رمان معشوقه‌ی جاسوس پارت 18

4.6
(280)

#رایان

به صندلی تکیه دادم و با ابروهای بالا رفته گفتم: چیشده که بعد از مدت‌ها پا توی این شرکت گذاشتی؟
به صندلی تکیه داد.
– می‌خوام باهات یه معامله کنم که حسابی به نفعته.
انگشت‌هام‌و توی هم قفل کردم.
– بگو ببینم.
– اون برده‌ت نفس.
اخم ریزی کردم.
– خب؟
– چرا نفروختیش؟
با ابروهای بالا رفته گفتم: چرا بفروشمش؟
– سرتقه، اعصابت‌و خورد نمی‌کنه؟
خندم گرفت.
– زیاد.
ابروهاش بالا پریدند.
– این خنده‌داره؟ رایان من تا تو رو می‌شناسم آدمی نبودی که به برده رو بدی!
اخمی کردم و جدی گفتم: برو سر اصل مطلب.
کوتاه به زمین و بعد بهم نگاه کرد.
– نفس‌و با هر قیمتی که بگی ازت می‌خرم.
حرفش‌و جدی نگرفتم و خندیدم.
– اصلا شوخیه خوبی نبود!
از جاش بلند شد و رو به روم دست‌هاش‌و روی میز گذاشت.
با جدیت توی نگاهش گفت: من شوخی نکردم، دارم جدی حرف میزنم.
حس خندم پرید و جاش‌و به اخم شدیدی داد.
حتی حرفشم خونم‌و به جوش میاورد.
از جا پریدم و عصبی گفتم: تو که می‌گفتی از برده بازی خوشت نمیاد، حالا چی شده؟
وایساد.
– من… نفس‌و می‌خوام.
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم و صندلی‌و به عقب پرت کردم.
به سمت پنجره رفتم و غریدم: از اینجا برو، من نفس‌و بهت نمیدم.
پشت سرم وایساد.
– هر چه قدر بخوای بهت میدم.
دست‌هام‌و به کمر زدم و عصبی چشم‌هام‌و بستم.
– نذار حرمت دوستی چند سالمون‌و زیر پا بذارم آرمین!
بازوم‌و محکم گرفت و به سمت خودش چرخوندم.
– چیه؟ نکنه بهتر از همه بهت سرویس میده که نمی‌خوای بدیش؟
چشم‌هام‌و باز کردم و مشتم‌و بالا بردم تا بکوبونم توی صورتش اما زود جلوی خودم‌و گرفتم.
ابروهاش بالا پریدند.
– واقعا می‌خوای بزنی؟
تنها برزخی نگاهش کردم.
خودمم نمی‌دونستم چرا اینقدر حساس شده بودم.
مشتم‌و گرفت و پایین آورد.
– من نمی‌خوام دعوایی بینمون بیوفته اما نمی‌تونم ببینم نفس داره توی خونت زجر می‌کشه.
طاقت نیاوردم و داد زدم: به تو چه؟ هان؟ بردمه دلم می‌خواد…
صدای بلندش حرفم‌و قطع کرد.
– صدات‌و واسه من بلند نکن!
آروم‌تر ادامه داد: می‌دونی که وقتی یه چیزی‌و بخوام تا به دستش نیارم بیخیال نمیشم.
خون از چشم‌هام می‌بارید و کل تنم کوره‌ی آتیش شده بود.
دلم می‌خواست اونقدر بزنمش تا دیگه جرئت نکنه همچین حرفی‌و بهم بزنه.
چرخیدم و دست‌هام‌و توی موهام فرو کردم.
با فکی قفل شده غریدم: لعنت بهت!
خم شدم و دست‌هام‌و روی میز گذاشتم.
– چقدر بهت بدم؟
دست‌هام‌و مشت کردم.
نه، من نمی‌تونم نفس‌و بدم، نمی‌تونم.
– چقدر؟
به سمتش چرخیدم و داد زدم: نمی‌تونم نفس‌و بهت بدم.
عصبانیت نگاهش‌و پر کرد.
به قفسه‌ی سینه‌م زد که از شدتش یه قدم به عقب رفتم.
– چرا؟ هان؟ دوسش داری؟ یا زیر…
یقه‌ش‌و گرفتم و غریدم: من با نفس رابطه‌ای ندارم پس ‌اینقدر زر نزن.
با ابروهای بالا رفته خندید.
– واقعا عجیبه رایان خان! تو یه چیزیت شده!
دندون‌هام‌و روی هم فشار دادم.
یقه‌ش‌و آزاد و مرتب کرد.
مثل همیشه از بچگیش تا به الان اگه یه چیزی‌و می‌خواست به طور خودخواهانه‌ای حتی به زور باید به دستش میاورد.
پوزخند عصبی زدم.
– تو چرا شدی دایه‌ی مهربان‌تر از مادر؟ عاشقش شدی یا تن و بدنش چشمت‌و گرفته هوایی شدی؟
لبخند محوی زد که بیشتر عصبیم کرد.
– اینش به خودم مربوطه، من نفس‌و می‌خوام، یا بهم می‌فروشیش یا به زور ازت می‌گیرمش، می‌دونی که بخاطر برادرم قادر به هر کاری هستم.
از عصبانیت تند نفس می‌کشیدم.
فکر به اینکه حتی دست آرمین به نفس بخوره هم روانیم می‌کرد.
دست‌هاش‌و توی جیب‌هاش برد.
– پس تصمیم بگیر، منتظرم.
***

