رمان مرواریدی در صدف پارت ۹

4.8
(21)

 

 

 

 

 

زیر لب تنها طوریکه فقط خودش می شنید، زمزمه کرد:

 

-رو نمایی؟ هه!

 

نفسش را تکه تکه بیرون فرستاد و آرزو کرد کاش هر چه سریع تر همه چیز تمام شود.

فقط همین را می خواست.

 

با هدایت دست پروین که روی شانه هایش بود، به سمت دخترک متمایل شد.

دخترک، در حالیکه انگشتانش را در هم قلاب کرده بود، سرش به سمت پایین متمایل بود و احتمالا منتظر حرکتی از جانب او.

 

سخت بود، سخت تر از جان دادن برایش.

اما در مقابل آن همه نگاه نمی توانست کاری بر خلاف خواسته پروین انجام دهد.

نمی توانست تمایلات درونی اش را بروز داده و هر گونه که میل دلش هست، رفتار کند.

 

کلنجار رفتن با خودش فایده نداشت.

دستانش لرزش کوچکی داشت اما …

مهارش کرد.

دخترک که به سمتش متمایلش شد، انگشتانش بدون کسب اجازه از او لبه تور را گرفت و آرام بالا برد.

 

نفس هر دو نفر در سینه شان لحظه ای حبس شد. صحنه ی سختی برای هر دو نفرشان رقم خورده بود، بدون اینکه یکی از دل دیگری خبر داشته باشد.

 

تور آرام بالا رفت و مردمکِ تیره رنگ چشمانش در آبی بیکران و خروشانِ چشمانِ دخترک گم شد.

 

 

 

 

 

رنگ عجیب و خیره کننده چشمان دخترک، برای چند لحظه در آن صورت گردِ سفید، باعث خیرگی نگاهش شد؛ اما با چشم دزدیدن مروارید به خود آمد.

 

دستانش آرام پایین آمده و قبل از آنکه کامل بچرخد، سینی ای تزئینی شامل دو جعبه کوچک در بینشان قرار گرفت.

نگاهش بین دو رینگ ساده به گردش در آمد.

 

تجزیه و تحلیل صحنه رو به رویش کمتر از چند لحظه به طول انجامید که رینگ طلای زنانه توسط پروین به سمتش گرفته شد.

نگاه بالا کشاند که پروین با اشاره و لبخند گفت:

 

-حلقه رو دست عروسمون کن شاه دوماد.

 

با خود فکر کرد چرا تمامی ندارد این رسم و رسوماتی که تمام جانش را بالا می آورد؟

اصلا چرا پروین پیش قدم تمام این رسم ها شده بود. مگر غوغا به پا نکرده بود که یکباره این دختر از کجا پیدایش شده؟

 

با تاکید دوباره پروین، اجبارا دست برد و انگشتر را بین دو انگشتِ شصت و اشاره گرفت.

رینگ را بین دو انگشت فشرد و نگاهش به دست ظریف و سفید دخترک که به سمتش متمایل شد، چسبید.

 

بدون نگاه به چشمان مروارید، در تلاش بود دستش تماس زیادی با انگشت دختر نداشته باشد و کار خواسته شده را انجام دهد.

تا حدودی موفق بود.

 

اما در همان لمس کوتاه هم سردی دست دختر رو به رویش به پوست دستش منتقل شد. سردی ای که بیش از حد تصورش بالا بود و ناخودآگاه نیم نگاه کوتاهی به صورت مروارید انداخت.

 

-عروس خانم نوبت شماس.

 

نگاهش به دست مروارید بود که او هم به مانند خودش در تلاش بود، با کمترین تماس دستانشان حلقه را داخل انگشتش فرو کند.

 

اما به اندازه او موفق نبود و انگشتر انگار بازی اش گرفته که به کمک دخترک شتافت و با فشار نسبتا محکمی کار را تمام کرد.

 

زمان به کندی می گذشت، اصلا نمی گذشت که قطره های عرق از کناره گردنش راه گرفتند.

با صدای تشویق، هر دو نفر فارغ از تحمیل رسم و رسومات به صندلی تکیه دادند.

 

سایش لحظه ای شانه هایشان با یکدیگر باعث جمع تر نشستن مروارید شد که از نگاهش دور نماند.

