رمان مروا پارت ۹۹

4.5
(11)

 

بین حرفم پرید و خشمگین شروع کرد به حرف زدن.

 

-دهنتو ببند مُروا من به تو هر چی یاد دادم سلیطه بازی یاد ندادم بی‌شعور داری رسما گوه می‌زنی به آینده‌ی من…

 

به اینجای حرفش که رسید با عجز و بغض نالید.

 

-بابا بخدا دوستش دارم نمی‌خوام از دستش بدم چرا نمی‌فهمی؟

منو درک کن تو رو خدا تو با هَویرات لج می‌کنی این پسره هم از بی‌شعوریش با من داره لج می‌کنه.

علنا ارتباط من رو با هیرا رو قطع کرده. تو رو خدا باهاش لج نکن؛ تو رو خدا…

 

مکثی کرد و با حرص ادامه داد.

 

-نمی‌خوایش بهش بگو این کار رو باهاش نکن، سگش نکن که بیوفته به جون من؛ الان خودم تحت فشارم مهیار رفته یه شهر دیگه هر روز باید بالای هزار بار جواب پس بدم و بگم نمی‌دونم چرا رفته از این ورم هَویرات هر لحظه زنگ می‌زنه اعصاب منو خورد می‌کنه.

 

کلافه نفسی گرفتم و کوتاه اومدم، چون اعصاب دعوا و جنجال رو نداشتم.

 

-خیله خب الان سرم درد می‌کنه فردا بهش زنگ می‌زنم.

مهسا با عجله حرفش رو زد.

 

-الان بهش زنگ بزن بخدا باز الان به من زنگ میزنه صد تا چیز بار من می‌کنه؛ اولین باره می‌خوام بهت بگم اما…

تو جای خواهر کوچولوی خودمی؛ خیلی دوست داره خیلی بیشتر از چیزی که فکرش رو می‌کنی اگه دوست نداشت خودشو بخاطرت به آب و آتیش نمی‌زد، سر تو با داداشش قهر کرده دیگه تا ته ماجرا رو برو؛ ببین چقدر می‌خوادت که قید داداششو زده.

 

انگار مهسا دیگه عصبی نبود چون لحنش به حالت عادی برگشته بود.

 

-تو هم دوستش داری اما داری ناز می‌کنی براش؛ گذشته ها رو میشه بخشید اینو منِ احمق تازه فهمیدم باید گذشته رو ول کنی تا بتونی آینده‌ی خوبی بسازی…

 

نفس عمیقی کشید و با مکث کوتاهی زمزمه کرد.

 

-اگه گذشته رو ول می‌کردم و انتقام نمی‌گرفتم شاید الان توی نقطه‌ی خیلی بهتری از زندگیم بودم، اگه این کار رو نمی‌کردم از احساسات برادرم هم جلوگیری می‌کردم.

 

 

-با این کارم زندگی برادرم رو خراب کردم اما تو حتی شده هم به جای مهیار خوشبخت شو؛ هَویرات همونی هست که می‌تونه تو رو خوشبخت کنه حالا که اون به غلط کردن افتاده تو کوتاه بیا؛ نمیگم ناز نیا، ناز کن اما مواظب ناز کردن هات باش چون گاهی ناز کردنِ بیش از اندازه باعث دلزدگی میشه و طرف ازت می‌کَنه؛ نذار ازت دل بکنه.

توی فکر فرو رفته بودم کنارش یه جوری بودم اما دلشوره داشتم.

 

-باشه مهسا باشه؛ فکر می‌کنم درباره‌ی حرفات فعلا من برم بخوابم سرم درد می‌کنه اصلا حوصله‌ی حرف زدن رو ندارم.

 

بدون اینکه منتظر حرفی از جانبش باشم یا بذارم حرفی بزنه تماس رو قطع کردم؛ همون کنار بخاری دراز کشیدم و سعی کردم به چیزی فکر نکنم که سر دردم کم بشه، یه چند ساعتی بتونم بخوابم.

نمی‌دونم چقدر بیدار بودم که بالاخره خوابم برد.

 

-تبریک می‌گم عزیزدلم دختره بچه‌ات…

می‌خوای صدای قلبش رو بشنوی؟

 

تپش قلب نوزادی رو می‌شنیدم که توی شکم من بود؟

این بار صدای مهسا اکو وار به گوشم خورد.

 

-مُروا حالا می‌خوای اسمش رو چی بذاری؟

دستم رو روی شکمم گذاشتم.

 

-آناهِل به معنی گلِ خوشبو می‌خوام اسمش شبیه اسم باباش باشه هَویرات هم میشه گیاهی معطر، نفس باباشه آخه آناهِل قشنگم…

اون تصویر محو شد و تصویر مردی که داشت من و تا حد مرگ کتک می‌زد واضح شد.

 

-تاوان چیو از من می‌گیری بی‌شعور؟ تو رو خدا تمومش کن، سکته بابا چه ربطی به من داره؟

و فریادی که بدتر از سوت قطار توی گوشم زنگ خورد.

 

-کشتی بچم‌و، کشتیش عوضی، کشتیش روانیِ کثافت…

و دست آخر برام رو شد و صدای هَویرات تنها صدایی بود که بلند و رسا به گوشم می‌رسید.

