رمان مروا پارت ۴

3.8
(31)

 

 

عصبی گفتم :

 

-نمیشه آدم با تو حرف زد، زبون دراز چی؟ تو حتی نمی‌ذاری با پدرم زیاد در ارتباط باشم شورشو در آوردی دیگه، نمیذاری با دوستام باشم دم به دقیقه زنگ می‌زنی ببینی کجام بسه بابا ولم کن…

 

قبل از اینکه پیاده بشم قفل مرکزی رو زد و پاش رو روی پدال گاز گذاشت و وارد پارکینگ شد.

وقتی ماشین رو پارک کرد پیاده شد و به سرعت در سمت من رو باز کرد و بازوم رو گرفت و بیرون کشید.

از ترسم لال شده بودم…

برگشت پوزخندی به قیافه‌ی ترسیده‌ام زد و گفت :

 

-تو تا سگ شدن منو نمی‌دیدی ول کن نبودی نه؟

چیزی نگفتم وارد آسانسور شدیم سریع گفتم :

 

-مگه نمی‌خواستی بری؟ برو دیگه…

 

پوزخندی زد و گفت :

 

-بعد از کوتاه کردن زبون خوشگلت میرم.

وقتی آسانسور ایستاد بازوم رو کشید طرف خونه.

عصبی گفتم :

 

-ولم کن میام خودم…

نگاهی بهم کرد که لال شدم.

عصبی غرید :

 

-مُروا به حد کافی باید بزنمت پس فعلا لال باش.

بغض کردم با هل دادنم داخل خونه فهمیدم چه خاکی تو سرم ریختم.

نگاهش کردم سمت آشپزخونه رفت و لیوان آبی برای خودش ریخت و خورد.

بغض دار گفتم :

 

-منتظرت هستن ها.

با شنیدن صدام لیوان رو روی اپن گذاشت و به طرفم اومد… حین راه رفتن آستین های لباسش رو بالا زد.

رو به روم ایستاد و گفت :

 

-چی زر زر می‌کردی؟ تکرارش کن…

چیزی نگفتم که چونه‌ام رو گرفت و توی صورتم داد زد.

 

-لال شدی چرا؟ زبون ده متریت کو؟

از صدای دادش بغضم شکست.

آروم زمزمه کردم :

 

-ببخشید.

سرد گفت :

 

-بلند تر بگو.

از حرفش بیشتر شکستم.

با صدای کمی بلند گفتم :

 

-معذرت می‌خوام.

 

 

 

چونه‌ام رو ول کرد و گفت :

 

-فقط باید تو رو ترسوند تا خفه‌ات کرد؟ چرا مُروا؟

بی‌اختیار نالیدم :

 

-میشه بری؟

عصبی نگاهم کرد و گفت :

 

-سر همین حرفتم که شده نمیرم… ناهار درست کن.

اشکامو پاک کردم و گفتم :

 

-من؟

روی کاناپه دراز کشید و گفت :

 

-نه صبر کن میگم همسایه ها بیان غذا درست کنن… چطوره؟

حرصی شده از حرف هاش به سمت آشپزخونه رفتم.

زیر لب گفتم :

 

-عمتو مسخره کن… بی‌شعور.

مشغول درست کردن برنج و مرغ شدم.

بعد از درست کردنشون روی گاز گذاشتم خوب جا بیوفتن، به سمت هویرات رفتم که دیدم خوابه.

شیطونه میگه آب سرد بپاش روش اما می‌دونستم اگه عصبی بشه تر و خشک رو با هم می‌سوزونه.

بهش نمی‌خورد پسر یه حاجی باشه…

از قصد کولر رو زیاد کردم و دریچه‌اش رو سمت هویرات کردم.

ریز ریز خندیدم که با شنیدن صدای هویرات سکته رو زدم.

 

-بی‌شعور بازی در نیار برای من، کمش کن، کرم داری تو؟ لابد باید تنبیهت کنم تا بفهمی نباید سر به سر من گذاشت؟

آروم و بی‌اختیار گفتم :

 

-می‌خواستم بیدارت کنم دوست نداشتم دستم بهت بخوره.

روی کاناپه نشست و با اخم های در هم نگاهم کرد.

 

-دوست نداشتی چی؟

چیزی نگفتم که بلند شد و سمتم اومد، تیکه‌ای از موهام رو دور انگشتش پیچید و گفت :

 

-زن منی، خوبه دیشب مهر مالکیتم رو روی تنت زدم باز برام زر زر می‌کنی؟

اون تیکه‌ی موهام که دور انگشتش پیچیده بود رو کشید که دردم اومد.

کنار گوشم گفت :

 

-حیف که وقت ندارم وگرنه می‌دونستم چیکار باهات کنم که بلبل زبونی نکنی.

دستم رو روی دستش گذاشتم و سعی کردم موهام رو از دستش آزاد کنم.

 

 

 

 

موهام رو ول کرد و طرف آشپزخونه هولم داد.

پشت سرم اومد و روی صندلی نشست.

حرصی شده وسایل رو تقریبا روی میز می‌کوبیدم…

بشقاب خودم رو روی دور ترین صندلی از هویرات گذاشتم.

 

-هی، بشقابت رو بیار اینجا.

گوشه‌ی میز ضربه زد.

بشقابم رو برداشتم و همون جا گذاشتم.

بعد از خوردن ناهار رفت توی اتاق، حدودا یک ساعت بعد شیک و مجلسی بیرون اومد.

به طرف در رفت که با بغض گفتم :

 

-واقعا داری میری خواستگاری؟

کفشش رو پوشید و گفت :

 

-من با کسی شوخی دارم؟ امشب خونه‌ی مامان اینا می‌خوابم.

سری تکون دادم که رفت، حس حسادت تو وجودم اذیتم می‌کرد، اگه دختره موافق باشه میشه زن عقدی هویرات و کسی که میشه خونه خراب کن منم. چون من زن صیغه‌ای اون هستم.

از تنهایی وحشت داشتم.

به گوشه ترین قسمت خونه رفتم و بغض کرده نشستم… در دلم آشوب به پا بود و مدام خود خوری می‌کردم.

غرق در افکارم بودم که در خونه با شدت صدا داد انگار کسی با لگد یا مشت به در می‌کوبید.

لرز به تن و بدنم افتاد. با دست هایی که لرزش گرفته بود به هویرات پیام دادم :

 

«نمیشه بیای خونه؟»

هر چی منتظر موندم جوابی نیومد گوشی رو کنار گذاشتم.

 

 

-هیرا بس کن شر و ور نگو.

کلافه دستی به موهاش کشید و عصبی اما آروم گفت :

 

-یعنی چی یکی صیغه‌ی توئه؟

پوزخندی زدم و گفتم :

 

-حالا که شده من پابند زندگی نیستم بفهم.

از روی مبل بلند شد و گفت :

 

-دعا کن دختره ازت خوشش نیاد.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 31

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x