رمان مرواریدی در صدف پارت ۴۷

4.5
(29)

 

 

 

 

 

 

چفیه اش را کمی از دور گردنش آزاد کرد و قبل از اینکه پاسخم را بدهد پونه سریع سینی به دست میانمان قرار گرفت:

 

-سلام داداش خسته نباشی، بفرمایید چایی خوشرنگ پونه پز.

 

-سلام آبجی خانم، دست شما درد نکنه.

 

هر دو نفر استکانی چای برداشتیم که رو به پونه پرسیدم:

 

-به چایی دم کردن میگی پونه پز؟

 

لبه سینی را به سینه اش تیکه داد و در حالیکه مواظب بود چایِ استکان های دیگر درون سینی نریزند، به حالت جدی پاسخ داد:

 

-انقدر حسود نباش عروس، می دونم کمالات و هنرهایی که از نوک انگشتام میباره چشتو دراورده، البته حقم داری آخه می دونی …

 

-پونه جان بقیه چایی ها یخ می کنه و از دهن می افته، نمیخوای که بقیه از چای پونه پز بی نصیب بمونن؟

 

خنده ی کوتاهی کردم که پونه نگاه چپکی به پارسا انداخت و در حینی که از کنارمان می گذشت زیر لب گفت:

 

-یکی از اون یکی حسودتر ایـــــــش.

 

-بشینید راحت باشید.

 

دوباره نگاهم را به پارسا دادم که اشاره اش به تخت بود. متقابلا گفتم:

 

-شما نمی شینید؟

 

با مکث سری به تایید تکان داد و با فاصله ی کمی کنارم نشست. چای به دست هر دو خیره به رو به رو شدیم. سوالی که چند روزی قصد پرسیدنش را داشتم به زبان آوردم:

 

-میگم … بالاخره تکلیف آقای مرادی مشخص شد؟

 

بدون نگاه نفس عمیقی کشید و انگشت اشاره اش را روی لبه لیوان چرخاند:

 

-بله با پرونده پزشکی و سوء سابقه هایی که داشت همه چیز خیلی سریع پیش رفت و منتقل شدند به بیمارستان ابن سینا.

 

– امیدوارم به زودی حالشون بهتر بشه، از همسرشون خبری نشد؟

 

کمی سرش را به سمتم متمایل کرد:

 

– نه متأسفانه.

 

آهی کشیدم و سکوت کردم. به این اندیشیدم که آیا تمامی کسانی که به این اختلال دچار بودند، شدت علایمشان به همین میزان بود یا خیر؟ امیدوار بودم از نوع اخلاقیاتی که در مرادی شکل یافته بود در کسی دیگر نمود پیدا نکند، یا حداقل دوزش کمتر باشد. پارسا در این ده روز به شدت به دنبال کارهای مرادی افتاده بود. روز دوم بود که به دنبالم آمد و مرا به پزشک قانونی برد و باقی کارها را از پیش گرفت.

 

نمی دانم در تمام مسائل همین قدر قاطع و جدی بود یا فقط در مورد مرادی این گونه برخورد می کرد. اما بالاخره کار خودش را کرد که دو روزی بود آرام گرفته و بیشتر در خانه پیدایش بود.

 

سر بالا بردم و جرعه ای چای نوشیدم که شال حریر مشکی ام کمی به عقب سر خورد. امروز انتخاب مناسبی در مورد انتخاب ‌شال نداشتم و می دانستم باید به طبقه بالا رفته و تعویضش کنم.

 

متوجه بودم که نصف بیشتر موهایم به بیرون از شال تجاوز کرد و با جمعیتی که پیش رویمان بود، مایل نبودم که بی احترامی نسبت به عقایدشان داشته باشم. کمی سرم را جلو کشیدم تا بتوانم کنترلی روی شالم داشته باشم. اما برعکس شد که بیشتر عقب رفت و چیزی به افتادنش نمانده بود.

 

 

 

 

درمانده استکان چای را روی تخت و کنارم

گذاشتم. سعی کردم تنها با یک دست سر و سامانی به شال و موهای بیرون آمده از گیره سرم بدهم. اما موهای سر کشم فراری تر از شال روی سرم بودند که تقریبا دورم رها شده و در قید و بند چیزی نبودند. متوجه نبودند که امروز، روز مناسبی برای این بی قید و بندی نبود؟

 

گیره را کمی باز کردم و دوباره با گرفتن نیمی از موهایم بستمش. همینکه خواستم شالم را از نیمه های سرم بالاتر بکشم متوجه شدم، شال به همراه موهایم بند گیره شده است. بهتر از این نمیشد واقعا. کلافه هوفی کشیدم که پارسا متوجه تکان های ریزم شده و به طرفم سر چرخاند و پرسشی گفت:

 

-چیزی شده؟

 

نفسم را با شتاب بیرون فرستادم و با اشاره به شال روی سرم گفتم:

 

-بازیش گرفته، گیر کرده به گیره سرم.

 

نگاهش لحظه ای روی موهایم چرخید. چشم گرفتم و به دنبال پونه سر چرخاندم تا کمکی از او بگیرم.

 

-می تونم کمک کنم؟

 

متعجب دوباره نگاهم را به پارسا دادم که او هم استکانش را روی لبه تخت گذاشت و برخاست. با یک قدم رو به رویم ایستاد. در واقع با ایستادنش راه دیدن را کمی بر بقیه بست.

 

از پایین نگاهی به چهره اش انداختم که انگار منتظر اجازه ی من بود. ابدا فکر نمی کردم بخواهد مقابل جمعیت پیش رو دست به موها و شالم بزند. اما انگار این مرد بلد بود که فرضیه های ذهنم را خط زده و نظریه های جدیدی را ارائه دهد. اگر جلب توجه نمیشد به داخل خانه پناه می بردم، اما مطمئن بودم تا از حیاط به خانه برسم شال کاملا از سرم پایین می افتاد و جمع کردنش با موهای فرارم مشکل ساز تر بود.

 

وضعیت پیش آمده باعث شد پارسا منتظر اجازه من نماند که آرام دست پیش آورد و دو لبه شال را گرفت و گفت:

 

-می تونید آزادش کنید الان.

 

مکث را کنار گذاشتم و دست به سمت پشت سرم بردم. با باز کردن گیره، شال رها شده را آرام و با طمأنینه کاملا به روی سرم کشاند. برخورد انگشتانش که ناخواسته به سر و موهایم کشیده میشد حس ناشناخته ای به وجودم سرازیر کرد. حسی که انگار مایل نبودم اتصال دست هایش از برخورد با موهایم لحظه ای قطع شود. متوجه مکث او هم شدم که کمی بعد کنار کشید.

 

جوانه زدن حس نا شناخته مدت زمان زیادی طول نکشید که با صدای بلند آقا مجید همگی به سمت درب حیاط چرخیدند:

 

-خوش آمدید اتابک خان، صفا آوردید.

 

پارسا شتابان به پشت سرش برگشت و خیره کسانی شد که پا به حیاط گذاشتند. نگاهم را در میان افراد حیاط چرخاندم. آیا عادی بود که همه جمعیت پیش رویم با حالتی تعجب آمیز به مرد و زن تازه وارد نگاه می کردند؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 29

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x