 

-خودمم نمی‌دونم مُروا، به دنیا که اومد یه سر میام که کار هاشو انجام بدم بهش شناسنامه بدن. یه مدت باید پیش خودت باشه بعد امکان داره ببرمش پیش خودم…

 

با خوردن دستم به بخاری و سوزش دستم از کابوس وحشتناکم پریدم و جیغی کشیدم.

 

 

کل صورتم از عرق خیس شده و لباسم به تنم چسبیده بود.

قدرت بلند شدن نداشتم کابوس الکی بود یا واقعی؟

 

دستی به صورتم کشیدم که شنیده و دیده ها توی ذهنم جولان می‌داد و هر لحظه مغزم به اون ها فلش بک می‌زد….

 

من از هَویرات حامله بودم؟ اسمم گذاشته بودم براش؟ آناهِل چه اسم قشنگی بود…

 

اون رفته بود؟ کجا؟ ما رو ول کرد؟ پس با چه رویی حالا برگشته؟

صورتم از اشک خیس شد برای دخترکی که چند ماه ازش بی‌خبر بودم.

تا صبح می‌مردم باید الان با یکیشون حرف می‌زدم.

 

باید فحششون می‌دادم؛ مهسا چرا هیچی به من نگفته بود؟ رفیقه یا دشمن؟ از صد تا دشمن بدتره که…

دست و پام سست شده بود و به لرزش افتاده بودم، هوای خونه گرم بود اما من به شدت سردم شده بود.

 

دست دراز کردم و موبایلم رو برداشتم.

سه بار موبایل مهسا رو گرفتم که جواب نداد.

با حرص گوشی رو محکم روی زمین پرت ‌کردم.

گوشی نود در صد شکسته بود. اما به جهنم الان فقط یه موضوع برام مهمه…

 

باز خوب بود چراغ خونه روشن بود و یادم رفته بود خاموشش کنم وگرنه مثل چی می‌ترسیدم تنهایی؛ چهار زانو تا نزدیک کوله‌ام رف و گوشیِ هَویرات رو برداشتم و با خودش تماس گرفتم.

دستم هام می‌لرزید؛ وحشت داشتم از این‌که این واقعیت دردناک رو بشنوم می‌ترسیدم خوابم واقعی باشه اونوقت چطوری ببخشمش؟ می‌خواستم با حرف های مهسا بهش اجازه بدم کنارم باشه و دوباره قلبمو به دست بیاره اما الان تردید دارم با خواب هایی که دیدم…

مثل اینکه بیدار بود چون به سومین بوق نخورد که برداشت.

 

-جانم نفسم؟

با هق هقی ریز، با گریه و لب هایی که می‌لرزید نالیدم.

 

-آناهِلم نفست بود؟

صداش با حیرت به گوشم رسید.

 

-آناهِل دیگه کیه؟

دستی به قفسه‌ی سینه‌ام کشیدم؛ طبیعی بود که قلبم تیر می‌کشید؟

 

 

با زور و زحمت تونستم فقط یک کلمه به زبون بیارم.

 

-دخترکم….

 

نفس عمیقش رو به راحتی میشد شنید مکثی که کرده بود واقعیت ها رو تو صورتم کوبید؛ گوشی رو پایین آوردم. اکسیژنم کم بود حس می‌کردم توی این هوا نمی‌تونم نفس بکشم…

 

بغضی که جلوی گلوم رو گرفته بود و راه نفسم رو بسته بود با صدا شکست. انگار وجودم صد تیکه شد قلبم پاره پاره شد برای دختری که در وجود من رشد کرده و در نهایت سقط شده بود صدای قلبش توی مغزم بود؛ چند ماهش بود مگه؟

 

لعنت به من، لعنت به این فراموشی که حتی نمی‌دونم دخترکم در چند ماهگی سقط شده!

 

گوشی رو بی‌جون بالا آوردم و با صدای آرومی لب زدم.

 

-پس خوابم درست بود…تو رهامون کردی؛ باعث شدی سقط بشه من… من صدای قلبشو هم شنیده بودم…

 

بدون در نظر گرفتن غرورم بلند برای دخترک بی‌پناهم گریه کردم.

 

-فدات بشم من نکن با خودت این کار رو بذار حرف بزنیم با هم همه چیز رو حل می‌کنم. کوتاه بیا یه راهی برای حرف زدن یه من بده من کل ماجرا ها رو می‌گم بهت…

 

-عوضی… چی رو می‌خوای حل کنی؟ منی که حتی نمی‌دونم دخترم چند ماهش بوده.

 

صداش بم و شکسته شد، انگار حرف زدن برای اونم سخت شده بود.

 

-نزدیک شش ماهش بود، درباره‌ی اسمش بهم‌ نگفته بودی… من اون موقع یه سفر کاری بودم نبودم پیشت بعد که اومدم … چیزی درباره‌ش نگفتی بهم….

پریدم تو حرفش و بلند غریدم :

 

-چرت و پرت نگو تو ولمون کردی حتی گفتی می‌خوای ازم بگیریش بعد یه مدت…

چند باری نه‌ی آرومی زمزمه کرد.

 

-به جون آناهِل نمی‌خواستم تنها برم… نمی‌تونستم همراه خودم ببرمت قرار بود یه مدت بعد بهت بگم تو هم بیای پیش من.

با مکث ریزی ادامه داد.

 

-می‌دونم باور نمی‌کنی اون موقع من با تو خوب نبودم بهت دروغ گفتم اما به خداوندی خدا قصد داشتم تو رو هم ببرم. خودمم نرفتم پام به فرودگاه نرسید برگشتم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x