#نفس

همون‌طور که زیرلب آهنگ می‌خوندم شیشه‌های توی هال‌و تمیز می‌کردم.
خداروشکر که این هما واسه چند روزی مرخصی گرفته و از دستش راحتم.
نشستم که شیشه‌ی پایین دکور رو پاک کنم که هم زمان باهاش صدای رایان بلند شد.
– بشین برم لباسام‌و عوض کنم.
بلند شدم و دستمال‌و روی زمین انداختم.
با کنجکاوی از پشت دیوار بیرون اومدم که با آرمین رو به رو شدم.
نگاهش به من افتاد که لبخند عمیقی زد و به سمتم اومد.
با لبخند گفتم: سلام.
بخاطر قدم‌های بلندش زود بهم رسید و به جای سلام کردن بغلم کرد که چشم‌هام از تعجب گرد شدند.
جانم؟! الان دقیقا چی شد؟!
کمی بین بازوهاش فشارم داد و بعد بازوهام‌و گرفت و از خودش جدام کرد.
– چطوری دختر نترس؟
با تعجب خندیدم.
– خوبم.
– نفس؟
با صدای نسبتا عصبی رایان به زور دست‌هاش‌و سریع پس زدم.
جلوتر از آسانسور وایساده بود.
– بیا.
– چرا؟
با نگاهی که بهم انداخت رسما لال شدم و لبم‌و گزیدم.
نگاه کوتاهی به آرمینی که با اخم بهش نگاه می‌کرد انداختم و بعد به سمتش رفتم اما به محض رد شدن از کنار آرمین، آرمین بازوم‌و گرفت و رو به رایان جدی گفت: داشتی می‌رفتی لباسات‌و عوض کنی.
نگاه رایان درست شبیه چند وقت پیشش بود؛ عصبی و سرد شایدم خلافکارانه.
با قدم‌های بلند به این سمت اومد.

