رمان مرواریدی در صدف پارت 126

4.3
(75)

 

 

 

 

اثری از مروارید در پذیرایی و آشپزخانه دیده نمی‌شد، احتمال میداد به حمام رفته است. مزاحمتی برایش ایجاد نکرد و به سمت آشپزخانه پیش رفت و همزمان نیم نگاهی به ساعتِ روی دیوار انداخت که زمان ده و نیم صبح را نشان می داد.

 

می دانست که محمد طاها به همراه الیاس صبح های جمعه اجازه دارند کمی بیشتر از روز های هفته خواب صبحگاهی داشته باشند، اما بعد از خوردن صبحانه باید به دنبال محمدطاها می رفت تا دلتنگی یک هفتگی خودش و پسرکش را به طور کامل رفع کند.

 

حتی می توانست به همراه دخترک و محمدطاها شام را در بیرون از خانه و سه نفری صرف کنند. ده دقیقه ای گذشته بود و او چای را دم کرده و در حال چیدن وسایل صبحانه روی میز بود که از گوشهِ چشم متوجه حضور دخترک در نزدیکی اش شد.

 

سرش را کاملا به طرف مرواریدی چرخاند که پیراهن سفید زیبا و لطیفی را به تن کرده و موهایش را نیمه خشک روی شانه هایش رها کرده بود. آرایش سبکی را بر چهره اش نشانده و با قدم هایی به سبکی باد در حال نزدیک شدن به اویی بود که خشکش زده و با نگاهش دخترک را می بلعید.

 

اکثر اوقات دخترک را با لباس هایی که کامل پوشیده نبودند هم دیده بود، اما این پیراهنی که سفیدی ساق پا و سر شانه های ظریف دخترک را بیشتر به نمایش گذاشته بود و با اتفاقی که بینشان افتاده و دیگر فاصله و اجباری به مانند گذشته بینشان نبود، مگر می توانست بی تفاوت چشم بگیرد و خودش را به ندیدن بزند؟

 

آب دهانش را پایین فرستاد و شیشهِ مربا را روی کانتر گذاشت و درب یخچالی که بوق هشدارش فضای آشپزخانه را در برگرفته بود را محکم بست. کاملا به سوی مرواریدی چرخید که در حالیکه نگاه می دزدید رو به او گفت:

 

-من … من چایی می ریزم …

 

قبل از اینکه دخترک چرخی بزند و از او دور شود، دست انداخت دور کمر باریکش و او را به طرف خود کشید. بی اختیار بینی اش را در میان موهای نم دار و خوشبوی مروارید فرو برد و چشم بست و زمزمه کنان گفت:

 

-فکری ام به حال دل من بکن دختر … برای کی این جوری دلبری می کنی؟

 

حبس شدن نفس مروارید را متوجه شد که او را با لطافت به سمت خود برگرداند. انگشتش را نوازش وار از روی گردن دخترک تا سر شانه هایش امتداد داد و نجوا کرد:

 

-هوم؟ با شمام دختر خانوم.

 

پاسخی از مروارید دریافت نکرد که بیشتر خم شد و خیره در نگاه فراری دخترک شیطنت وار گفت:

 

-دارم کم کم نگران زبونت میشم، دهنتو وا کن بیینم سر جاشه؟ دیشب که خوب منو از خود بی خود کرد و …

 

مشتِ آرام مروارید به میان سینه اش کوبیده شد و صدای اعتراضش بلند شد:

 

-عه پارسا …

 

با شنیدن نامش بدون پسوند و پیشوندی از جانب دخترک، صورتش را قاب گرفت و جدی در نگاهش لب زد:

 

-سعی کن طنازی و ناز صداتو در مقابل من، اونم با این وضعیتی که رو به روم ایستادی به پایین ترین حد ممکن برسونی، چون بعدش رو نمی تونم تضمین کنم که چطور باهات رفتار کنم …

 

 

 

 

دخترک به یکباره خودش را از آغوش او بیرون کشید و برای فرار از حرف های شیطنت وار و در عین حال جدی او گفت:

 

-من چایی میارم … خیلی گشنمه …

 

با لبخند لذت‌بخشی روی صندلی پایه بلند کانتر نشست و در کمال آرامش خیره حرکات شتاب زده دخترک شد. دخترکی که دوبار استکان از میان دستش در رفت و بعد از دو نفس عمیق در زیر نگاه خیره او، بالاخره موفق به ریختن چای شد و استکان ها را روی کانتر گذاشت.

