رمان مروا پارت ۸

3.6
(25)

 

 

 

عصبی گفت :

-اینو زدم یاد بگیری با من درست حرف بزنی. هر وقت برگشتی روستات شاخ شو، دختر خان روستا هم باشی برای من هیچی نیستی فهمیدی؟ پس سعی کن دهن گشادتو ببندی.

دستم رو زیر بینیم کشیدم و بغض کردم.

آروم گفتم :

 

-از برادرم کتک زیاد خوردم، همیشه مامانم می‌گفت کاش شوهر کنی که حداقل از زیر این کتک ها نجاتت بده اما الان دوست دارم زنگ بزنم بهش و بگم “الان شوهر دارما اما همیشه تحقیر می‌کنه و کتکم می‌زنه”

دوست دارم بهش بگم درد کتک شوهرم از درد کتک های داداشم بیشتره.

قطره ‌اشکی از چشم‌ هام پایین اومد.

کلافه گفت :

 

-مُروا خودت باعث کتک خوردنت میشی.

نگاهی به ساعت مچیش کرد و گفت :

 

-الان باید برم، به داروخونه هم باید یه سری بزنم، شام رو درست کن.

نگاهش کردم و چیزی نگفتم اون هم که دید چیزی نمی‌گم رفت.

به سمت دستشویی رفتم و صورتم رو شستم.

 

~•~•~•~•~•~•~

 

امروز آخرین امتحانمو هم دادم، باید برای تعطیلات نوروز به روستامون برگردم.

اما نمی‌شد با صورت اصلاح کرده و ابرو برداشته برم.

اول از همه باید هَویرات رو راضی می‌کردم که اجازه بده برم.

با آژانسی که خبر کرده بودم رفتم خونه و بعد از تعویض لباس هام برنج و مرغی که دیشب برای امروز درست کرده بودم رو گرم کردم تا هَویرات بیاد.

بعد از اینکه ناهار رو خوردیم ظرف ها رو شستم و کنارش روی کاناپه نشستم. سرگرم لب تاپش بود.

بی‌مقدمه گفتم :

 

-بابام گفته فردا راهی روستامون بشم، می‌گفت آدنا…

مکثی کردم و گفتم :

 

-خواهرمه، دلتنگمه میگه زودتر برم پیششون.

همون طوری که سرش توی لب تاپش بود گفت :

 

-به سلامتی فقط کی بهت اجازه داده بری؟

 

 

تعجب زده گفتم :

 

-یعنی چی؟ نباید برم؟

قاطعانه گفت :

 

-نه کجا می‌خوای بری؟

آروم گفتم :

 

-من باید برم، اگه نرم شک می‌کنن زود برمی‌گردم.

خونسرد گفت :

 

-باشه، خودم می‌رسونمت.

شوکه شده گفتم :

 

-چی؟ بعد تو روستا بپیچه دختر فلانی با یه پسر خوشگل رفت و آمد داره و با اون اومده. بلیطِ اتوبوس برای فردا صبح گرفتم.

لپ‌تاپش رو بست و گفت :

 

-چه غلطا. من اصلا اجازه دادم بری که رفتی بلیط خریدی؟ سر خود شدی.

لب گزیدم و گفتم :

 

-خب خانواده‌ام هستن.

با شصتش لبم رو از زیر دندونم بیرون کشید و گفت :

 

-منم شوهرتم این رو یادت نره.

وقتی گفتم می‌رسونمت یعنی می‌رسونمت بهونه‌ی چی میاری؟

سری تکون دادم و چیزی نگفتم که باز پرسید :

 

-قرصاتو می‌خوری؟

دستی بین موهام کشیدم و گفتم :

 

-سر موقع نمی‌خورم، بعضی وقتا هم یادم می‌ره.

پوکر نگاهم کرد و گفت :

 

-یعنی چی؟ گوشیتو بذار رو آلارم یادت بندازه. چهار تا قرص دیگه یاد رفتن داره؟ شب قبل خواب و قبل ناهار.

نگاهش کردم که گفت :

 

-خونه رو تمیز کن.

برق بنداز، در ضمن میری اونجا مسئله‌ی نامزدیت رو با اون پسره، پسر عموت به هم می‌زنی. مُروا بفهمم رفتی اونجا برای لاس زدن اومدی تهران زندت نمی‌زارم گرفتی چی شد؟

لبم رو تر کردم و گفتم :

 

-اگه بر خلاف حرف اونا حرف بزنم اونا قبل از اینکه پام برسه تهران و تو بخوای منو بکشی می‌کشن.

اخمی کرد و گفت :

 

-مگه ازدواج زوریه تو روستاتون؟

 

 

 

سری تکون دادم که زیر لب گفت :

 

-اوه شت، چه مسخره، آدم باید برای یه رسم مزخرف کل زندگیش رو حروم کسی کنه که دوسش نداره.

 

دو روزی مونده بود به عید، امروز قرار بود با هَویرات راهی روستامون بشیم که فردا صبح زود برسیم.

نزدیک های روستا بودیم که گفت :

 

-‌مُروا قضیه‌ی نامزدیت رو کنسل می‌کنی، زن منی الان، دست اون پسره دست که هیچی انگشتش به لباست، پوستت یا هر چی برسه دستشو قلم می‌کنم آبروتو هم می‌برم.

کلافه از تهدید هاش که نذاشته بود کل راه بخوابم گفتم :

 

-گرفتم چی شد.

سری تکون داد و “خوبه”ای گفت.

تا اوایل روستا هَویرات من رو رسوند از یه جا به بعد تا خونه پیاده رفتم.

 

-مُروا مادر سپند اومده دم در کارت داره.

با صدای مامان از اتاقم خارج شدم و سمت در خونه رفتم.

مِهربُد گفت :

 

-هو کجا؟ بیا بتمرگ سرجات.

نگاهی بهش کردم که گفت :

 

-زبونت کو؟ سلام بلد نیستی؟

حرصی شده اما آروم گفتم :

 

-سلام داداش.

خونسرد گفت :

 

-علیک، گمشو تو اتاقت کی گفته حق دارید همو ببینید؟

پوفی کشیدم استرس تمام وجودم رو فرا گرفته بود، با سر اشاره کرد برم تو اتاقم چند قدمی رفتم که صدای سپند تو خونه پیچید.

 

-کجایین بابا زیر پام علف سبز شد.

بعد از احوال پرسی با مِهربُد دستش رو پشت کمرم گذاشت و به جلو هلم داد.

عرق سرد رو می‌تونستم روی مهره‌ های کمرم حس کنم.

گوشیم رو روی ویبره گذاشته بودم، اگه می‌فهمیدن موبایل دارم کتکم می‌زدن.

با لرزیدن جیبم شوکه شدم.

جز هَویرات و سمیرا کسی شماره‌ی من رو نداشت صد در صد هَویرات بود.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 25

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x