رمان مروا پارت ۱۲۰

4.1
(34)

 

 

هَویرات به خودش آمد و خم شد تا پالتویش را بردارد.

 

-یه تسویه حساب قدیمی بود.

میثم پالتوی او را گرفت و از دستش کشید.

 

-چه حساب قدیمی؟ تو تازه ما رو دیدی.

 

هَویرات بی‌اختیار فریاد زد.

 

-میگم قدیمی بوده یعنی قدیمی بوده؛ به هیچ کسی جز خودِ لجنش ربطی نداره که چرا زدمش خودش می‌دونه برای چی بوده، برای منم خط و نشون نکش گرفتی؟

 

پالتویش را از چنگ میثم بیرون کشیده و سمت خانه حرکت کرد.

وقتی وارد خانه شد مُروا با موهای پریشان و چشم های قرمز شده از اتاق بیرون آمد.

 

همسرش تا به او رسید مُروا پرسید.

 

-چیکارش کردی؟ داشتی خفه‌اش می‌کردی؟

هَویرات چشم هایش را در حدقه چرخاند و بازوی مُروا را کشید و او را با خود وارد اتاق کرد.

 

-مرتیکه‌ی هولِ لاشی میگه مُروا رو می‌آوردی، منم نفهمیدم چی شد به خودم که اومدم دیدم داشتم می‌کشتمش.

مُروا ناگهانی یقه‌ی هودی‌اش را گرفت و او را به سمت خود کشید.

 

-نگفتم کاری نکن به ضررت تموم بشه رفتی آش و لاشش کردی؟ داشتی می‌کشتیش می‌فهمی اگه اونا دیر می‌رسیدن قاتل بودی!

 

هَویرات پیشانی زنش را بوسید.

 

-درد و بلات تو سرم عزیزم چشم هات قرمزه از خواب پریدی؟ کی اصلا به شما خبر داد؟

 

مُروا عقب کشید و با دستش خود را باد زد.

 

-میثم زنگ زد به آدنا گفت درگیر شده بودین، نمی‌دونی آدنا با چه هول و ولایی برام تعریف کرد فکر کردم کشتیش. وقتی دید حالم خیلی بد شده گفت نکشتیش؛ من نگفته بودم آسیب بهش نزن؟ اصلا نباید به تو می‌گفتم اشتباه کردم گف…

 

هَویرات حرف مُروا را با بوسه‌ای از روی عشق قطع کرد.

صورتشان مماس همدیگر بود.

هَویرات با صدایی بم شده و با چاشنی کمی خشونت حرفش را زد.

 

-غیرتم بهم اجازه نداد نزنمش، نتونستم ببینم اون حیوون با زنم این‌کار رو کرده و من ساکت بشینم و نگاهش کنم. کمی… فقط کمی آتیش دلم کم شد.

 

دستانشان دور کمر همدیگر حلقه شد.

 

-اول که تعریف کردی می‌خواستم تو رو مقصر کنم که نگفتی به کسی و گذاشتی اون کارش رو ادامه بده… اما دیدم نه تو هیچ کاری نکردی؛ بعد به خودم گفتم چقدر یه مَرد می‌تونه کثیف باشه که به یه بچه کار داشته یه لحظه از خودم و همجنس هام بدم اومد. چقدر ما برای شما خانوم ها جامعه رو نا امن کردیم.

مُروا سرش را روی سینه‌ی مردِ مقابلش گذاشت.

 

-مرسی که هستی…

هَویرات یکی از دست هایش را دور شانه‌ی دخترک پیچید و سرش را بوسید.

 

-من باید ازت تشکر کنم که اجازه دادی کنارت بمونم.

در را زدن که به سرعت از هم جدا شدن.

آدنا وارد شد و “ببخشیدی” زیر لب گفت :

 

-شام حاضره بیاید سر سفره….

مُروا شالش را روی سر انداخت و همراه آدنا از اتاق خارج شد هَویرات هم بعد از آنها با تکان دادن شلوار و هودی‌اش بیرون رفت.

 

هَویرات کنار مُروا نشست و از قضا درست رو به روی پدر نشسته بودن.

 

میثم و سپند هم وارد خانه شدن اما میلاد همراه آنها نبود، به خواست پدر مُروا همسرش برای شام برنج و قیمه پخته بود.

 

همگی در سکوت سنگینی مشغول خوردن بودن اما پدر مُروا تمام حواسش به سمت دخترش بود.