 

میلش به سمت و سوی خوردن صبحانه نمی رفت، اما متوجه بود که دخترک زیر نگاه خیره اش حتی نفس کشیدنش هم سخت شده بود، چه رسد به صبحانه خوردنش.

 

دست از نگاه کشید و شروع به خوردن کرد. نمی خواست باعث اذیت دخترکی شود که بعد از اتفاق بینشان شرم داشت مستقیم خیره در چشمانش شود.

 

حق می داد. چرا که تا به امروز مرزی بینشان برقرار بوده که خودشان را از هر گونه حرف و نگاه و لمسی دور نگه داشته بود‌ند، اما حالا که آن مرز برداشته شده بود. شرم و حیا و خجالت مروارید را طبیعی می دانست.

 

چرا که او هم انگار فرد دیگری شده بود. از آن آدمی که خودش را از هر حرف و و نگاه و لذتی که منع کرده بود حالا یکباره به کسی که سالها بود انگار با مروارید زندگی کرده بود تبدیل شده و نمی خواست که به حالت قبل باز گردد.

 

هر چند می دانست که زمان لازم بود تا هم خودش و هم دخترک به زندگی ای که تصمیمشان را داشتند برسند. زندگی ای که قرار بود طوری دیگری چرخ بخورد.

لطیف تر …

زیباتر …

صمیمی تر …

و عاشقانه تر …

 

 

-از تایباد چه خبر؟ چیزی ازش نگفتی …

 

چقدر خوشایندش بود که به صورت مفرد از جانب مروارید خطاب میشد. هر چند که می دید دخترک سعی در آن دارد او را به مانند گذشته جمع نبندد، اما چهره اش نشان دهندهِ آن بود که مفرد حرف زدنش هم برایش آسان نیست.

جرعه ای از چایش را نوشید:

 

-تونستیم به نقشه هایی که مد نظرمونه نزدیک بشیم.

 

مروارید لقمه ای کوچک کره مربا را در دهان گذاشت و پرسید:

 

-میشه به منم بگی؟ اگه امکانش هست و سکرت نیست.

 

تکه نان تست را در میان انگشتانش چرخی داد و جدی گفت:

 

-هر چی از جزئیات این پرونده ندونی به نفع خودته.

 

دخترک دستانش را زیر چانه اش قلاب کرد:

 

-تا هر جا که مجازه رو بهم بگو … خواهش می کنم …

 

 

 

 

-اگه بگم هیچیش مجاز نیست بدونی چی؟

 

نگاه امیدوار مروارید را از نظر گذارند که کم نمی آورد:

 

-اگه مجاز نبود که اصلا موضوع رو بهم نمی گفتی، حالا هم که حداقل قسمت اولیه ش رو گفتی بقیه ش رو هم بگو دیگه … مگه چی میشه؟ خسیس نبودی که …

 

آن خجالت و التهاب چشمان دخترک رخت بر بسته و حالا به مانند دو رفیق به حالت قبلشان بازگشته بودند.

 

-خواهش می کنم …

 

لبخند کوتاهی زد و روی میز خم شد و خیره در نگاه کنجکاو دخترک گفت:

 

-می دونی چیزی که ازم می خوای محرمانه ست؟ و کسی نباید از این موضوع با خبر باشه؟

 

مروارید هم به مانند او روی میز خم شد و خیره در نگاهش مطمئن گفت:

 

-می دونی که چقدر دهنم سفته و هیچ وقت به کسی چیزی نمیگم؟

 

خنده اش را فرو خورد و نوک بینی دخترک را آرام کشید و به حالت قبل برگشت، واضح اعتراف کرد:

 

-باید بگم که در مقابل این نگاه و حالت حرف زدنت کم میارم.

 

لبخند دندان نمای مروارید را با حظ وافری از نظر گذارند و دستی به صورتش کشید که هر حرکت مروارید او را به وادی دیگری می کشاند.

