به اینجای حرفش که رسید برای خالی کردن خشمش عصبی غرید:
-این چه آهنگ شخمیایه.
و زد بعدی.
-وقتی همه ازم دور شدن منم یاد گرفتم دور باشم.
دیگه کلاس های حفظ قران و از این جور چیز ها نمیرفتم. کمی که بزرگ تر شدم وقتم رو با دخترا گذروندم و قول دادم به خودم که فرد موفقی بشم، خودم شدم تکیه گاه خودم و درس خوندن رو شروع کردم.
کمی صبر کرد تا نفسی تازه کنه.
-بالاخره موفق شدم اما غرق شدم تو لجن زاری که حاجی برام درست کرده بود، دیگه خدا رو هم فراموش کرده بود. من مامانمو بخشیدم همینطور هیرا رو اون که گناهی نداشت، اما دلم پر شده بود از حاجی، مامان قرار بود از اون بچه نگهداری کنه نه حاجی اون چرا فراموشم کرده بود؟
من بخاطر ندیده شدن و بیاهمیتی نسبت به پسر ارشدشون به رفیقام پناه بردم و اونجا بود که کم کم شدم پسر ناخلفِ خانواده و هیرا شد پسر خلف و محبوب خانواده..
دقیقا همونی که حاجی میخواست شد فرض مثال همین الانم پاشی بری تو محل ازشون بپرسی قسمشون سر کیه؟ یا اسم هیرا رو زبونشون میچرخه یا حاجی…
سکوت کرد، هر چقدر منتظر موندم ادامه بده اما هیچی جز سکوت نصیبم نشد.
دیگه کنترلی روی خودم نداشتم. پاهام رو بالا آوردم و سرم رو روی پای هَویرات گذاشتم.
-ادامه نمیدی؟
دستش روی صورتم نشست.
با نگرانی روم خم شد.
-خوبی؟ من حواسم نبود بار اولته مشروبِ سنگین خریدم.
چشم بستم و نفس داغم رو توی صورتش فوت کردم.
-نمیگی؟
اونم مثل من نفسش رو فوت کرد تو صورتم، بوی الکل پیچید تو بینیم.
-نه کافیه دیگه.
بوی الکل حالمو بد کرد و چیزایی که خورده بودم تا گلوم بالا اومد.
سریع از جام پریدم.
طعم تلخ و گسی توی دهنم پیچید.
-حالت تهوع داری؟
دستام رو روی شقیقههای سرم گذاشتم و با صدای شل و وارفتهای که دست خودم نبود نالیدم :
-سرم داره منفجر میشه.
دستم رو کشید و مجبورم کرد باز سرم رو روی پاش بذارم.
با عادی ترین لحن ممکن جوابم رو داد :
-عادیه. تو نمیخوای از ترست حرف بزنی؟
چشم هام رو روی هم فشار دادم تا اشک دیدم رو تار نکنه.
-نه، کدوم ترسم؟ من ترسی ندارم.
پوزخندی از روی تمسخر کرد.
-با اینکه مستی و گیج حواست هست که چیزی رو نگی.
چشم های خیسم رو روی صورتش چرخوندم. شونهای بالا انداخت و با حرص زمزمه کرد.
-نگو اصلا. تو لیاقت نداری خوب بشی، خواستم کمکت کنم احمق…
با لحن کشداری پرسیدم :
-احمق یعنی چی؟
با چشم های ریز شده توی صورتم دقیق شد.
-یا ابوالفضل، تو رد دادی مخت ترکید بچه، چه اشتباهی کردم به تویِ بیجنبه مشروب دادم.
همچنان منتظر بهش چشم دوختم تا جواب سوالم رو بگیرم که زیر نگاه سمجم کم آورد و جواب داد :
-احمق یعنی بیشعور و ابله پاشو ببرمت زیر دوش آب سرد حالت جا بیاد.
دستم رو روی دستش گذاشتم.
-منو بام میبری؟
نفسِ عصبی و کلافشو عمیق بیرون داد.
-الان؟ فردا شب میریم اونجا، الان که حالت بده.
با مظلومیت گفتم :
-منو الان ببر دیگه عشقم.
بلند خندید و با دو انگشتش روی لبم کوبید.
-وای برگام مُروا باید کم کم خودمو برای شنیدن حرفای پایین تنهای هم آماده کنم داری یه تنه مرز های رابطه رو جا به جا میکنی.
با ناز خندیدم دستم رو حین لمس کردن صورتش نوازش کردم.
-دوست نداری این مدلی؟
متفکر دستش رو زیر چونهاش زد و با شیطنت زمزمه کرد.
-دارم ازت میترسم تو امشب منو بگا میدی، حامله نشم ازت خیلیه.
زیر بازوم رو گرفت و بلندم کرد.
-پاشو خوشی به ما نیومده.