با ابروهای بالا رفته نگاهم‌و بینشون چرخوندم.
بهم که رسید اون بازوم‌و گرفت و کشید اما آرمین به سمت خودش کشیدم.
گیج بهشون نگاه کردم.
چشونه اینا؟!
رایان با فکی قفل شده گفت: ولش کن باهاش حرف دارم.
آرمین: می‌تونی بعدا بهش بگی.
یعنی دست‌هام داشتند کنده می‌شدند اما این دوتا انگار قرار نبود از لج بازیشون دست بردارند.
آخرش طاقت نیاوردم و تقلا کردم و با حرص گفتم: چتونه؟ دستام کنده شدن!
اما هر کدومشون منتظر تسلیم شدن یکیشون به هم نگاه کردند.
پاهام‌و به زمین کوبیدم و دست‌هام‌و تکون دادم.
– ولم کنید، شما دعوا کردید چرا سر من خالی…
اما لب‌های رایان مهر سکوت‌و به لب‌هام زد که نزدیک بود چشم‌هام از حدقه دربزنند.
یعنی دارم مطمئن میشم که این دیوونه شده.
صدای نفس عصبیه آرمین‌و شنیدم.
بازوم‌و کشید اما رایان موهام‌و توی مشتش گرفتم و لبش‌و محکم روی لبم فشرد.
کاملا مشخص بود که تموم حرکاتش از روی حرص و عصبانیته.
دستم‌و بالا آوردم و آروم به بازوش کوبیدم.
فشار دست آرمین روی بازوم و فشار لب رایان دیگه داشتند اشکم‌و درمیاوردند.
تو گلو صداش زدم اما یه دفعه لبش‌و برداشت، زیر زانو و گردنم‌و گرفت و چنان کشیدم که بازوم به شدت از دست آرمین آزاد شد و دردش جیغم‌و درآورد.
با قدم‌های تند و عصبی از آرمین دورم کرد که داد زد: باشه رایان خان، نوبت منم می‌رسه.
مشتم‌و به قفسه‌ی سینه‌ش کوبیدم و با حرص گفتم: چتونه شماها؟ چرا سر من خالی می‌کنید؟
نگاه عصبی بهم انداخت.
– حرف نزن.
بعدم در آسانسور رو باز کرد و واردش شد.
فقط کمی خم شد و کف آسانسور انداختم که از درد باسنم صورتم جمع شد.
دکمه‌ی طبقه‌‌ی بالا رو زد.
به دیوار دست گذاشتم و با درد بلند شدم.
– بازم رم کردی حاج آقا؟
با پاش تند روی زمین ضرب گرفت و حتی نگاهمم نکرد.
باسنم‌و ماساژ دادم و زیر روانی‌ای نثارش کردم.
در آسانسور که باز شد بازوی بیچارم‌و گرفت و دنبال خودش کشوندم.
در اتاقش‌و باز کرد و به داخل هلم داد.
هم استرسم گرفته بود و هم داشتم از حرص خفه می‌شدم.
با حال خوب میره شرکت، با سگ اخلاقی برمی‌گرده!
خب به من چه که دعوا کردی یا روزت خراب شده؟
در رو محکم بست که از صداش اخم‌هام به هم گره خوردند.
بی‌صاحاب شد که!
کتش‌و روی تخت انداخت و سر وقت کمدش رفت.
تموم مدت که لباس‌هاش‌و عوض می‌کرد دست به سینه و شاکی نگاهش کردم.
یه آستین کوتاه جذب سفید و شلوار ورزشی که پوشید دست‌هاش‌و توی موهاش فرو کرد و رو به روی پنجره وایساد.
معلوم بود حسابی کلافه‌ست.
عزمم‌و جمع کردم و گفتم: چیزی شده؟
چندین بار مشتش‌و آروم به لبش کوبید.
با استرس به سمتش رفتم.
– من کاری کردم؟
باز حرفی نزد.
پشت سرش وایسادم و دستم‌و با تردید به سمت کمرش بردم اما تا بخوام روی کمرش بذارم یه دفعه چرخید و مچم‌و گرفت که از ترس هینی کشیدم و به بالا پریدم.
دستش‌و پشت سرم گذاشت و تو صورتم عصبی گفت: حق نداری بری.
گیج و متعجب گفتم: چی میگی؟ چرا اینجوری رفتار می‌کنی؟
لب باز کرد چیزی بگه اما یه دفعه یکی بدون در زدن در رو باز کرد که از جا پریدم و چرخیدم.
آرمین بود، اونم با یه نگاه جدی و غیر دوستانه.
برای اولین بار عصبانیت‌و توی چشم‌هاش می‌دیدم و واقعا قالب تهی کردم.
به داخل اومد و با یه ابروی بالا رفته گفت: اینکه تو قبلش در این مورد باهاش حرف بزنی جزو معاملمون نبود!