 

-من منتظرم ها … به چه چیزایی دست پیدا کردید …

 

با اینکه مایل نبود، دخترک را نگران سازد، اما سعی کرد طوری جملاتش را بیان کند که اضطراب آور نباشد.

 

-تقریبا یکسالی میشه که پلیس یک مأمور رو فرستاده شرکت ترابری حاجی به عنوان راننده.

 

-یعنی چی؟ مأمور مخفی یعنی؟

 

سری به تایید تکان داد:

 

-آره که به صورت مخفیانه اطلاعات محموله ها رو برامون جمع آوری کنه و در کنارش بتونه اعتماد حاجی رو جلب کنه.

 

-خب …؟ موفق بودید؟

 

تکیه کاملش را به صندلی داد و خیره در چشمان کنجکاو مروارید گفت:

 

-حاجی از سال پیش تا حالا راننده های زیادی رو استخدام کرده، ولی هر کدوم رو بعد چند ماه اخراج کرد، مأمور مخفی ما شانس اورد که کارشو تر و تمیز انجام داده و باعث شده حاجی بهش اعتماد کنه و تو این یکسال گیر به خصوصی بهش نده و از کار بر کنارش نکنه.

 

نگاهش را روی وسایل دست نخورده صبحانه چرخاند و ادامه داد:

 

-شش ماه اولی که از پرونده می گذشت، حاجی به صورت عادی کارشو از پیش گرفت و موادی رو وارد کشور نکرد، این کارش فقط به خاطر این بود که می دونست تحت نظر شدیدی هست و نمی خواست آتو دست کسی، مخصوصا پلیس و ما بده.

 

-یعنی دوباره کارشو شروع کرده؟

 

 

 

 

دستانش را روی میز در هم قلاب کرد و تایید کرد:

 

-حدودا پنج، شش ماهی میشه کارشو به صورت خیلی نامحسوس و کم شروع کرده. دیگه جرأت ریسک اول رو نداره و تو این چند ماه اخیر مقدار خیلی محدودِ مواد رو وارد کرده.

 

-خب این مواد رو از کجا وارد می کنه؟

 

-از افغانستان وارد تایباد که شهر لب مرزی هست.

 

-اونجا پلیس نداره که در حینی که وارد می‌کنند دستگیرشون کنه؟

 

لبخندِ کمرنگی به خوش خیالی و سادگی دخترک زد:

 

-عزیز من … مگه این آدما طوری ساده و راحت مواد وارد می کنند که به دقیقه نکشیده دستگیر بشن؟

 

متوجه بود که دخترک با شنیدن دو کلمهِ «عزیز من» کمی جمع تر روی صندلی نشست و شانه ای بالا انداخت:

 

-آخه خب … گفتم شما که اطلاع دارید مواد وارد می کنند پس چرا همون موقع دستگیرشون نمی کنید.

 

-حاجی و دار و دستش هزار راهکار برای پوشوندن کارشون دارند. اما ما دنبال این محموله های ریزشون نیستیم، برنامه ریزی کردیم برای محموله ای که به زودی قرار وارد کشور کنه و حجم عظیمی رو هم تشکیل میده. حتی اگه موفق به گرفتن این مواد ریزشون بشیم دوباره یک قربانیِ دیگه مثل جلالی خواهیم داشت که هدف ما این نیست، در واقع هدفمون گیر انداختن خود حاجی هست که اون شخصا وقتشو صرف این مقدار های ریز نمی کنه ولی این محموله آخر مثل اینکه قرار سکه شانسمون بشه.

 

-محموله آخر؟

 

سری بالا و پایین برد:

 

-آره، خبر رسیده که تو چند وقت اخیر بزرگترین محموله مواد مخدر رو میخوان وارد کشور کنند. مأمور مخفی با بدبختی تونسته از این محموله خبر دار بشه که نقشه شون چی هست. خوشانسی دیگمون اینه که حاجی مأمور ما رو برای راننده انتخاب کرده، یعنی اینکه به مأمور ما اعتماد کامل داره و کامیون رو دست اون سپرده…

 

بالاخره نگرانی اندکی در چشمان دخترک نشست:

 

-مأمورتون الان وظیفه ش چیه؟

 

-مثل همیشه بار رو از اینجا می بره اون طرف مرز، باید خیلی دقت کنه وقتی که از کامیون دور میشه تا بار رو خالی کنند و یا به هر دلیلی دورش می کنند جایی که روی کامیونش جاساز درست میکنند رو دزدکی ببینه و متوجه بشه و اگه بتونه فیلم واضحی هم از کار اون افراد برای ما بگیره تا اون افراد هم شناسایی بشند.

