رمان مروا پارت ۱۳

4.3
(15)

 

 

 

-آره آخه عادت ماهیانه شدم کار داشتم.

به سمت اتاقم رفت و نگاهی به ول خونه انداخت، سریع ادامه دادم :

 

-بعدش کمرم و دلم درد می‌کرد جام رو انداختم بخوابم.

با شک نگاهی به اطراف انداختن و مشغول حرف زدن شدن.

در تمام مدت نگران هَویرات بودم، به سمت دستشویی رفتم.

صدای مزخرفی توی گوشم پیچید.

 

-عه وا کجا میری مروا؟

حرصی برگشتم و با لبخند مسخره‌ای گفتم :

 

-دستشویی، میایی؟

زهرا با پوزخند گفت :

 

-مگه الان نبودی؟

از دستش کلافه شدم. همونجا نشستم و با عصبانیت گفتم :

 

-نمیرم اصلا، تو خواستی برو.

مامان می‌خواست به سمت اتاقم بره، با یادآوری این که موبایلم تو شارژه سریع پریدم جلوش و گفتم :

 

-کجا مامان جان؟ بیاید یه چایی بهتون بدم.

به زور کشیدمشون سمت آشپزخونه، زیر دلم تیر می‌کشید.

بعد از نیم ساعت رفتن و از خیر من گذشتن مامان قبل رفتن گفت “استراحت کن و نیاز نیست بیای.

بعد از اینکه مطمئن شدم که دور شدن به سمت در پشت بوم رفتم، هَویرات در رو باز کرد و وارد شد.

دستی توی موهاش کشید و گفت :

 

-دختر این مدلی ندیده بودم.

با تعجب گفتم :

 

-با منی؟

اخم کرده نگاهم کرد و گفت :

 

-پس با کیم؟ فرد دیگه‌ای اینجاست؟

زیر لب گفتم :

 

-یعنی خوبم یا بدم؟

نگاهی بهم کرد و بی‌تفاوت راه افتاد سمت اتاقم.

 

-هم نابی هم خنگ، بکری اما نمی‌فهمی چی خوبه چی بد…

از تعریفش لبخندی زدم و دنبالش دویدم.

 

-پس باب میلتم؟

 

 

 

نگاهی به گوشیش کرد و گفت :

 

-هم آره هم نه ، چون زیاد لذت نمی‌برم تو رابطه نمی‌دونی باید چیکار کنی، از اینکه چیزی و کاری تو رابطه رو بلد نیستی لذت می‌برم چون اولین بار هات با من بوده. اولین بوسه، اولین لمس، اولین رابطه، اولین لذت…

نفس عمیقی کشیدم و چیزی نگفتم. نگاهی به کتاب هام کرد و گفت :

 

-چه رشته‌ای بودی؟

با هیجان گفتم :

 

-جانور شناسی.

زل زد بهم و گفت :

 

-بخاطر جانور شناسی اجازه دادن این همه راه تا تهران بیای؟

روی زمین نشستم و گفتم :

 

-خب من عاشق جانور شناسی هستم و برای ازدواجم شرط گذاشتم که کلی سر شرطم کتک خوردم اما بالاخره قبول کردن چون بابام سپند رو خیلی دوست داره و می‌خواد هر طور شده دامادش بشه.

سری تکون داد و گفت :

 

-دامادش براش مهم نیست باکره نیستی دیگه؟

شونه‌ای بالا انداختم.

کنارم دراز کشید، بی‌تفاوت بودنش نسبت به خودم رو دوست نداشتم.

دستم رو روی سینه‌اش گذاشتم و گفتم :

 

-می‌خوای… می‌خوای بری حموم؟

با چشم های بسته گفت :

 

-که چی بشه؟

خجالت کشیدم از حرفی که می‌خواستم بزنم.

جوابی به سوالش ندادم، خودم رو سمتش کشیدم که عصبی گفت :

 

-مُروا یه امروز پیله نکن. بزار یک ساعت مثل آدم بخوابم.

ناراحت شدم و کنار کشیدم نیم ساعتی بهش خیره شدم، از نفس های منظمش فهمیدم خواب رفته خودم رو سمتش کشیدم. آروم دستم رو روی پوست دستش کشیدم.

 

*~*~*~*~*~*~*~*

 

-مُروا اتاقتو خالی کن مهمون داریم اون توی اتاق تو میاد.

دستی به موهام کشیدم و زیر لب گفتم :

 

-چشم بابا.

 

 

خواستم طرف اتاقم برم که بابا باز گفت :

 

-شنیدم صورتت رو اصلاح کردی، خوبیت نداره عقد نکرده خودت رو این شکلی کردی.

مِهربُد فضولی کرد و پرید بین بحثمون و گفت :

 

-ماشالله خانوم رفته شهر فکر می‌کنه خبریه، چادرش رو هم کنار گذاشته، بابا نبودی ببینی پسره چه طوری نگاهش می‌کرد.

با اعتراض گفتم :

 

-زن خودت هم همین طوری می‌گرده زهرا هم مثل زنتِ من فقط میشم آدم بَده؟

مِهربُد تند گفت :

 

-هو بفهم کی رو با خودت مقایسه می‌کنی. نازنین جایگاهش از تو بالاتره، زنه منِ و شوهر داره زهرا هم که ربطی به ما نداره تو یه دختری که شوهر نداری، از این به بعد مثل گاو سرتو بندازی پایین و این ور اون ور بدون چادر بری سیاه و کبودت می‌کنم.

بابا زیر لب آروم گفت :

 

-این دختر آخرش مایه‌ی ننگ ما میشه.

چونه‌ام لرزید مامان لب گزید و کوبید رو دستش.

 

-این چه حرفیه مرد؟

بی‌حرف سمت اتاقم رفتم از بچگی بهم می‌گفت مایه‌ ننگشم.

در اتاق رو قفل کردم و کنار دیوار نشستم، سرم رو گذاشتم رو زانو هام و به خیلی چیز ها فکر کردم.

روی زمین دراز کشیدم، سعی کردم خودم رو آروم کنم که گریه نکنم ولی مگه می‌شد؟

چند ساعتی گذشت که در رو زدن، حتما هَویرات بود.

کتاب هام و وسایل مورد نیازم رو برداشتم و به سمت اتاقی رفتم که نصف بیشتر اتاق رو وسایل کهنه و به درد نخور اِشغال کرده بود و به نوعی انباری بود.

در رو قفل کردم، روی فرش کهنه‌ی اتاق نشستم.

 

خاطرات وحشتناک گذشته‌ام جلوی چشم هام جون گرفت ترسیدم، بلند شدم.

چادرم رو سرم کردم و بیرون رفتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 15

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
hadiseh.sahabi2000@gmail.com
1 سال قبل

لعنت به فرهنگ غلط این کشورخ

1
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x