رایان زیر لب لعنتی‌ای گفت و به سمت پنجره چرخید.
با اخم گفتم: چتونه شماها؟
رایان: میریم توی آلاچیق، دوتا بستنی بیار.
گیج نگاهشون کردم.
به عقب نگاهی انداخت.
– نشنیدی؟
با صدای آرمین بهش نگاه کردم.
– سه تا بستنی بیار.
صدای نفس پر حرص رایان‌و شنیدم.
از بس به چیزای مختلف فکر کرده بودم مغزم داغ کرده بود.
سردرگم باشه‌ای گفتم و بعد از اینکه نگاهی به هردوشون انداختم سر به زیر به سمتم در رفتم و با پوست لبم بازی کردم.
یعنی اگه نفهمم چی شده شب خوابم نمی‌بره.
*******
سینی‌و وسط میز گذاشتم و منتظر نگاهشون کردم اما هردوشون بی‌حرف بهم نگاه کردند.
این یعنی اینکه باید برم؟
صدام‌و صاف کردم و گفتم: وایمیستم سینی‌و ببرم، شما راحت باشید.
آرمین نگاهش‌و ازم گرفت و خندون و آهسته گفت: چقدر پرروعه!
– حالا فهمیدی؟
رایان جدی گفت: بگیر بشین.
ابروهام بالا پریدند و به خودم اشاره کردم.
– من؟!
با یه ابروی بالا رفته نگاهم کرد که منظورش‌و گرفتم و نشستم.
خیلی شیک و باکلاس انگشت‌هام‌و توی هم قفل کردم و بهشون چشم دوختم.
رایان کلافه بود و آرمینم خیلی خونسرد.
رایان با انگشت‌هاش روی میز ضرب گرفته بود و آرمینم یه ریز نگاهش‌و رو من قفل زده بود.
نفس پر حرصی کشیدم و روی صندلی جا به جا شدم.
اونقدر سکوتشون طولانی شد که صبرم به سر اومد.
دست‌هام‌و جوری که هردوشون از جا پریدند روی میز کوبیدم و با حرص بلند گفتم: اگه حرفی دارید بگید دیگه جونم به لبج رسید!
رایان چنگی به موهاش زد و آرمین بهش نگاه کرد.
– بهش میگی یا بگم؟
اگه بگم استرس نداشتم دروغ گفتم، قلبمم انگار داشت واسه شنیدن حرفاشون خودکشی می‌کرد و پر پر میزد.
با استرس رو به رایان گفتم: چی شده؟
بهم نگاه کرد.
ته نگاهش یه چیزی بود که نمی‌فهمیدمش.
– بدون که من مخالفشم اما چون نمی‌تونم با برادر آرمین در بیوفتم قبول کردم.
صندلی‌و بهش نزدیک‌تر کردم و نالیدم: برو اصل مطلب.
نیم نگاهی به آرمین انداخت و بعد گفت: آرمین می‌خواست تو رو ازم بخره.
با ناباوری به آرمین نگاه کردم.
تکیه‌ش‌و از صندلی گرفت.
– رایان نمی‌خواست تو رو بده، مجبورش کردم.
گیج بهش چشم دوختم.
شاید منظورش‌و می‌فهمیدم اما خودم‌و به گیجی و نفهمی می‌زدم.
به رایان نگاه کرد.
– هر چی باشه دلش نمی‌خواد برادرم‌و دشمن خودش بکنه، الیور رو من حساسه بفهمه یکی خلاف حرفم حرف زده بیچارش می‌کنه.
از شدت ضربان قلبم تند نفس می‌کشیدم.
نگاهم‌و به سمت رایان چرخوندم.
مشت‌هاش‌و روی پیشونیش گذاشته بود و چشم‌هاش‌و بسته بود.
– خب این… این یعنی… یعنی چی؟
آروم لب زد: قراره دو روز و نصفی پیش آرمین باشی و دو روز نصفی هم پیش من.
ماتم برد و نگاهم‌و بینشون چرخوندم و آروم خندیدم.
– این اصلا شوخی خوبی نیست!
سرش‌و بالا آورد و بهم نگاه کرد.
– شوخی نیست نفس.
همین جمله‌ش کافی بود تا حس بدبختی و کالا بودن وجودم‌و تیکه تیکه کنه و اشک‌و توی چشم‌هام بدوونه.
جوری بلند شدم که صندلی روی زمین افتاد.
با بغض و عصبانیت گفتم: من کالا نیستم که دست به دست بشم!
به آرمین نگاه کردم.
– تو که می‌گفتی از برده بازی خوشت نمیاد!
از جاش بلند شد.
– آروم باش، تنها قصد من آرامش توعه، تو توی اینجا داری زجر می‌کشی نفس.
رایان با فکی قفل شده گفت: فکر نکنم تو خونه‌ی تو هم چندان بهش خوش بگذره!
پوزخندی زد.
– من مثل تو نیستم، نفس توی عمارت من اربابی می‌کنه نه بردگی!
رایان بهم نگاه کرد.
– خودت می‌خوای بری یا نه؟
نگاه پر بغضی بهشون انداختم.
هم حرفای آرمین تحریکم می‌کرد که تسلیم خواسته‌شون بشم و هم یه چیزی، یه حسی مانعم می‌شد که از این عمارت برم.
رایان بلند شد.
– می‌خوای بری؟
دلخور نگاهش کردم.
مثل دیوونه‌ها انتظار داشتم که بخاطرم جلوی آرمین وایسه اما یکی بیاد بگه احمق اون مگه واسه یه برده ارزشی قائله؟
بهم نزدیک شد و بازوم‌و گرفت و درست رو به روی خودش چرخوندم.
از دریای توی چشم‌هام یه قطره اشک روی گونه‌م چکید که با نگاهش سر خوردنش‌و دنبال کرد اما درآخر به چونم که رسید با انگشت اشارش پاکش کرد.
به چشم‌هام نگاه کرد و آروم گفت: بگی نمی‌خوای بری شده جلوی خودش‌و برادرش وایمیستم ولی نمیدمش بهت.
چونم از بغض لرزید.
اشارش‌و روی گونم کشید.
– فقط کافیه که بگی.
یعنی اونم نمی‌خواست که برم؟
– اگه بگم نمی‌خوام برم تو بازم به عنوان یه برده باهام رفتار می‌کنی و زور میگی؟
کمی نگاهم کرد اما آخرش اون خودخواهی لعنتیش بهش غلبه کرد.
– تو برده‌ی منی.
پوزخند محوی زدم و اشک توی چشم‌هام‌و پاک کردم.
یه قدم ازش دور شدم و رو به آرمین گفتم: مشکلی با معاملتون ندارم.
لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب آرمین نشست.
سرد به رایان نگاه کردم.
انگار انتظار همچین حرفی‌و ازم نداشت.
– دو روز و نصفی بردگی می‌کنم اما دو روز و نصفی دیگه از این کارای رقت انگیز پر از خستگی راحت میشم.
پوزخندی زد.
– اما دو روز و نصفی مثل سگ بهش سرویس میدی!