 

– وای خدا … یعنی از پسش بر میاد؟ گیر نمی افته؟

 

انگشتانش روی میز ضرب گرفتند:

 

-دیگه تو این مواقع باید همه چیز رو بسپریم به اون بالایی و اینکه مأمورن کارکشته عمل کنه.

 

-خب اگه موفق بشه، بعدش چی؟ پلیسا لب مرز دستگیرشون می کنند؟

 

نگاهش را در چهرهِ نگران و در عین حال کنجکاو دخترک گرداند:

 

-وقتی وارد مرز کشور خودمون بشه، پلیس ها طبق همیشه کارشونو انجام میدند ولی کار به جاساز ها ندارند و اجازه میدند که کامیون وارد شهر بشه … یعنی همه چیزو عادی تلقی می کنند که کامیون بدون مشکل وارد کشورمون بشه، وقتی هم که کامیون وارد شهر میشه، میونه راه مأمورمون باید زنگ به دارو دسته حاجی که با چند نفر اتفاقی جنگ و جدل کرده و واقعا حالش خوب نیست و اینکه نمی تونه ادامه رانندگی رو به عهده بگیره …

 

-واسه چی؟

 

می دانست کنجکاوی دخترک باعث شده بود که از خوردن دست بکشد. لقمه ای پنیر و گردو گرفت و در حینی به سمت مروارید گرفت پاسخش را داد:

 

 

 

 

-یعنی اینکه طوری دقیق باید فیلم بازی کنه که به حد مرگ حالش بده و طلب یک راننده و کار بلد رو بکنه، اونا هم راننده جدید رو بفرستن جایی که کامیون توقف کرده.

 

دخترک لقمه را در میان دستش چرخاند:

 

-چرا خب؟

 

-این محموله به قدری بزرگه که حتی خود حاجی گفته برای چک کردن مواد می‌ره انباری تا از همه چیز مطمئن بشه. پس وقتی راننده ما با دارو دستش تماس بگیره، مطمئنا و بدون شک کسی رو می فرسته که قابل اعتماد باشه و کامیون رو به جایی که مد نظره سالم برسونه.

 

با اشاره به لقمه گفت:

 

-اونو بخور تا ادامه شو بگم … ضعف می کنی، چیزی نخوردی.

 

مروارید نگاه گیجش را روی لقمه ای که در میان انگشتانش در حال مچاله شدن بود کش آورد و یک ضرب لقمه را در دهانش گذاشت و گفت:

 

-خب ادامه …؟

 

خنده ای آرام کرد:

 

-نمی دونستم انقدر علاقه به پلیس و پلیس بازی داری …

 

دخترک لقمه را با ضرب پایین فرستاد:

 

-آخه این پرونده خیلی برام مهم شده، می خوام که بدونم کی و چطور تموم میشه تا دیگه نگرانی در موردش نداشته باشم.

 

خم شد و دستش را روی انگشتان ظریف دخترک گذاشت:

 

-این پرونده تموم بشه … یک پرونده دیگه جایگزین میشه … کار ما همینه …

 

-می دونم تمومی نداره … ولی حداقل می تونم امیدوار باشم از شر این یکی که گرفتارشیم رها بشیم؟

 

انگشتان دخترک را تا مقابل صورتش کش آورد و بوسه ای آرام پشت آن ها به جا گذاشت، دست دخترک را دور نکرد و نفس عمیقی از کف دستش برداشت:

 

-هر چی که بشه … نمی خوام چهرتو نگران ببینم و یا فکرای ناجور به سرت راه بدی. باشه؟

 

دخترک در کمال طنازی گردن روی شانه خم کرد که می توانست طاقت او را سر آورد:

 

-قول نمیدم، ولی سعی مو می کنم. ادامه شو میگی؟

 

دست دخترک را رها نکرد و سعی کرد با تمرکز ادامه حرفش را از سر گیرد.

