رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۴

4.4
(27)

 

 

 

 

آهی کشید و ادامه داد:

 

-بله درسته. با شکایت هایی که شده و با توجه به سابقهِ پزشکی ای که داره اگه ثابت بشه این بیماری رو هنوز داره و بهش غلبه می کنه و اختیار و ارادشو ازش میگیره که نمونشو طی چند روز گذشته دیدیم. بهش حبس نمیدن طی مراحلی منتقلش می کنند بیمارستان ابن سینا. اونجا تا زمان نا مشخصی که دکترا تشخیص بدن تحت درمان قرار میگیره.

 

عمه حمیده بود که گفت:

 

-خدا عاقبت همه رو بخیر کنه این آقارم سر به راه کنه که بیخود و بی‌جهت نیفته به جون ناموسِ مردم.

 

با شنیدن ناموس، مکثی کرد و ناخودآگاه نگاهش کشیده شد سمت مرواریدی که استکان به دست سر پایین انداخته بود. چهره دخترک خسته بود و کاملا مشخص بود که نیاز به استراحت دارد. می دانست که به خاطر احترام به جمعیت حاضر، به اتاق نرفته است. سر به طرف عزیزش خم کرد و آرام زمزمه کرد:

 

-عزیز، مروارید رو بفرستید تو اتاق استراحت کنه، به خاطر آسیبی که به مهره های کمرش وارد شده نباید خیلی نشسته باشه.

 

اشرف بانو سری تکان داد و آرام گفت:

 

-باشه مادر، غذاشم آماده می کنم همراه هم تو اتاق بخورید. بقیه هم درک می کنند شرایط رو.

 

خواسته بود مروارید را به راحتی برساند، خودش گیر افتاده بود. لب بهم فشرد و عقب کشید. مطمئن بود مادرش تا به الان بوهایی برده بود. نمی خواست حساسش کند. با قبول این ازدواج پی همه چیز را باید به تنش می مالید. اما گاهی اوقات به فراموشی می سپرد که جز خودش و حاج بابا و دخترک کسی از اصل ماجرا با خبر نیست. استکان چای را برداشت و به گلوی خشکش کمی رطوبت بخشید و گوشش را به جمله ی اشرف بانو داد:

 

-پونه کمک کن مروارید رو ببر تو اتاق تا وقت شام استراحت کنه.

 

پونه چشمی گفت و از گوشه ی چشم دید که نگاه مروارید با مکث به سمتش چرخید. با رفتن مروارید نگاه از اتاق کند و سعی کرد هوش و حواسش را معطوف به صحبت های جمعیت حاضر کند. تا زمان شام چند باری به تماس های تلفنش پاسخ داد و همراه جمع شده بود. اما سفره که پهن شد عمه حمیده با مجمعه ای مِسی به سمتش آمد و قبل از اینکه او در کنار حاج حسین جای گیرد مجمعه را به دستش سپرد و گفت:

 

-دور سرت بگردم، شام مروارید و خودتو کشیدم ببر تو اتاق بخورید. اون دختر نباید زیاد جا به جا بشه، پاشو مادر.

 

نگاهی به جمعیت که حواسشان سمت او نبود انداخت و اجبارا سری به تشکر خم کرد و به سمت اتاق مسیرش را تغییر داد. پشت درب اتاق مکثی کرد و دو تقه به سختی به درب کوبید. سکوت آن طرف باعث شد با آرنج دست درب را باز کند و یا الله گویان داخل رود.

 

درب را بست و تکیه به آن نگاهش در اتاق چرخید و روی دخترکی نشست که غرق در خواب بود. وضعیت ظاهری مروارید زیاد مناسب نبود که سعی کرد چشم بگیرد. اما با دیدن بازوان لختش نتوانست و با حیرت قدمی نزدیک تر رفت.

 

 

 

حیرتش از لخت بودن سر و بازوهای مروارید نبود. بلکه از دیدن کبودی های وسیعی بود که نشان از ردِ انگشتان پر قدرت شخصی را داشت. نشانی که انگار مُهر شده بودند به بازوهای سفید دخترک.

 

باورش نمیشد مرادی بی شرف چقدر فشار به تنِ نحیف مروارید وارد ساخته بود. خشم در وجودش زبانه کشید و احساس کرد از پشت گوش هایش آتش بیرون می زند. از شکایتش نمی گذشت.

 

 

باید او را روانه تیمارستان می کرد تا بتواند وجودش را از جامعه حتی به مدت اندکی پاکسازی کند. چطور توانسته بود اینگونه به دختری که بی گناه بود صدمه وارد کند؟ مجمعه را پایین تخت گذاشت. با احتیاط خودش را نزدیک تر کشید و با دقت بیشتری به رد انگشتان مرادی که روی پوست سفید مروارید خود نمایی می کرد نگاهی انداخت.