نفسم بند اومد و ترس وجودم‌و پر کرد.
به این فکر نکرده بودم!
وحشت زده به آرمین نگاه کردم که سرش‌و به معنای نه بالا انداخت اما نتونستم حرفش‌و باور کنم و قلبم آروم نگرفت‌.
رایان فاصله‌ی بینمون‌و پر کرد و دستش‌و روی پهلوم گذاشت و نزدیک به گوشم گفت: اگه مشکلی با این قضیه نداشتی چرا نگفتی خودم کارت‌و یکسره کنم؟ خشن دوست نداشتی؟
با تنی لرزون بهش نگاه کردم.
به لبم چشم دوخت.
– فکر می‌کنی اون تو رابطه مهربون‌تره؟
یه دفعه آرمین بازوم‌و گرفت و ازم دورش کرد.
عصبی گفت: ببند دهنت‌و رایان، من مثل تو نیستم، اوکی؟ تا نخوادم بهش دست نمیزنم.
رایان دست‌هاش‌و داخل جیب‌هاش برد و مرموزانه بهم نگاه کرد.
– این از شرایط، معاملمونم رو این شرطه که اگه تو قبول کنی انجام میشه.
آرمین: بهم اعتماد کن نفس، من کاری باهات ندارم.
تو دو راهی‌ای افتاده بودم که تا به اینجای عمرم تجربه‌ش نکرده بودم.
تو این لحظه هم بدی‌های رایان به ذهنم میومد و هم خوبی‌هاش.
می‌ترسیدم قبول کنم و باهام لج بشه که هروقت نوبت میشه پیش اون بمونم اذیتم کنه‌.
به آرمین نگاه کردم.
– تو اگه من‌و واسه رابطه نمی‌خوای پس چرا خواستی بخریم؟
– تو حیفی که زیر دست یه ارباب خشن باشی، حیفه که زجر بکشی، تو لیاقتت بیشتر از این‌هاست.
به رایان نگاه کردم.
با نگاه بدی به آرمین چشم دوخته بود.
به زمین چشم دوختم و پوزخند تلخی زدم.
– الکی ادای اینکه به فکر منی‌و درنیار، اگه واقعا به فکر من بودی…
بهش نگاه کردم.
– من‌و برمی‌گردوندی ایران پیش مامان و بابام‌.
این‌و گفتم و با قلبی لبریز از غم به بیرون از آلاچیق دویدم اما یه دفعه رایان از پشت شونم‌و گرفت و تو بغلش پرتم کرد.
آروم لب زد: تو نرو من می‌ذارم مامان بابات‌و ببینی.
تلخ خندیدم.
– ببخشید که نمی‌تونم باورت کنم!
بعد دست‌هاش‌و به شدت پس زدم و از آلاچیق بیرون زدم.
صدای بلند و لبریز از تهدیدش بلند شد: باشه نفس خانم، یادت باشه که اگه هم بری بازم دو روز و نصفی پیشم منی!
لباسم‌و توی مشتم گرفتم و با بغض به دویدنم ادامه دادم.
همتون یه مشت عوضی‌اید! دیگه کی قراره از دستتون خلاص بشم و برگردم به زندگی قبلی خودم؟ این چه حکمتیه که توی سرنوشت من گذاشتی خدا؟ چرا باید اینقدر زجر بکشم؟ آخه چرا؟
🌸
🍃🌸
🌸🍃🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 280