 

-وقتی که راننده جدید خودشو برسونه و بخواد که کامیون رو به جایی که مد نظره حاجی هست برسونه، مطمئنا حاجی از قبل خودشو به اونجا رسونده که از سالم و کامل بودنِ محموله خیالش راحت بشه. یه جورایی با اتفاق ناگهانی که مثلا برای مأمور ما می افته، نمی تونه اعتماد کنه که بعدا بیاد برای چک کردن. وقتی هم که کامیون به جایگاه مخصوص میرسه و حاجی مشغول چک کردن محموله س، پلیس وارد عمل میشه و سر بزنگاه حاجی رو با دارو دستش دستگیر می کنه.

 

-یعنی حاجی میاد واقعا؟

 

-با اتفاق خیالی که برای مأمور ما پیش میاد، به احتمال نود درصد خودش همون شب میره سر وقت محموله تا از همه چیز مطمئن بشه. چون اگه یک ذره نقشه ش جا به جا و یا مقداری مواد کم و کسر بشه، دردسر بزرگی رو براش به دنبال داره. از طرف دیگه اگه مأمور ما خودش کامیون رو برسونه، ممکنه حاجی بذاره سر فرصت مناسبی مواد رو جا به جا کنه و یا حتی خودش وقتی سر وقت مواد بره که پلیس بی خبر بمونه، نمی تونیم ریسک کنیم. ما نیاز داریم خود حاجی رو درست زمانی که داره مواد رو چک می کنه دستگیر کنیم تا دیگه راه گریزی نداشته باشه.

 

دخترک دست آزادش را روی دهانش گذاشت:

 

-این چیزایی که گفتی … یعنی نقشه تون چقدر بهش امیدوارید … شدنیه؟ شاید اصلا قضیه جور دیگه پیش بره …

 

 

 

با انگشت شصتش مشغول نوازش پشت دست دخترک شد:

 

-همه چیز بر مبنای احتمالاته … این نقشه طوری چیده شده که حاجی روی مواد دستگیر بشه و دیگه راه انکار و فراری براش باقی نمونه … وگرنه همون لب مرز هم پلیس می تونه کامیون و مواد رو ضبط کنه … ولی حاجی دوباره مثل پرونده جلالی منکر همه چی میشه که کار اون نیست و بقیه دارند از شرکت و دم و دستگاهش سوءاستفاده می کنند. هدف اصلی گیر انداختن حاجی روی محموله و یا همون تست کردن مواده و چون مأمورن تاکید ویژه کرده بود که این محموله خیلی برای حاجی مهمه و خودش شخصا پیگیره، ما هم تصمیم گرفتیم نقشه مون رو، روی همین محموله پیاده کنیم که امیدواریم جواب بده.

 

نگرانی چشمان دخترک ابدا مطابق میلش نبود:

 

-اگه حاجی هم گیر بیفته و این پرونده ختم بخیر بشه … دیگه نمی تونه کاری با ما داشته باشه؟ یعنی …

 

دست دیگر دخترک را هم گرفت و بعد از فشردنشان، گفت:

 

-همه چیز دست خداست مروارید، من پیشگو نیستم که بگم این اتفاق می افته و یا نمی افته … خبری هم از آینده ندارم. اینم می دونم حاجی وقتی گیر بیفته انقدر دست و پا میزنه که بتونه خودشو نجات بده که اصلا فکرش سمت آسیب رسوندن به سمت ما نمیاد. ولی … باید همه چیزو سپرد به اون بالایی. ممکنه گاهی اتفاقات خارج از تصوراتمون رخ بده، نباید پیش پیش به سراغشون بریم و یا نگران باشیم. ما کارمون رو می کنیم و انشالله اتفاقی هم نمی افته … از طرفی من با تموم توانم اجازه نمیدم صدمه ای به خانواده ام برسه و حواسم به همه چی هست نگران نباش … باشه؟

 

مروارید لبخندی به رویش پاشید و پلک بهم فشرد:

 

-با اینکه نمی تونم نگرانی مو کامل برطرف کنم ولی سعی می کنم درک کنم. امیدوارمم نقشه تون بدون کم و کاستی جلو بره و بتونید دستگیرش کنید.