خودشم ایستاد.
خواست قدمی برداره که سرم رو توی گردنش فرو کردم.
-من الان میخوام برم بام، منو اونجا نبردی.
سرم رو با دستش به جلو هل داد.
-توی گردنم انقدر نفس نکش لعنتی…بعد از این که حالت جا اومد میبرمت با این ناز و ادا حوصله لشکر کشی تو کفیاتو ندارم.
بهش چسبیدم، با صدای مرتعشی لب زدم.
-حس اونو دارم که هر لحظه ممکنه بالا بیارم.
پوف کلافهای کشید.
انگار با خودش حرف میزد.
-شِت، چه زندگی گوهی دارم و بیخبرم.
از حرفش خندم گرفت و قهقهه زدم.
چشم غرهای بهم رفت.
همون طور که توی بغلش بودم من رو سمت حموم برد.
با هر قدمی که برمیداشت حس میکردم توی دلم رخت میشورن.
همین که وارد حموم شدیم هر چی تو معدم بود تا گلوم بالا اومد و عق زدم.
زانوم هام سست شد.
-لعنتی.
هر دو بازوم رو محکم گرفت و نگذاشت روی زمین سقوط کنم.
لباسم با گندی که بالا آورده بودم به حدی کثیف و بد بو شده بود که هوس عق زدن مجدد کردم اما هَویرات فورا لباسم رو از تنم در آورد و روی زمین انداخت.
-چیزی نیست گریه نکن، منم حالم بده سرم گیج میره اما یکم صبر کن دوش آب سرد حالمون رو خوب میکنه.
هر روزم شده تکرار روزمرگی و این موضوع به شدت داشت آزارم میداد.
تقریبا دو هفته از اون روز رسواییم میگذشت.
هَویرات تبدیل شده بود به یه بادیگارد و خودش هر روز رأس ساعت من رو میرسوند و خودش میاومد دنبالم!
کمتر تو خونه میدیدمش انگار کار هاش زیاد شده بود گاهی اوقات هم میدیدم که تلفنی با کسی حرف میزد و گه گاهی اسم تُرنج رو از زبونِ هَویرات میشنیدم.
من بیشتر تو از قبل توی خودم رفته بودم و هر شب کلی فکر و خیال از آینده نمیذاشت شب های آرومی داشته باشم.
درس هام حسابی افت کرده بود همون قدری هم که میخوندم هم دیگه نمیخوندم.
حالا بماند که قرار بود اخراج بشم به خاطر اینکه آبروی دانشگاه لطمه دیده بود و هَویرات با پارتی بازی همه چیز رو درست کرد.
چقدر واقعا ملت بیخودی شده که همه چیز شده پارتی بازی…
توی آسانسور بودم که موبایلم زنگ خورد.
از کیفم بیرونش آوردم.
اسم هَویرات جلوی چشمم جولان میداد.
تماس رو وصل کردم.
-ما که الان از هم جدا شدیم هَویرات چرا باز زنگ میزنی؟
خندید، جدیدا خیلی خوش خنده شده بود.
-خواستم بگم ناهارتو کامل میخوری ها، این مدت خیلی لاغر شدی.
لبخند تلخی با یادآوری بیکسیم روی لبم نشست.
-باشه.
طبق عادت هر روزش با شنیدن باشهی من تماس رو قطع کرد.
آسانسور ایستاد که دیدم تُرنج کنار در ایستاده.
-سلام عزیزم.
به خودم اومدم و با لبخند سری تکون داد و از آسانسور بیرون اومدم.
منو بغل کرد و کنار گوشم با شور و هیجان گفت :
-دلم برات تنگ شده بود مُروا جان.
لبخند نمکینی زدم، از هم جدا شدیم.
-منم خوشبختم عزیزم.
کلید تو در انداختم و تعارفش کردم بیاد تو.
-هَویرات نمیاد؟
جلو تر از اون وارد خونه شدم.
-بیا تو گلم، نه نمیاد فعلا کار هاش این مدت زیاد شده دیر وقت میاد.
در رو بست و توی خونه اومد.
سمت کاناپه اشاره کردم.
-بشین تا من لباس عوض کنم بیام.
شالش رو کمی شل تر کرد.
-راحت باش عزیزم، برو به کار هات برس.
لبخندی زدم و وارد اتاق شدم.
لازم دیدم هَویرات بدونه که تُرنج اینجاست، برای همین بهش پیام دادم و گفتم تُرنج اومده.
لباس هامو سریع عوض کردم و با گوشیم بیرون رفتم.
-ناهار خوردی تُرنج جان؟
سمت من چرخید و از سر تا پام رو بررسی کرد.
-نه عزیزم نخوردم.
با اینکه غذای دیشب زیاد نبود اما زشت بود مهمون رو گرسنه بفرستم بره.