خیره به دستانش شد و به اطراف توجهی نکرد. تنها منتظر رخصت از جمع زنانه بود.

 

انگشتر نقره را چرخی در انگشتش داد و نفس عمیقش قبل از اینکه راه خود را پیدا کند با زمزمه پروین کنار گوشش به راحت ترین حالت ممکن بیرون فرستاده شد.

 

-داداش بیرون کارت دارن.

 

سری تکان داد و آرام برخاست.

بالاخره خدا صدایش را شنید که تنفسِ کوتاهی برای تجدید قوا نصیبش کرد بود.

 

بدون نگاه به کسی از مجلس زنانه بیرون زد و کاملا یادش رفت که به واسطه کسی بیرون آمده، اما با شنیدن صدای حاج حسین در نزدیکی اش، به این نتیجه رسید که محال ممکن است مسئله ای از نگاه پدرش دور بماند.

 

-برات کمی زمان خریدم پسر، کمی نفس بگیر که تا آخر وقت باید سرپا بمونی.

 

 

 

«مروارید»

 

 

 

با خستگی خودم را روی کاناپه پرت کردم.

آخ کوتاهی زیر لب گفتم و سرم را عقب برده و چشم بستم. خستگی در سلول به سلول تنم ریشه دوانده بود.

 

انگشتان پاهایم به فغان درآمده بودند.

سر بلند کرده و به سختی با وجود لباس عروسی که هنوز تنم بود به سمت جلو خم شدم.

 

پاهایم را بالا برده و روی میز جلو مبلی رو به رویم گذاشتم. لبهِ دامن را بالا کشیده و بند صندل هایم را باز کردم و از پاهایم کندمشان.

حالا می توانستم کمی نفس بکشم.

 

کمی رها تر روی مبل لم داده و چشم بستم.

سر و صدای کارگرانی که مشغول جمع کردن بند و بساط حیاط بودند، به گوش می رسید.

 

شب سختی بود.

سخت تنها واژه ای بود که می توانست مجموعه ای از حس های امشبم را پوشش دهد.

و در میان تمام حس ها، غربت و تنهایی آزرده ترین حسی بود که در رگ و خونم جریان یافته بود.

 

خنده دار بود.

شب عروسی ات حتی یک نفر از خانواده ات حضور نداشته باشند.

و تو در میان جمع غریبه، عروسی ات را جشن بگیری!

 

تنهایی حسی بود که در تمام این سال ها با گوشت و خونم یکی شده بود. اما هیچ موقع به اندازه امشب به چشمم نیامده و آزارم نداده بود. در اوج شلوغی، تنهاترین بودم.

اما بدتر از تنهایی اجبار حرف های دیگران بود که در قالب مصلحت، برایت تصمیم گیری می کردند.

 

 

صحنه های امروز در ذهنم در حال گذر بودند.

دوش صبحگاهی …

انتخاب لباس عروس …

پوشیدنش …

چشم در چشم شدن لحظه ای با مردی که ساعاتی پیش همسرم شده بود …

آرایش …

آمدن مهمان ها …

معرفی به تک به تک شان …

نشستن بر سر سفره عقد …

آمدن داماد …

عقد …

رقص و پایکوبی اقوام، بعدِ عقد …

پذیرایی …

رفتن مهمانان …

تنها شدن اعضای خانواده …

و سخن گفتن حاج حسین که با قاطعیت گفته بود؛ طبقه بالا برای زندگی من و پسرش مهیا است و جز اینجا در هیچ کجای دیگر حق زندگی نداریم.

 

تمام صحنه های امروز ناشی از اجبار بود.

ناشی از ناچاری …

پوزخند تلخی بر لبانم نشست.

درد داشت از اینکه هیچ گونه اختیاری در زندگی ات نداشته و مجبور باشی به پذیرفتن.

درد بود بی کسی …

غریبگی …

درماندگی …

 

با تقه ای که به درب ورودی خورد، دست از افکار پریشانم کشیدم.

از حالت درازکش درآمده و سراسیمه نشستم.

درب به آرامی باز شد.

 

-یاالله …

 

و همزمان با یا الله گفتن، پسر حاج حسین وارد خانه شد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 21

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x