 

برای پرت کردن حواس دخترک، چشمکی زد و با اشاره به صندلی کنارش گفت:

 

-حالا که سوالاتت تموم شد، میای اینجا بشینی؟

 

گرد شدن مردمک های دخترک خوشایندنش بود که اضافه نمود:

 

-می خوام اگه اجازه بدی، صبحانه رو کنار همسرم بخورم و یکی دو لقمه از دستش قرض بگیرم.

 

همسر، نامی که به مروارید نسبت داده بود نامی بود که تمام سلول های تنش را به آرامشی محضی دعوت می کرد و روانش را آزاد می ساخت. دیگر مایل نبود مسیر صحبتشان به بیراهه کشیده شود.

 

مروارید ابتدا لب گزید، اما در نهایت با هدایت دست او روی صندلی کنارش جای گرفت و دامنش را مرتب کرد. با اشاره به میز گفت:

 

-خب … بسم الله شروع کن.

 

دخترک ابتدا حس کرد که او شوخی می کند، اما وقتی که دید واقعاً منتظر است، دست برد و لقمه ای کوچک کره مربا گرفت. لقمه را به سمتش بالا گرفت که او ابرویی بالا انداخت و در یک حرکت به جای اینکه لقمه را با دستش بگیرد، دست دخترک را به سمت دهانش برد و لقمه را به همراه نوک انگشتان مروارید در دهانش گذاشت.

 

حالی به حال شدن چهره مروارید را نا دیده گرفت و با مکث دست دخترک را از دهانش فاصله داد و معترضانه گفت:

 

-مگه داری برای محمدطاها لقمه میگیری دختر؟

 

 

 

 

 

 

 

مروارید با گونه هایی که به سرعت رنگ گرفته بودند لبخند نمکی و دستپاچه ای زد و قبل از اینکه حرفی بزند با صدای زنگ درب خانه از خدا خواسته برای فرار از آن موقعیت از روی صندلی پایین پرید و گفت:

 

-من باز می کنم.

 

اما او سریع تر از روی صندلی پایین رفت و مقابل دخترک ایستاد. نگاه مروارید همچنان گریزان بود. سر پایین برد و درست در مقابل نگاه شرمگینِ مروارید نجوا کرد:

 

-اگه بگم، دوست ندارم کسی جز من تو رو تو این لباس و این جوری ببینه، به حرفم گوش می کنی که خودم در و باز کنم و تو هم تو این فاصله یه چیزی روی این لباس بپوشی؟

 

ابروان دخترک بالا پرید که اینبار کلافه سعی کرد طور دیگری حرفش را بزند که مروارید برداشت بدی از منظورش را دریافت نکند:

 

-بحث دخالت و این حرفا نیست مروارید … چطوری بگم … یعنی … خیلی … خیلی خوشگل شدی تو این لباس و می دونم انقدر خودخواه و حسود شدم که نمیخوام کسی دیگه نگاهش به بدن سفید و ساق پاهات بیفته. حتی اگه اون یک نفر یکی از خواهرام باشه و یا حتی محمدطاها …

 

لبخند زیبای دخترک را از نظر گذارند و تا حدودی خیالش راحت شد:

 

-عوضش می کنم … معذرت می‌خوام حواس خودمم نبود که چی تنمه و یک دفعه ای خواستم …

 

با چسباندن لبانش به شانه دخترک باعث شد، ادامه جمله مروارید در دهانش بماند و او بوسه ی ریزش را تا روی گردن و زیر گوش دخترک ادامه دهد و در نهایت در گوش دخترک نجوا کند:

 

-همینکه حرف منو طور دیگه ای برداشت نکردی، قربونتم میرم …

 

با دو تقه ی محکمی که به درب خانه خورد و پشت بندش صدای زنگ در، مروارید نفس بریده از تن او فاصله گرفت و به سوی اتاقش دوید. او هم چنگی به میان موهایش کشید و با درست کردن یقه لباسش دست برد و درب را باز کرد.

 

با دیدن حاج حسین که پرونده ای در میان دستانش بود، ابرویی بالا انداخت و از مقابل درب کنار رفت:

 

-سلام حاج بابا خوش اومدی، بیاین داخل.

 

حاج حسین با مکث قدمی داخل گذاشت و همزمان گفت:

 

-سلام پسرم … روز جمعه ای برات کار اوردم.