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

پارت های قبلی همین رمان
رمان های کامل

دسته‌ها

اشتراک در
اطلاع از
11 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دلارام
4 سال قبل

ای خاعک

Ana
Ana
پاسخ به  دلارام
4 سال قبل

پارت بعدى رو کى میزارى بعد از ۴روز تازه اینو گذاشتى؟

Ana
Ana
پاسخ به  admin-roman
4 سال قبل

ممنون عزیزم

sima
4 سال قبل

اه این ارمین دیگه چی میگه این وسط

Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

مرسی نویسنده و ادمین عزیز
نفسو داستانشو خیلی بیشتر از ارام دوست دارم

yalda
yalda
پاسخ به  Maryam.b
4 سال قبل

منم همین طور

Tina
Tina
4 سال قبل

منم همینطور مریم جوون. کفس ماجراش هیجانی تره

Tina
Tina
4 سال قبل

ببخشید اشتب شد( نفس)

Maryam.b
Maryam.b
4 سال قبل

من یه سوالی برام پیش اومده اگه نفس دو روز و نیم پیش رایان باشه دو روز و نیم هم پیش ارمین ،میشه ۵ روز اون دو روز باقی رو کجا میمونه؟؟
یا شاید هم منظور سه روز و نیم هست

رکسانا
رکسانا
پاسخ به  Maryam.b
4 سال قبل

خب دو روز و نصفی دوباره میره پیش یکی دیگه فعلا نظم خاصی نداره تا رایان به نبود نفس عادت کنه و هفتگی برنامشون جلو بره

11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x