 

هَویرات هر چیزی که مُروا می‌خواست را در اختیارش می‌گذاشت و عین خیالش نبود که میان کسانی نشسته است که از اون نفرت دارند.

 

در دل توجه‌ی آن مرد به دخترش را تحسین کرد.

این همان توجه‌ی بود که دخترش می‌خواست و هیچ وقت مثل این مرد نتوانسته بود به دخترش توجه کند

 

دو سه روزی از بودنشان در روستا می‌گذشت.

در آنجا کسی به آن دو توجه نمی‌کرد و تنها کسانی که به آنها توجه می‌کردند آدنا و همسرش بود.

 

میثم هنوز هم از دست هَویرات دلگیر بود اما با آن دو حرف نزدن را زشت می‌دانست و با آنها می‌گفت و می‌خندید.

 

روز آخری بود که در روستا می‌ماندند بعد باید به تهران برمی‌گشتند؛ کل روز را به همراه آدنا و میثم به تفریح رفته بودند.

 

هَویرات زمانی که همه مشغول بودن سمت پدرِ مُروا رفت.

می‌خواست اجازه‌ی خواستگاری را بگیرد.

 

-حاجی؟

پدر مُروا از او رو برگرداند با این کار می‌خواست به هَویرات اعلام کند که حرفش بی ارزش است.

 

-می‌خواستم ازتون اجازه بگیرم که بیام خواستگاری….

پدر مُروا سرد بین حرفش پرید و طعنه زد.

 

-بعد از اینکه حامله‌اش کردی به فکرت افتاد بیای خواستگاریش؟

هَویرات حرصی دست بین موهاش کشید.

 

-درسته مُروا زنمه اما عقد باید امضای شما باشه حتما…

پدر مُروا با تحکم حرفش را زد.

 

-همون‌جوری که بدون اجازه‌ی من صیغه‌ش کردی همون جوری هم عقدش کن.

هَویرات داشت عصبی میشد، هر دو دستش را در هم گره زد.

 

-حاجی صیغه شرایطی داشت که میشد بدون اجازتون صیغه بشه‌… اما عقد، شما لازمی…در ضمن مُروا آرزوشه که بیام خواستگاریش.

پدر مُروا دستش را به معنای برو بلند کرد.

 

-فکر می‌کنم بهت میگم…

هَویرات بلند شد و دندانش را روی هم سابید.

وارد اتاقشان شد و کنار مُروا نشست.

 

-نبینم یه گوشه نشستی ها…

مُروای بغض کرده سر روی شانه‌ی پسرک گذاشت.

 

-فردا میریم و هیچ کسی هنوز با من خوب نشده، منو ول کردن؟

هَویرات دستش را روی موهای همسرش کشید.

 

-عزیزم اینجوری نکن دورت بگردم خوب میشن باهات بالاخره من رو هم می‌پذیرن.

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 34

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
8 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام آرشام
10 ماه قبل

سلام وقت بخیر میخوام بپرسم این رمان چرا ادامش پارت گذاری نمیشه ممنون میشم اگه جوابم کنی؟

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

سلام قاصدک جون خوبید؟
یه زحمت براتون داشتم
من به تلگرام دسترسی ندارم خواستم ببینم اگه براتون مقدوره رمان های آدمکش و اروانه رو داخل سایت بزارید
خیلی رمان های قشنگی هستن ولی من از یه جایی به بعد نتونستم بخونمشون🌹🌹🦋🦋🦋

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

خوبم ممنون
بعید میدونم فایل شده باشن ولی پارت آماده زیاد دارن شایدم تا العان تموم شده باشن

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

رمان های آدمکش(سورن و ساینا)و اروانه(صدف و البرز) رو نمیدونم فایل شدن یا نه ولی رمان های شرط دلبری(رایان و ماهزاد)،پناهم باش(حامی و پناه)و پرستار شیطنت هایم (ماهرو و جاوید) فایل کامل دارن
اگه میشه اونا رو هم بزار چون هم خیلی قشنگن این پنچ تا رمان هم خیلی دوسشون داشتم
مرسییی🦋🦋

Ghazale Hamdi
پاسخ به  NOR .
10 ماه قبل

نه اون پناهم باش که توی سایته اونی که من میگم نیست
اروانه رو نمیتونی بزاری؟؟؟🌹🌹
بقیش چی؟؟؟🦋🦋
پارت بندی نمیتونی بزاری؟؟؟

8
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x