 

 

 

دستش را به سوی مبلمان گرفت تا حاج حسین را به سوی نشستن راهنمایی کند و همزمان گفت:

 

-چه کاری هست؟

 

حاج حسین روی مبل دو نفره نشست و پرونده را روی میز گذاشته و تکیه به مبل داد:

 

-پرونده ی یکی از دوستای قدیمیه، چند وقتی بود پیگیر بود که شخصا خودم باهات حرف بزنم که باهاش راه بیای، مثل اینکه تا مؤسسه هم اومده ولی جواب درست و حسابی بهش ندادی.

 

اخم ناشی از دقت بر چهره اش نقش بست و در حین برداشتن پرونده پرسید:

 

-چه پرونده ای؟ کدوم دوستتون؟

 

-علوی، مثل اینکه برای زمین هایی که از چنگش دراوردن اومده پیشت.

 

ابرویی بالا انداخت و نیم نگاهی به برگه ها انداخت و بعد از مکثی در نهایت پرونده را بست و روی میز قرارش داد و گفت:

 

-آهان حالا فهمیدم، بهتره این برگه هارو به خودش برگردونید، من نمی تونم کاری براش انجام بدم.

 

حاج حسین دستی به محاسنش کشید و پرسید:

 

-چرا بابا جان؟ مشکلش کجاست؟

 

-مشکلش اینجاست که کسی نمی خواد زمینشو از چنگش در بیاره، بلکه دوست شما می خواد به ناحق زمین های ارث پدریشو حتی از چنگ برادر هاشم در بیاره … با هزار و یک دلیلی که من با هیچ کدومشون قانع نشدم.

 

حاج حسین به مانند همیشه تسبیحش را در میان انگشتانش چرخاند و گفت:

 

-من اطلاعی از جزئیاتش ندارم … ولی مثل اینکه کسی رو جز من پیدا نکرده برای واسطه …

 

پا روی پا انداخت:

 

-این آقا میخواد یه جورایی قانون رو دور بزنه که تو کت من نمیره، اگه خواسته باشه به مؤسسه یا سراغ وکیل دیگه ای هم بره حتی اگه باهاش راه بیان باید کمی بیش از حد پول زیر میزی خرج کنه که ترجیح داده دست به دامن شما بشه … ولی متأسفم کار من رسوندن حق به حق داره، نه رسوندن ناحق به کسی که چشم طمع حتی به سهم برادرای کوچکتر از خودش و خواهراش داره‌.

 

-باشه باباجان بهش میگم قبول نکردی.

 

-سلام صبح بخیر.

 

با جملهِ مروارید نگاه او و حاج حسین روی دخترکی نشست که لباس پوشیده ای بر تن کرده بود.

 

-سلام باباجان … صبح توام بخیر.

 

-من برم براتون چاییِ تازه دم بیارم.

 

-دستت درد نکنه بابا جان.

 

دخترک زیر نگاه او و حاج حسین به آشپزخانه رفت و او نگاهش را به سمت حاج حسینی چرخاند که پرسید:

 

-چه خبر از تایباد؟ کارا خوب پیش رفت؟

 

سعی کرد تعجبش را پنهان سازد. چرا که با این سوال و کوتاه آمدن سریع حاج حسین در مورد پرونده علوی، برایش مجسم شد حاج حسین برای احوال پرسی و یا پا درمیانی برای حل پرونده رفیقش در این موقع از روز به منزلش نیامده است.

 

-خوب بود خدارو شکر.

 

-خداروشکر، مشکلی که پیش نیومده؟

 

اینبار با همان نگاهی که طرف می فهمید که او منظورش را متوجه شده، خیره پدرش شد:

 

-نه، همه چیز خوب پیش رفت.

 

حاج حسین سری تکان داد و مروارید که با سینی چای به سمتشان آمد،.حاج حسین با لبخند پدرانه ای از مروارید تشکر کرد و استکان چای را برداشت:

 

-دستت درد نکنه باباجان، زحمت کشیدی.

 

– نوش جانتون.

 

دخترک به سمت او آمد و چای را مقابلش گرفت. سعی کرد لبخند تشکر آمیزی بر لب نشاند که نمی دانست چقدر موفق بود.

