منم به تبعیت از اون قاشقم رو برداشتم و شروع به خوردن کردم .
تمام فکرم پیش پدرم بود.
بعد از صرف شام فورا بلند شدم و اول زنگ زدم به پدرم بعد از چند دقیقه صحبت تماس رو قطع کردم.
بیرون رفتم و مشغول جمع و جور کردن میز و شستن ظرفها شدم.
با استرس به سمت اتاق حرکت کردم.
روی تخت نشسته بود و لباس قرمزه توی دستش بود نگاهش خیرهی من بود.
اشاره کرد نزدیکش بشم سرخ شده به طرفش قدم برداشتم.
میدونستم الان ازم چی میخواد.
وقتی کنارش ایستادم لباس رو سمتم گرفت و گفت :
-بپوشش.
خواستم اعتراض کنم که غرید :
-صدا ازت نشنوم وقتی میگم بپوشش باید بپوشی…
چارهای نداشتم لباس رو ازش گرفتم و به سمت حموم رفتم و لباسم رو با اون لباس قرمز عوض کردم.
بیرون که اومدم با بالاتنهی لخت روی تخت دراز کشیده بود. به سمتش رفتم، همین که کنارش رسیدم دستم رو کشید که روش افتادم.
لبم رو زیر دندونم کشیدم و گفتم :
-هویرات..لطفا امشب…
زد تو حرفم و گفت :
-هیس…
نالیدم :
-هَویر…
بیتوجه به اعتراضات من لب هاش رو روی لب هایم گذاشت!
قطره اشکی از گوشهی چشمم با لجبازی پایین چکید.
-زهرمارم نکن مروا… چرا گریه میکنی؟
با هق هق گفتم :
-نمیتونم… مَـ…من…
توی گوشم خمار گفت :
-هیس، ما به هم دیگه نیاز داریم شرعاً و عرفاً تو مالِ منی، پس بیا به همدیگه آرامش بدیم.
چشمهام رو بستم و…
نفسی از ته دل کشیدم که زیر دلم تیر کشید.
بعد از هر رابطه دلم درد میگرفت.
با بغض به شکم روی تخت دراز کشیدم و سرم رو توی بالشت فرو کردم.
صدای سردش بلند شد :
-درد داری بازم؟
سرم رو به معنای آره تکون دادم که گفت :
-نمیفهمم تو چته، من با خیلی ها بودم هیچ کدوم اینجوری نبودن.
با حرفش بغضم شکست.
با هق هق گفتم :
-حداقل انقدر به من نگو با همه بودی.
بیتوجه به حرفم گفت :
-بیماریِ خاصی داری؟
با درد نالیدم :
-نه. حتما تو بیماری داشتی به من منتقل شده.
نیشخندی زد و گفت :
-اگه حدسم درست باشه بیماریت از خودته نه من.
عصبی گفتم :
-حداقل قرص بده بخورم.
اخم کرد و گفت :
-صد بار گفتم به هیچ عنوان نمیزارم قرص مصرف کنی. امشب رو بخواب فردا میبرمت دکتر.
با بدبختی به خواب رفتم.
-پاشو مُروا برات وقت دکتر گرفتم، زود باش باید بریم.
با صدای خواب آلودی گفتم :
-یکم دیگه بخوابم بعد بریم، دیشب تا دم دم های صبح خوابم نبرد.
بیخ گوشم خشن گفت :
-لوس بازی در نیار که حالم بهم میخوره بلند شو.
با بغض بلند شدم و آماده شدم، لقمهی نون و پنیر و گردویی برای خودم گرفتم و دنبالش از خونه بیرون رفتم.
~•~•~•~•~•~•~•~
-میترسم.
سرد نگاهم کرد و گفت :
-چهار تا آزمایش و سونوگرافی ازت میگیرن نترس، در ضمن یه سرنگ خون و یه سونوگرافی ترس داره؟ بعد هم بیماریت نمیکشتت.
توی چشم هاش خیره شدم و گفتم :
-تو میدونی چه بیماری دارم؟
سری تکون داد و گفت :
-حدس هایی زدم.
نوبتمون شد.
-برو تو دیگه، من وقت ندارم که بخوام پای تو حروم کنم کار دارم.
دستش رو گرفتم و گفتم :
-تنها نمیرم داخل تو هم بیا.
هولم داد به طرف اتاق و گفت :
-این بچه بازی ها چیه در میاری همراه که راه نمیدن، برو بیا بریم.
اشکم پایین چکید، آروم گفتم :
-توروخدا بیا با هم بریم من میترسم.
عصبی دست توی موهاش کشید و گفت :
-مُروا… لعنتی همراه راه نمیدن چرا نمیفهمی؟
با هق هق گفتم :
-با منشی حرف بزن خواهش میکنم.
کلافه پوفی کشید و دستم رو رها کرد و رفت پیش منشی بعد از کلی بحث اجازه داد هَویرات هم بیاد داخل اما نوبت ما رو داد یکی دیگه و گفت آخرین نفر باید بریم.
هَویرات عصبی و کلافه پاشو زمین میکوبید. دستم رو روی پاش گذاشتم و توی گوشش گفتم :
-آروم باش یکم دیگه نوبتمون میشه.
عصبی نگاهم کرد و گفت :
-دهنتو ببند مُروا، وگرنه تضمین نمیکنم سیلی بهت نزنم.
بغض کرده دستم رو از روی پاش برداشتم.
آخرین نفر که بیرون اومد ما داخل رفتیم، داخل اتاق بیاختیار بازویِ هَویرات رو گرفتم.
با خجالت مانتوم رو بیرون آوردم و روی تخت دراز کشیدم. با ریخته شدن یه چیز سرد رو شکمم ترسیده هینی کشیدم!
پرستاره خندید و گفت :
-مثل اینکه اولین بارتونه سونوگرافی اومدین؟
ترسیده سر تکون دادم و چشم هام رو روی هم گذاشتم.
در تمام طول مدتی که دکتر مشغول معاینه بود دست هَویرات رو محکم گرفته بودم
بعد از چند دقیقه گفت :
-پاشو عزیزم کارت تموم شد. جواب سونوگرافی رو بگیرید و برید پیش خانوم دکتر.
اومدم بلند بشم که خانومه با تعجب گفت :
-خانوم ژل رو از شکمتون پاک کنید.