 

انگشتانش ناخودآگاه مشت شد و اگر جایش را داشت مایل بود همین الان به کلانتری رفته و نفسِ مرادی را در زیر مشت هایش بگیرد. دست خودش نبود که انگشت اشاره اش روی کبودی بازوی مروارید نشست و تا پایین آرنج، انگشتش را کشید.

 

انگار مسخ شده بود. هنوز هم در باورش نمی گنجید. پس زمانی که در بیمارستان قصد کمک به او را داشت و بازویش را گرفته و مروارید خودش را پس کشیده و چهره اش در هم شده بود به خاطر همین کبودی ها بود؟ درد داشت؟

 

لعنتی زیر لب زمزمه کرد که متوجه تکان خوردن مروارید شد. سریع خودش را عقب کشید و سیخ نشست. او داشت چه می کرد؟

چشمان دخترک آرام باز شد و با گیجی حاصل از خواب روی او نشست. چند باری پلک زد تا متوجه حضور او در اتاق شود. اطمنیان که حاصل کرد پلک هایش در دور ترین فاصله ممکن از هم خبر دار ایستادند و خودش را دستپاچه بالا کشید که پارسا سریع گفت:

 

-نترسید راحت باشید، در زدم متوجه نشدید. شام اوردم.

 

نگاه مروارید به دنبال دست پارسا که سینی حامل غذا را نشان میداد کشیده شد و با نفس عمیقی آرام شده گفت:

 

-ممنون

 

پارسا نگاه دزدید و سعی کرد عادی رفتار کند اما نتوانست. دندان قروچه اش دست خودش نبود همین طور نگاهش که دوباره به بازوی مروارید کشیده شد و سوال پر حرصش:

 

-چرا نگفتید مرادی این بلا رو هم سرتون اورده؟

 

سکوت دخترک باعث شد نگاه از ردِ کبودی بکند و تا چشمان پر حرف مروارید کشیده شود. دوباره سوالش را پرسید:

 

-با شمام چرا نگفتید؟

 

مروارید تک ابرویی بالا انداخت:

 

-فرقی هم می کرد؟ از طرفی مگه اصلا بودید که بگم؟

 

 

 

دخترک نگاهش را لحظه ای به پایین تخت و روی غذا ها چرخاند و در ادامه حرفش گفت:

 

-هر چند می دونید که تو بیمارستان تمام جراحتامو لیست کردند و تو پرونده ام ثبت کردند.

 

معادله های ذهنش بهم ریخته و پراکنده بود. نمی توانست به درستی تمرکز کند. با این حال نفسش را پر شتاب بیرون فرستاد و در حینی که از کنار تخت برمی خاست محکم گفت:

 

-همین فردا با پروندتون میریم پزشک قانونی، نمی ذارم مردک قسر در بره. فکر کرده آزاده نسبت به هر کسی قلدری نشون بده.

 

مروارید با احتیاط دست گچ بسته اش را کمی بالاتر کشید و در حالیکه به حالت نشسته به تاج تخت تکیه داد با تعجب گفت:

 

-مگه نگفتید مرادی پارانوئیده؟

 

پارسا دست به کمر به سمتش چرخید.

 

-بله گفتم.

 

-چند ساعت پیش هم از علائم این اختلال گفتید، پس چه انتظار دارید مرادی با این وجود مثل یه آدم عادی رفتار کنه؟

 

-انتظار ندارم، اما می خوام تلاش کنم هر چه سریع تر روانه تیمارستانش کنم تا دوباره به کس دیگه ای آسیب نرسونه.

 

مروارید متفکر نگاهش را به قامتش دوخت و گفت:

 

-کینه ای به نظر نمیاین و فکر می کنم انقدر هم تو این مدت شما رو شناخته باشم که بدونم بی منطق هم نیستید، پس این جبهه گیری تون راجع به فردی که هیچ اختیاری از خودش نداره رو درک نمی کنم. من شکایتی ازش ندارم، در واقع قبل حرف های شما داشتم اما بعد از شنیدن حال غیر عادی اون فرد تصمیم گرفتم شکایتی نداشته باشم.

 

فشار روانی که در این دو روز متحمل شده بود فرای تصورش بود. مروارید چه می دانست او در چه برزخی دست و پا می زند؟ چه می دانست از چه می ترسد و حالش نتیجه ی چه اتفاقاتی است؟ هیچ نمی دانست. مطمئن بود حاج بابا هم در مورد گذشته چیزی به او نگفته بود که اینگونه او را متهم به بی منطقی و کینه ای بودن می کرد. درد او منطق و کینه نبود. دردش ترس از تکرار مکررات بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 27

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x