رمان مروا پارت ۱۰

3.8
(19)

 

 

 

شاکی شده از همه گفتم :

 

-بابا بیاد چی بشه هان؟ ببین خوشی آدم رو زهرش می‌کنید کاش نمی‌اومدم.

بدون اینکه به چایی لب بزنم وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم.

خسته شده بودم از کار هاش همه اش پسرش. لعنت به این تبعیضی که بین دختر و پسر بود.

از اول هم همین بود اصلا حواسشون به من نبود.

با لرزیدن گوشیم از جیبم بیرون آوردم.

هَویرات بود.

روی زمین نشستم و آهسته جواب دادم.

 

-الو؟

سرد گفت :

 

-بیا بیرون باید باهات حرف بزنم.

نفسی کشیدم و گفتم :

 

-نمیشه آخه مردم فضولن الانم حتما بیرون هستن.

بی‌توجه به حرفام گفت :

 

-خونه رو به روییتون کیه؟

متعجب گفت :

 

-چرا؟ چیزی شده؟

سرد گفت :

 

-چقدر فَک می‌زنی تو، جواب سوالمو بده.

بهم برخورد.

 

-خونه‌ی عمه‌ام هست…

چیزی رو زمزمه کرد که نفهمیدم.

 

-این دختره هم سن و سال تو هم دختر عمته؟

ترسیدم.

 

-آره، چیزی شده؟ چرا نمیگی؟

سرد گفت :

 

-هیچی اومد پیشنهاد دوستی و هم‌خوابی رو بهم داد.

دلم شکست. انقدر براش مهم نبودم که جلوم اینا رو می‌گفت؟

سکوت من رو که دید گفت :

 

-بیا بیرون درِ من رو باز کن.

نگران گفتم :

 

-یعنی چی؟

نفسی کشید به ثانیه‌ نکشید که تماس قطع شد و بوق اِشغال توی گوشم پیچید.

بعد از چند دقیقه در خونه زده شد.

به سمت بیرون رفتم که دیدم مامان چادر به سر در رو باز کرد. با دیدن هَویرات خشک شدم، اصلا نمی‌فهمیدم چی میگن.

با صدای مامان به خودم اومدم.

 

-دخترم بیا برو باباتو صدا کن این آقا باهاش کار داره.

 

 

خواستم چیزی بگم که هَویرات گفت :

 

-مزاحم شما نمی‌شم، میرم دیدن همسرتون.

مامان که هول کرده بود گفت :

 

-پس صبر کنید دخترم بیاد راه رو نشونتون بده.

اشاره‌ای به من کرد که مات شدم.

با صدای مامان به خودم اومدم.

 

-دِ برو آماده شو دختره‌ی چشم سفید.

چیزی نگفتم و به سمت اتاقم رفتم بعد از پوشیدن مانتو بیرون اومدم و با گفتن “زود برمی‌گردم” از خونه بیرون اومدم و در رو بستم.

به سمت باغ راه افتادم که هَویرات قدم هاش رو تند کرد و بهم رسید.

 

-لیدی نگو که دلت برام تنگ نشده.

زیر لب گفتم :

 

-دنبال چی هستی؟ چی رو می‌خوای به من ثابت کنی؟

پوزخندی زد و گفت :

 

-این که مالک تو منم، هیچ جا تنها نیستی و بدون خواست من نمی‌تونی کاری کنی، انگار تو دهاتتون چیزی یادت ندادن.

مُروا تو مثل موم تو دستمی.

بی‌توجه به حرف هاش پرسیدم :

 

-با پدرم چیکار داری؟

خونسرد گفت :

 

-شنیدم مهمون نوازه.

یخ کردم، فهمیدم قصدش چیه.

 

-خب که چی؟

سرد گفت :

 

-می‌خوام مهمون خونه‌ی پدر زنم بشم.

حرصی شده گفتم :

 

-تو که کار خودت رو می‌کنی.

پوزخندی زد و حرفم را قطع کرد :

 

-خوبه که می‌دونی. شب غذا زیاد بخور صبح جون داشته باشی.

دست هام رو مشت کردم.

بعد از اینکه باغ رو نشونش دادم گفت :

 

-نمی‌خوای بمونی؟ شاید خواستم بگم دخترش الان زنِ منه، نمی‌خوای عکس العملش رو ببینی؟

 

 

حفظ ظاهر کردم و با دست‌ های مشت شده، گفتم:

 

-تو مارموز تر از این حرفایی که بخوای لومون بدی!

هر غلطی دلت می‌خواد بکن.

بازوم رو گرفت، من رو محکم به دیوار کوبید.

توی گردنم گفت :

 

-هار شدی ولت کردم اینجا، بلبل زبونی می‌کنی برام دخترِ خان، برسیم تهران آدمت می‌کنم.

با شنیدن صدای پایی سریع گاز محکمی از لبم گرفت و عقب کشید.

با دیدن مِهربُد ترسیدم قدمی عقب رفتم و سر به زیر انداختم.

انگار هنوز هَویرات رو ندیده بود.

 

-برای چی با این شکل و قیافه اینجا اومدی.

خواستم چیزی بگم که هَویرات گفت :

 

-سلام، من با خان کار دارم، رفتم خونه‌اشون اما همسرشون گفتن نیستن و از دخترشون خواستن که به من راه رو نشون بده.

 

-پدرم داخل باغ هست.

هَویرات سرد گفت :

 

-می‌تونید من رو راهنمایی کنید؟

مِهربُد با اکراه سری تکون داد و جلوتر به راه افتاد هَویرات آروم گفت :

 

-احمق، رنگ و روت سفید شده این‌جوری همه می‌فهمن یه اتفاقی بین من و تو افتاده.

پست سر مِهربُد به راه افتاد، دستی به گونه‌ام کشیدم و راهی خونه شدم.

دم در زهرا رو دیدم، با یادآوری پیشنهادی که به هَویرات داده بود عصبی شدم.

 

-زن دایی اون پسره قراره پیش شما بمونه؟

حرصی شده زیر لب گفتم “به تو چه آخه”

پشتش ایستادم و گفتم :

 

-چه عجب از این ورا دختر عمه.

با لهجه‌ی اصفهانی گفت :

 

-سلام عزیزم عجب از شماست.

حالم ازش بهم می‌خورد چون دو سال اصفهان درس خونده بود لهجشو عوض کرده بود مسخره‌ تر از این آدم وجود داشت؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 19

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
نیوشا
1 سال قبل

اون هیرات هم یک روانپریش•••• دیگه مثل بقیه یکیشوون اهوراا خانزاده، ه•و•س•ب•ا•ز بود•

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x