مروارید سینی خالی را روی میز مقابلشان گذاشت و با فاصله کنار او جای گرفت.

 

می دانست که حاج حسین از نگاهش می فهمد که او منظور آمدنش در این موقع از روز را به آن پرونده ربط نداده است و طولی نمی دهد که اصل مطلب را بیان می کند.

 

همان طور هم شد که حاج حسین جرعه ای از چایش را نوشید و با گذاشتن استکان چای روی میز صدایش را صاف کرد و گفت:

 

-نمی خواستم روز تعطیلی مزاحم استراحتتون بشم، ولی با خودم فکر کردم که هم خواستهِ رفیقمو به تو برسونم و هم اینکه موضوعی رو هر چه سریع تر حلش کنیم که به نفع همهِ ماست و منم زودتر می تونم به باقی مونده کارا برسم.

 

ابروانش ناخواسته در هم فرو رفتند و با اینکه نمی خواست به آن چیزی که در ذهنش می گذرد، فکر کند، جدی پرسید:

 

-چه موضوعی حاج بابا؟

 

حاج حسین نگاهش را در میان او و دخترکی که تقریبا در نزدیکی اش جای گرفته بود چرخاند و گفت:

 

-موضوع طلاق تو و مروارید.

 

مبهوت و ناباور نگاهش را از حاج حسین گرفت و نیم نگاهی به مرواریدی که سر در گریبانش فرو برده بود انداخت. اما با ادامه صحبت های حاج حسین نگاه از دخترک گرفت:

 

-دو شب پیش هم اومدم سراغ مروارید و اتمام حجت کردم و حرفامو گفتم، امروز هم صلاح دونستم بیام و رو در رو و در کنار مروارید باهات حرف بزنم. تا حرف پس و پنهونی وجود نداشته باشه و این مسئله هر چه سریع تر حل بشه.

 

دست به سینه شد و تکیه به مبل پشت سرش داد و نظاره گر یکه تازی حاج حسین شد.

 

-قرار ما، ازدواج یکساله بود تا من بتونم سروسامونی به زندگی مروارید بدم. الانم خداروشکر می بینم که مروارید به اندازه کافی با خانواده ما آشنا شده و حتی بعد طلاقتون هم می تونه تو این خونه رفت و آمد داشته باشه و مشکلی براش پیش نیاد.

 

حاج حسین نگاه مستقیمش را به چشمان او دوخت و ادامه داد:

 

-قبلا هم با تو این مسئله رو مطرح کرده بودم که مروارید نمی‌خواد تو طبقه ششم این ساختمون سکونت داشته باشه و همونطور که به مروارید هم گفتم، در نظر گرفتم تو نزدیکی همین حوالی، یک خونه تر و تمیز و مبلمان شده بخرم، تا بعد طلاق راحت باشه و به اون خونه نقل مکان کنه.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 75

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
رمان کامل

دانلود رمان شاه_صنم

  ♥️خلاصه : شاه صنم دختری کنجکاو که به خاطر گذشته ی پردردسرش نسبت به مردها بی اهمیته تااینکه پسر مغرور دانشگاه جذبش میشه،شاه…
رمان کامل

دانلود رمان اقدس پلنگ

  خلاصه: اقدس مرغ پرور چورسی، دختری بی زبان و‌ساده اهل روستای چورس ارومیه وقتی پا به خوابگاه دانشجویی در تهران میزاره به خاطر…
رمان کامل

دانلود رمان کنعان

خلاصه : داستان دختری 24 ساله که طراح کاشی است و با پدر خوانده اش تنها زندگی می کند و در پی کار سرانجام…
رمان کامل

دانلود رمان قلب سوخته

      خلاصه: کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده،…
رمان کامل

دانلود رمان زئوس

    خلاصه : سلـیم…. مردی که یه دنیا ازش وحشت دارن و اسلحه جز لاینفک وسایل شخصیش محسوب میشه…. اون از دروغ و…
رمان کامل

دانلود رمان شاه_بی_دل

    ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چکیده ای از رمان : ریما دختری که با هزار آرزو با ماهوری که دیوانه وار دوستش داره، ازدواج می کنه.…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
9 ماه قبل

ممنون قاصدک جان پارت بعدی رو زودتر بذار

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x