مُروا کمی معذب شده بود.
سلام آهستهای کرد که بقیه هم جواب سلامش رو دادن؛ در دود ترین نقطه از خانوادهی خدیجه نشست.
خدیجه چایی رو آورد و کنارش گذاشت.
-اسماعیل اگه زحمتی نیست برات بخاری خونهی مُروا روشن نمیشه بری یه تُک پا روشنش کنی و بیای.
مُروا این بار به حرف اومد.
-شرمنده بخدا من کلا بیست دقیقه هست وارد خونه شدم خودم خواستم روشنش کنم اما روشن نشد، جایی رو هم ندارم که امشب رو سر کنم مجبور شدم بیام دم خونهتون که ازتون کمک بخوام.
خانومی که مسن تر از بقیه بود و مادر شدهر خدیجه محسوب میشد رو به پسرش اسماعیل کرد و گفت :
-پاشو مادر بهش کمک کن یخ میزنه تا صبح طفلی…
اسماعیل بلند شد و با لحن شوخی گفت :
-مگه میخواستم نرم؟ چشم الان میرم سر میزنم.
بلند شد و کاپشنش رو از روی جا لباسی گوشهی خونه برداشت و پوشید.
-فقط بگید خونتون کدومه برم.
مُروا بلند شد و بدون اینکه فکر کنه شاید حرفش منظور بدی داره لب زد.
-همراهتون میام آقا اسماعیل…
همسر اسماعیل چشم غره ای به مُروا رفت.
شوهر خدیجه که مردی مهربون بود پا در میونی کرد.
-دخترم بشین شما، کلید خونهت رو بده به اسماعیل برات درست میکنه میاد؛ اونجا بری چون هواش سرده سردت میشه و بخاریت که روشن بشه سرد و گرم میشی سرما میخوری.
مُروا سری تکون داد و کلید رو از پالتوش بیرون آورد و به دست اسماعیل داد.
خدیجه همراه اسماعیل بیرون رفت تا خونهی مُروا رو نشونش بده.
شوهر خدیجه با مهربونیِ ذاتیش و تیکه کلامش گفت :
-پاشو دخترم بیا بالا بشین اون دم در سرده.
مُروا سری تکون داد و با برداشتن چاییش بلند شد و به طرف خانوم ها رفت که مادر الیاس(شوهر خدیجه) به کنارش اشاره کرد و از مُروا خواست کنارش بشینه.
هر کدوم ازم سوال میپرسیدن و از زندگیم میخواستن سر در بیارن.
خدیجه با کمی خجالت خندید و حرفی رو زد که انگار حرف همه بود.
-عزیزم تو با این لباس هایی که تنته چرا تو این محله اومدی؟
مادر شوهرش به حرف اومد و به تاکید از خدیجه گفت :
-مثل این دخترای پولدار که تازه میخوان مستقل بشن که هیچی پول ندارن هستی دختر جان.
نگاهی به پالتوم کردم معلوم بود از نوع برند های خارجی و گرونه، راست میگفتن انقدر شیک اومده بودم که اینا تعجب کرده بودن.
لبخند کج و کولهای زدم تا خواستم یه چیزی سر هم کنم اسماعیل اومد و با ورودش شروع کرد به حرف زدن.
-درستش کردم آبجی میتونی بری با خیال راحت بخوابی فقط یه کوچولو زمان میبره تا خونه گرم بشه من ضربش زیاد نکردم که یهو شیشه هاش نشکنه رفتی چون الان شیشه ها گرم شدن شعلهاش رو زیاد کن تا زود تر گرم بشه.
فرصت خوبی برای فرار پیدا کردم؛ بلند شدم و رو به همه گفتم :
-شرمنده مزاحمتون شدم با اجازه من میرم. معذرت میخوام بازم که شبتون رو خراب کردم؛ شبتون بخیر.
خدیجه جلوی راهم رو سد کرد و به نشستن دعوتم کرد.
-کجا بری دختر؟ تازه میخوایم کیک رو برش بدیم بمون که تو هم تو شادی ما شریک باشی.
تا خواستم مخالفت کنم اسماعیل با حرفش اوضاع رو بدتر کرد.
-فکر میکنم باید برن آخه گوشیشون خیلی داشت زنگ میخورد گویا کار مهمی باهاشون دارن ممکنه نگران بشن.
زن اسماعیل به گوشی تو دستم اشاره کرد و با تعجب رو به من لب زد :
-گوشیت که دستته عزیزم.
همه سوالی نگاهم کردن که خندهی آرومی کردم و لعنت به شانسم فرستادم.
-آها گوشی دوستمه اون…
باز هم خدیجه و خانوادهاش یه عالمه سوال داشتن اما من باید هر چی زود تر میرفتم.
