رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۰

4.9
(23)

 

 

«پارسا»

 

 

 

 

 

چنگی به موهایش زد و به مانند نیم ساعت قبل هنوز مشغول طی کردن طول راهروی بیمارستان بود. بی قراری و خشم بود که در وجودش شعله می کشید. شعله هایش تنها گریبان گیر خودش شده بود که مدام به موهایش چنگ می کشید و مشت بهم می فشرد.

 

غفلت از اطرافیانش همیشه ضربات سنگینی را به او وارد می ساختند. ضرباتی که جبران نا پذیر بودند و با یک معذرت خواستن و شرمندگی رفع نمی شدند. غفلت هایی که باعث از دست دادن عزیزانش در گذشته شده بود و حالا دختری که پدرش به او سپرده بود تا از خطرات احتمالی در امان باشد و چه بد که او اشتباه ترین فرد ممکن بود. خطرناک ترین فردی که می توانست به نزدیکانش آسیب برساند. خطرناک ترین فردی که در قالب امن ترین فرد پنهان شده و چشم ها را فریب می داد.

 

ای کاش حاج حسین این مسئولیت بزرگ را به او نمی سپرد. مدام با خود تکرار کرده بود که نباید زیر بار این ازدواج می رفت. نباید دوباره فرد دیگری را طعمه خطرات احتمالی اطرافش می کرد. اما دیر بود.

 

برای جبران دیر بود که دوباره در چنین وضعیتی قرار گرفته بود. امیدوار بود که اتفاق افتاده به کمر شکنی اتفاقات گذشته و یادآور آن دوران تلخ نباشد. که اگر این طور می بود، رسما استعفایش را برای زندگی اش می نوشت و نه شغل هایی که خطرات جانی را برای اعضای خانواده اش در پی داشت.

 

در این اتفاق بیشتر حاج حسین را مقصر می دانست. حاج حسین که می دانست او دیگر تحمل و طاقت اتفاق دیگری را ندارد. می دانست که نسبت به گذشته چقدر ضعیف و ناتوان شده است.

 

می دانست که هنوز نتوانسته ذهنش را از منجلاب اتفاقات سال ها پیش بیرون سازد که حالا دوباره او را درگیر گرداب دیگری کرده بود. بس بود برایش! دیگر توان نداشت. مگر یک آدم چقدر توان دارد دست به زمین بگیرد و قامت راست کند؟ چقدر توان دارد که دوباره لبخند بر صورتش سنجاق کرده و تنها به خاطر دیگران تن به زندگی دهد نه دل.

 

بریده بود. با اتفاق امروز خودش را آدم بی دست و پا و مقصری می دانست که نمی تواند هیچ گونه توانایی در نگهداری سلامت اعضای خانواده اش داشته باشد. حق هم داشت.

 

زمانی که به سمت مروارید بیهوش شتافته و او را در آن وضعیت دیده بود قالب تهی کرده و بر سر خود کوفته بود. مانند آوار فرو ریخت. دنیا در همان نقطه ایستاد از تشابه صحنه ای که چند سال پیش برایش اتفاق افتاده بود.

 

واقعا دیگر توان نداشت. نیرو نداشت. نفس نداشت. نمی توانست شاهد تکرار مکررات باشد. نفهمید که چطور مروارید را بغل زد و به همراه ماشین آهنگر به بیمارستان نزدیک مؤسسه آمدند. در تمام طول راه خدا خدا کرده بود. اینکه دخترک نفس کشد. اینکه خدا دوباره او را این چنین امتحان نکند. تاب و تحملش را نداشت. دیگر نداشت.

 

 

مدام خود را لعنت کرده که تن به ازدواج دوباره داده بود. او باید تا آخر عمرش مجرد می ماند. باید تا انتها تنهایی انتخابش می بود تا نتواند به اطرافیانش آسیب برساند. او خام بود. حاج حسین چرا مسئولیت مروارید را به او سپرد؟ مگر نمی دانست که زندگی او تنها به مویی بند است؟

 

تجربه های سنگین گذشته او را خاکستر کرده بودند. و او به مانند ققنوسی بود که دوباره از خاکستر خودش به خاطر فرزند و خانواده اش متولد شده بود. اما خودش هم می دانست این متولد شدن با قرار گرفتن دوباره اش در آن فضای مسموم آوری که شبیه گذشته باشد او را به خاکستر که هیچ به پوچی و نابودی مطلق می رساند. نمی توانست شاهد از دست دادن کسی باشد که برای ادامه زندگی اش به او پناه برده بود.

 

کسی که در مظلوم ترین و بی گناه ترین حالت ممکن محفاظت از زندگی اش را به دست او سپرده بود. و حالا او با غفلتی ناخواسته پایان داده بود به آن زندگی. نه نباید آن اتفاق می افتاد.

 

نمی دانست چقدر در حال نابسامان و سخت خود غرق بود که دکتر به همراه پرستاری از اتاق بیرون آمد. چنان شتاب زده به سوی آنان شتافت که دکتر با دیدن حالش مکثی کرد و خیره نگاهش کرد. تنها با صدایی که ابدا شبیه صدای او نبود لب زد:

 

-زندس؟

 

لبخند دکتر را چگونه تعبیر می کرد؟ لبخند که معنای بدی نداشت، داشت؟

 

-آروم مرد مؤمن چقدر پریشونید؟

 

او اما بدون توجه به لحن آرام دکتر، پریشان و نا مطمئن گفت:

 

-حالش خوبه نه؟ زندس مگه نه؟

 

دکتر با دیدن شرایط روحی اش سریع گفت:

 

– حال عمومیش رو به راهه، فقط دست چپش شکسته که باید گچ گرفته بشه. کمر و بازوهاش هم کوفته شده و کمی آسیب دیدن که با استراحت درست میشه. برای اطمنیان بیشتر براش سی تی اسکن هم نوشتم که مطمئن بشیم به سرش ضربه ی جدی نخورده باشه. بیهوش شدنش هم به خاطر ترس و استرس و آسیبی بوده که بهش وارد شده. نترسید حالش خوبه الان.

 

نفس عمیق و آسوده خاطری از عمق جانش بالا آمد و پر قدرت بیرون فرستاد. خوب بود. درست بود آسیب های جدی دیده بود اما همین که هنوز نفس می کشید خوب بود.

 

-سر خودتونم انگار شکسته، بریم بخش اورژانس سرپایی بهتون رسیدگی کنن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.9 / 5. شمارش آرا 23

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x