من در میان جمعشان شده بودند.

 

سنگینی نگاه پارسا را هم حس می کردم اما سر بالا بردم و دستانم که لرزشی نامحسوس پیدا کرده بودند را مشت کردم تا بتوانم کنترلی بر خود داشته باشم.

حاج حسین با نگاه خیره تسبیحش را در میان دستش چرخی داد و قبل از اینکه چیزی بگوید دوباره گفتم:

 

-همین الان باهاتون حرف دارم، تنها و بدون حضور کس دیگه ای!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x