رمان مروا پارت ۱۲

4.5
(20)

 

 

-حرفت رو بزن.

با خجالت لبم رو گاز گرفتم و گفتم :

 

-می‌شه رابطه‌ای که الان می‌خوای رو بزاری برای وقتی که تهران رفتیم؟

 

-خودت که می‌دونی جوابم چیه، چرا سوال بی‌خود می‌پرسی؟ پاشو شیر رو بیار بریم به کارمون برسیم.

شیر رو توی لیوان جدیدی ریختم و جلوی هَویرات گذاشتم.

برای خودم چایی ریختم و خواستم بشینم که گفت :

 

-شیر بخور.

متعجب نگاهش کردم که گفت :

 

-زود باش دیگه، برای خودت شیر بریز.

متعجب گفتم :

 

-چرا؟!

نگاهم کرد و گفت :

 

-چون من میگم.

چایی رو با حرص توی ظرفشویی ریختم و برای خودم هم شیر ریختم و کنارش نشستم.

بعد از خوردن صبحونه اشاره‌ای بهم کرد که برم اتاقم.

 

-هَویرات دارن در می‌زنن…

کمی عقب رفت، در حالی که نفس نفس می‌زد با تشر گفت :

 

-خب بزنن، مهم نیست.

خواستم اعتراض کنم که دستش روی بالا تنه‌ام نشست و لب هاش رو روی لب هام گذاشت.

به هق هق افتاده بودم.

عصبی از روم کنار رفت.

 

-چته تو هان؟

دستم رو زیر چشم هام کشیدم و با بغض گفتم :

 

-بسه. من درد دارم، از اینجا وحشت دارم، نمی‌خوام یاد روز های بدم بیوفتم. همه‌اش به فکر خودتی، اصلا توجه نمی‌کنی طرفت لذت می‌بره یا نه.

پتو رو آروم روی تنم کشیدم و نشستم.

می‌دونستم از رابطه نصفه نیمه عصبی می‌شه.

خشن گفت :

 

-لذت نمی‌بری؟

با هق هق گفتم :

 

-نه، الان نمی‌برم، ترس دارم، وحشت دارم.

لرزش دستام رو نمی‌بینی؟

تنم یخ زده نمی‌فهمی؟

لباس هاش رو تنش کرد و گفت :

 

-پاشو لباستو بپوش برو.

 

 

گریه‌ام شدت گرفت و با صدای بلندی گفتم :

 

-حتی نمی‌دونی الان نباید بری، باید بمونی آرومم کنی… حداقل پیشم بخواب.

شونه‌ام رو گرفت، هلم داد روی تشک و سرد گفت :

 

-مُروا داری اعصابم رو خورد می‌کنی.

اگه خسته‌ای بکپ، اگه می‌خوای بری لباس بپوش برو.

خودش بلند شد و لباسش رو پوشید اما دکمه هاش رو نبست، به سمت در حرکت کرد.

با گریه موهام رو پشت گوشم فرستادم و گفتم :

 

-باشه، اصلا من غلط کردم حرف زدم حالت خوب نیست الان، کجا می‌خوای بری؟

بی‌اعصاب گفت :

 

-می‌رم قبرستون به تو چه کجا می‌خوام برم؟!

پتو رو دورم پیچیدم و بلند شدم.

 

-حداقل بخواب خسته‌ای تو ماشین که جات خوب نبوده نتونستی بخوابی.

خواست مخالفت کنه که گفتم :

 

-گفتم که غلط کردم، نباید می‌زدم تو حس و حالت دیگه این‌ کار رو نمی‌کنم بیا بخواب.

خواست قدم برداره که بی‌اختیار دستشو گرفتم و کشیدم طرف تشک و بالاخره مجبورش کردم بخوابه.

با صدای خشن و بم گفت :

 

-دوست داری لخت باشی و اندامت رو به نمایش بزاری؟

لب هام رو روی هم فشار دادم و گفتم :

 

-شوهرمی.

با اخم نگاهم کرد و گفت :

 

-فقط صیغه‌ی منی اونم برای گرم کردن تختم، همین.

از بغض چونه‌ام لرزید اما چیزی نگفتم.

با دل درد بلند شدم و بدون توجه به لباس زیر، تیشرت و شلوارم رو پوشیدم و زیر پتو خزیدم.

 

-بالا تنه‌ات رو زیاد آزاد نزار شل می‌شن.

پوزخندی زدم و آهسته گفتم :

 

-مرسی تجربه.

 

 

رو به سقف دراز کشید و گفت :

 

-تو آدم نمیشی نه؟ کلا می‌خاری.

آروم گفتم :

 

-انقدر با بقیه بودی می‌دونی چی به چیه.

چونه‌ام بین دست هاش اسیر شد.

با چهره‌ی سرخ شده از خشم گفت :

 

-دهنتو پر از خون می‌کنم ها، لال شو، زبون درازی موقوف. گند می‌زنی به رابطه طلبکار هم هستی؟

دستم رو روی دستش گذاشتم. با صدای در دستش رو عقب کشید، نشست.

رنگ پریده و ترسیده نشستم.

صدای مامان و زهرا می‌اومد.

هَویرات دکمه های لباسشو بست و گفت :

 

-بهونه جور کن برای نرفتنت می‌تونی؟

دستشو چنگ زدم و گفتم :

 

-تو…تو کجا میری؟

عصبی دستمو پس زد.

 

-میشه دهنتو ببندی؟ من کارم رو بلدم برو در رو باز کن. سعی کن ردشون کنی برن. فقط بگو راه پشت بومتون کجاست؟

از اتاق خارج شد. سریع همرامش دویدم راه سمت پشت بوم رو نشونش دادم.

بعد از رفتنش سمت در رفتم.

 

-کیه؟

در رو باز کردم مادرم با نگرانی گفت :

 

-چت شده تو دختر، مُرده بودی؟

سعی کردم نگرانیم رو مخفی کنم.

 

-یعـ…یعنی چی؟

مامان هلم داد تو و با زهرا وارد خونه شد.

زهرا با لهجه‌ی اصفهانی گفت :

 

-گفتیم مُردی دختر دایی، هر چی در زدیم با سارا در رو باز نکردی، کجا بودی؟

با ترس گفتم :

 

-من؟ دستشویی بودم.

هر دو سرکی به خونه کشیدن.

باز زهرا پرسید :

 

-‏ این همه وقت دستشویی رفته بودی؟

لعنتی ول کن ماجرا نبود

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 20

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
2 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

این پسر چه قدر بدجنسه

نیوشا
پاسخ به  حدیثه
1 سال قبل

امثال اون‌هیرات،هویراات تو یسری رمانها بودن و هستن و همیشه هم روی اعصاب من هستن دقیقن خودخواه از خودمتشکر عوضی چندش نچسب اعصابخوردکن و••••••••••••••

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x