خواهر الیاس که اسمش الناز بود و تا اون موقع ساکت بود با شوق و هیجان پرسید.
-با دوستت خونه مجردی گرفتی؟
لبخندی به ذوقش زدم انگار خونه مجردی رو خیلی دوست داشت که اینجوری سوال پرسید، برای اینکه دیگه سوالی نپرسن سناریویی که توی ذهنم بود رو به زبون آوردم.
-نه تو محل کارمون جا گذاشته بود من آوردم خونه که فردا بهش بدم، برم جواب بدم شاید مهمه…
میخواستم از خدیجه قرص مسکن هم بگیرم اما پشیمون شدم باید صد تا جواب پس میدادم بخاطر یه قرص خواستن.
اسماعیل کلید خونه رو بهم برگردوند و من به سرعت دوباره خداحافظی کردم و از خونشون بیرون زدم و درِ ورودی اصلیشون رو بستم.
خدیجه همراهم اومد تا بدرقهام کنه.
بعد از پوشیدن کفشم با خدیجه دست دادم و وارد کوچه شدم با وزیدن باد سردی به خودم لرزیدم، دستم رو براش تکون دادم و با عجله سمت خونه رفتم.
همین که وارد خونه شدم از روی بی اعصابی در رو محکم بهم کوبیدم.
از حیاط کوچیکم عبور کردم و وارد ساختمون شدم.
از حرصم با خودم شروع به حرف زدن کردم.
-اه اینا دیگه کی بودن هر چی میدونستم و نمیدوستم رو تو چند دقیقه در آوردن؛ آخه آدم انقدر فضول؟ وای وای حتی جرات نکردم یه قرص ازشون بخوام.
با شنیدم صدای موبایل از توی کولهام بیرونش آوردم و با دیدن اسم هَویرات بیشتر آتیشی شدم.
ریجکت کردم و موبایل رو روی حالت پرواز گذاشتم.
شعلهی بخاری رو زیاد کردم تا خونه سریع گرم بشه.
گوشهی آشپزخونه جارویی رو که دیده بودم رو برداشتم و خونه رو جارو کشیدم تا بتونم شب رو راحت بخوابم.
نیم ساعته اتاق رو تمیز کردم؛ تازه فقط یه کوچولو میشد به خونه نگاه کرد.
هنوز گرد گیری و جارو کردن آشپز خونه مونده بود.
بلند شدم و با خاک اندازی که خودش پر از خاک بود رو برداشتم و خاک ها رو جمع و توی پلاستیکی ریختم.
دستم رو شستم؛ کل لباس هام رو بیرون آوردم و عوض کردم.
موهای کوتاهم رو با دستم پشت گوشم فرستادم.
همین که خواستم بشینم تلفنم زنگ خورد.
از توی جیب پالتوم بیرونش آوردم و باز پالتو رو سر جاش گذاشتم.
کلافه پوفی کردم و جواب دادم.
عصبانیتی که بخاطر سر دردم توی جونم نشسته بود رو سر مهسا خالی کردم.
-سلام؛ ساعت رو دیدی؟ شما کار و بار نداری فکر میکنید مردم هم ندارن؟ بیکار که نیستیم.
مهسا هم انگار خیلی عصبی بود که سر من با لحن تند و بلندی گفت :
-معلومه داری چه گوهی میخوری؟ فقط اعصاب منو خراب کن خب؟ چته تو وحشی بازی در میاری؟
تعجب کردم از حرف هاش و مات موندم؛ فازش چیه اینجوری با من حرف میزنه؟
-دربارهی چی حرف میزنی تو؟
مهسا عصبی جیغی کشید که گوشی رو از خودم فاصله دادم.
-تازه میپرسی چی شده بیشعور؟ چه مرگته؟ میخوای ناز کنی ناز کن به جون من نندازش…
کی رو میگفت؟ هوای خونه به اندازهی کافی گرم شده بود و سریع خم شد و کمش کردم، نزدیک بخاری نشستم و به حرف اومدم.
-مثل آدم حرف بزن مهسا تا بفهمم چته که انقدر سلیطه بازی در میاری.
مهسا با عصبانیت توی گوشی غرید.
-من سلیطه بازی در میارم یا تو؟ ناز میکنی یا سلیطه بازی؟ چرا هَویرات رو پر میکنی که گند بزنه به اعصاب و زندگی من؟ جوابشو نمیدی من باید جواب پس بدم، ناز میکنی من باید جواب پس بدم، کم محلی میکنی من، هر غلطی میکنی این پسره از چشم من میبینه.
پوزخندی زدم و با طعنه حرفم رو زدم.
-آها پس اومده پیش تو چغلی منو کرده که چرا تلفنش رو جواب نمیدم؟ به من چه تو هم میتونی جوابش رو ندی و گوشیت رو بذاری رو حالت پرواز…