رمان مروا پارت ۵

3.6
(22)

 

.

 

***هَویرات*****

 

-هیرا بس کن شر و ور نگو.

کلافه دستی به موهاش کشید و عصبی اما آروم گفت :

 

-یعنی چی یکی صیغه‌ی توئه؟

پوزخندی زدم و گفتم :

 

-حالا که شده من پابند زندگی نیستم بفهم.

از روی مبل بلند شد و گفت :

 

-دعا کن دختره ازت خوشش نیاد.

 

 

عصبی گفتم :

 

-برادر من اومدیم و طرف خوشش اومد بعد چه غلطی می‌خوای بکنی؟

خونسردانه گفت :

 

-من نمی‌دونم… گندیه که خودت زدی.

عصبی بلند شدمو گفت :

 

-لعنت بهتون…

خدمتکار عمارت با یه سینی شربت آلبالو اومد و به سمتم گرفت و گفت :

 

-بفرمایید آقا، خانوم گفتن براتون شربت بیارم تا آماده بشن.

عصبی خندیدم و گفتم :

 

-آماده بشن؟ انگار می‌خوان خودشون با طرف زیر یه سقف باشن؟ دارن میرن گند بزنن به زندگی پسرشون رفتن تیپ بزنن، جالبه نه؟

با مکث گفتم :

 

-نمی‌خورم برو به خانوم بگو با حاجیشون زود بیان تصمیم من به ثانیه بنده یهو دیدین گذاشتم رفتم.

خدمتکار چیزی نگفت و خواست بره هیرا گفت :

 

-نرو سمیه خانوم الان میان…

عصبی نگاهش کردم که گفت :

 

-مادر پدرتو نمی‌شناسی؟ الان میان دیگه.

با خنده رو به خدمتکار گفت :

 

-آخ سمیه خانوم اون سینی رو بیار اینور دلم هوس کرد شربت آلبالو بخورم

حرصی شده بلند گفتم :

 

-کارد بخوره به شکمت هیرا!

با این حرفم بلند خندید، لیوان رو از توی سینی برداشت، سمیه خانوم سینی رو روی میز گذاشت و رفت.

 

با صدای حاج بابا به طرف پله ها برگشتم.

 

-سلام شادوماد.

پوزخندی زدم و گفتم :

 

-به به سلام حاجی.

مامان قربون صدقه‌ام می‌رفت و حاجی می‌گفت :

 

«لوسش نکن زن مثلا قراره از امشب بشه مرد یه خونه»

نه که تا الان نبودم.!

همون بهتر که زود تر بیرون برم.

سوئیچ ماشینم رو از روی میز برداشتم و گفتم :

 

-گل و شیرینی رو خودتون بیارید.

 

 

 

بدون توجه به حرف هاشون از خونه بیرون زدم نگاهی به ساعت مچیم کردم 9 شب بود.

گوشیمو از جیبم بیرون آوردم که دیدم مُروا پیام داده، پیامش مال یک ساعت پیش بود.. براش تایپ کردم «ممکنه نذارن بیام خونه و مجبور بشم بمونم در رو قفل کن»

گوشی رو خاموش کردم و توی جیب کتم گذاشتم.

توی ماشین منتظر موندم تا بیان.

وقتی اومدن ماشین رو روشن کردم و پشت سرشون حرکت کردم.

~•~•~•~•~•~•~•~•

 

حاجی عصبی غرید :

 

-این چه کاری بود کردی؟ آبرو برام نذاشتی.

خونسردانه گفتم :

 

-گفتم اگه بیام آبروتون میره نگفته بودم؟ تقصیر خودتونه که دست کمم گرفتین.

هیرا بین ماجرا پرید و گفت :

 

-بابا لطفا این موضوع رو تموم کنید… دیگه گذشته، عصبانیت و حرص زیاد براتون خوب نیست.

مامان که از طوفان بعد از آرامش حاجی می‌ترسید گوشه‌ای ایستاده بود و نظاره گر دعوای ما بود.

بالاخره انفجار حاجی رخ داد و با فریاد گفت :

 

-چیو تموم کنم ندیدی چی گفت؟ سکه یه پولم کرد، برگشته میگه من هر شب با یکی هستم و قول نمی‌دم که روی تخت من و دخترتون یکی دیگه نخوابه.

از حرص صدای حاجی خندیدم، خودم رو جلو کشیدم و با جدیت گفتم :

 

-شما بهم یاد دادین تو هیچ شرایطی دروغ نگم، یادمه از وقتی 6 سالم بود این رو بهم یاد دادین، وقتی هر شب یکی تو بغلمه می‌تونم بگم نیست؟ بگم پاکم حاجی؟ به دروغ؟

با مکث گفتم :

 

-فقط بگم که انقدر بی‌شرف نشدم که با نامحرم باشم کسایی که با من بودن به خواست خودشون بوده و محرم بودن…

نگاهی به همه‌اشون انداختم و از روی کاناپه بلند شدم و گفتم :

 

-من باید برم خونه‌ام فردا باید صبح زود برم سر کار خداحافظ.

 

-صبر کن.

 

 

 

با صدای حاجی ایستادم که جلو اومد تا بهم رسید ناگهانی دستش رو روی صورتم فرود آورد.

جیغ مامان بلند شد، هیرا شوکه شده نگاهش میخ حاجی بود.

لبخندی زدم و گفتم :

 

-دمت گرم حاجی، میشه چندمین بار که سیلی زدی به پسر بزرگت؟ فقط نمی‌دونم شما یاد گرفتید چطوری بزنید که درد نیاد یا اینکه پوست من کلفت شده… بازم مونده بزن…

توی صورتش فریاد کشیدم :

 

-دِ بزن دیگه…

با سیلی دوم ساکت شدم.

این بار مامان بین من و بابا ایستاد.

مامان با التماس گفت :

 

-تو رو ارواح خاک بابات حاج یونس بس کن.

هیرا به طرفم اومد و آروم گفت :

 

-برو، الان وقت مناسبی برای دعوا نیست.

خواستم برم که حاجی گفت :

 

-حق نداری پاتو از خونه بیرون بذاری، برو تو اتاقت بخواب اون موقع که راهتو جدا کردی باید جلوتو می‌گرفتم.

به سمت بالا رفت.

منم راه اتاقم رو در پیش گرفتم که هیرا هم همراهم اومد.

عصبی برگشتم و گفتم :

 

-چته تو؟ برای چی دنبال من میای؟

با مکث گفت :

 

-تو واقعا با دخترا بودی؟

پوزخندی زدم و گفتم :

 

-یادت نره من سه سال ازت بزرگ ترم. برو با بزرگترت بیا برای جوابِ سوال هات.

با کنایه گفت :

 

-فکر نمی‌کردم اسطوره‌ی زندگیم اینجوری باشه.

خندیدم و گفتم :

 

-از همه انتظار عوض شدن داشته باش. وقتی دیگه عزیز نبودم تو بودی حمایتم کنی؟ ها؟ نبین الان حاجی و مامان دور من می‌گردن، قدیم زخم خورده‌ام ازشون.

عمیق نگاهم کرد و گفت :

 

-مگه نمیشه گذشته رو فراموش کرد؟ باور کن حتی بیشتر از من مامان و بابا دوست دارن.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 22

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x