رمان مرواریدی در صدف پارت ۷

4.8
(21)

 

 

 

 

 

جمله اش کمی تا حدودی دستوری بود، اما لبخند اجباری که بر لب نشانده بود، تنها نشان از این داشت که نمی خواست اعظم خانوم متوجه احوالات درون ما شود.

 

تنها کاری که از من بر نمی آمد، بی احترامی بود.

آرام به سمت پونه رفتم که سر بالا آورد و با لبخند عمیقی گفت:

 

-مروارید جون فک کنم این لباس خیلی بهت بیاد، مطمئنم بپوشی مثل ماه می درخشی.

 

نگاهم را تا روی لباسی که به آن اشاره کرده بود کش آوردم.

لباسِ ساده در عین حال زیبایی بود.

 

آستین دار و از کمر تا پایین لباس تنها تور ساده کار شده بود.

تنها قسمت پایین دامن، گل های تقریبا ریز نباتی به زیبایی تمام روی لباس قرار گرفته بود.

 

هر پنج لباس هیچ گونه تفاوتی برایم نداشتند که لبخندی بر لب سنجاق کردم و سری به تایید تکان دادم.

 

-همینو پسندیدید عروس خانم؟ می‌خواید بقیه رو هم امتحان کنید شاید نظرتون عوض شد؟

 

دل به نگاه اعظم خانم دادم که کمی موشکافانه خیره ام بود.

حوصله کش آوردن انتخاب لباس را نداشتم.

 

-ممنونم، اما به نظر منم همین مناسبه.

 

لبخند زد.

 

-مبارکا باشه، انشاالله خوشبخت بشید.

 

در حینی که به طرف اشرف بانو چرخید و دوباره تبریکش را بر لب راند، من به جمله (خوشبخت بشید) اندیشیدم که زیادی در زندگی ام غریبه و گُم بود.

 

-وای مروارید جون، مطمئنم امشب به قدری خیره کننده میشی که همه از حسادت می ترکن.

 

به دستان قفل شده پونه بر روی پهلویم که مرا یکباره در آغوش گرفت نگاهی انداختم و لبخند واقعی ناخودآگاهی نسبت به قسمت آخر جمله اش، بر لب نشاندم.

 

ذوق زدگی اش دروغین و نمایشی نبود و انگار این دختر با همه همین گونه رفتار میکرد و صمیمی بود.

 

-اشرف بانو اجازه هست لباس رو تن عروسمون کنیم؟ اگه اندازه نبود همین الان درستش کنم.

 

 

 

 

اشرف بانو با نگاهی اجمالی به من، رو به اعظم خانوم سری به تایید تکان داد.

 

-حتما، پونه جان بریم.

 

در کمتر از یک دقیقه اتاق خالی شد و اعظم خانم لبخندش را تکرار کرد:

 

-عزیزم، اگه ممکنه لباس هاتونو در بیارین تا کمکتون کنم لباس عروس رو بپوشید.

 

بدون حرف دست بردم و اولین دکمه پیراهن تیره رنگم را باز کردم.

حدود یک ربع گذشته بود که اعظم خانوم فارغ از کارش دورتر ایستاد و با مهربانی گفت:

 

-لاحول و لا قوه الا بالله، چشم بد به دور باشه عروس خانوم، لباس خیلی اندازه و برازندتونه، پسندیدید خانم؟

 

بدون حرف و تاییدی با قدم های آرام به سمت آینه قدی اتاق پونه رفتم.

 

مقابل آینه ایستادم و نگاهم به زنِ لباس سفید بر تن و با چهره ای بدون آرایشی چسبید که هیچ گونه شوقی از صحنه رو به رویش در چشمانش هویدا نبود.

 

زنی که در نگاهش سردی موج میزد و بی تفاوتی!

 

کلمات اغراق آمیز اعظم خانوم را که دورش می چرخید را نمی شنید و تنها با نگاهی تهی خیره خود در آینه بود.

 

زنی که سرش به طرف دربی که باز شد و اشرف بانو، پونه و زن دیگری که وارد شدند نچرخید و به این فکر کرد که واقعا شخص داخل آینه خود او است؟ مروارید؟

 

واکنشی به نگاه پر آب و ذوق زده پونه نداشت و مانند ربات بنا به گفته ی اعظم خانوم چرخی دور خودش زد.

چرخ دیگری هم زد و سر بالا آورد.

 

و به محض بالا آوردن سرش، نگاهش از لای درب نیمه باز، به نگاه کسی گره خورد که تلفن به دست در پذیرایی ایستاده بود.

 

«پارسا»

 

 

 

نگاه کلافه اش برای هزارمین بار در فضای اطرافش چرخید.

حس ناخوشایندی که در رگ هایش جریان داشت، تمرکزش را دست خوش تغییر کرده بود.

 

اما همچنان با حفظ لبخند رو به مهمانانی که برای خوش آمد گویی نزدیکش می شدند، سری تکان می داد و تشکر اجمالی بر لب می راند.

 

نزدیک شدن آرش به سمت خود را فهمید و تغییری در ژستی که ایستاده بود، ایجاد نکرد.

 

-دنیا بر عکس شده والا، دیده بودم عروس ناز و غمزه بیاد و رو بگیره ولی دومادی که از این قِسم اَدا اطوارا در بیاره رو ندیده بودم.

 

بی توجه تلفن همراهش را چک کرد.

از روی پیام های تبریک از طرف همکاران و دوستانی که نتوانسته بودند در مراسم باشند بی توجه گذر کرد و وارد لیست مخاطبینش شد.

 

دلتنگ بود.

عمق دلتنگی اش را فقط خودش می دانست و خدای خودش.

 

عذاب وجدان کوچکی هم در اعماق وجودش، روحش را آزرده خاطر می کرد.

اما سعی و تلاشش بر این بود که به آن قسمت از احساساتش توجهی نداشته باشد.

چون اصلِ مطلبِ ماجرا، کمی امیدواری اش می داد.

 

-پارسا محض رضای خدا آدم باش، شب عروسیت، با نبستن کراوات به اندازه کافی گه زدی تو اعصابم دیگه رو تُرش نکن که خدا وکیلی سر و تَهِ تو یکی می کنم.

 

نگاهش روی مخاطبی که سعی در تماس با آن را داشت مکث واضحی کرد، اما …

نمی توانست، خودش می دانست که شرایطش را ندارد.

 

صدای هِلهِله تا فضای حیاط پیش روی کرد و در گوش هایش نشست.

نگاه از تلفنش گرفت و به مسیر منتهی به خانه چشم دوخت.

 

یادش نمی آمد چند مدت بود که این خانه و اعضایش شادی را به خود ندیده بودند؟

 

-شاه دوماد منتظر شمان برای جاری خطبه عقد.

 

دلش لرزید …

دستانش لرزید …

نگاهش لرزید اما …

 

با نفس عمیقی بدون توجه به کسی که قاصد خبر بود به سمت خانه قدم برداشت.

راهی بود که انتخابش کرده بود.

حالا چه با اجبار چه با خواست خودش!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x